یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پازت_95 رمان هرماس مبرا

۱ نظر



#پارت_95
خیلی آدم بیخودیه اگه کمک نکنه!
خیره شد به مامان . مامان آروم و با لحنی عادی گفت...

#پارت_94 رمان هرماس مبرا

۱ نظر



#پارت_94
با یادآوری مامان و اینکه بهش قول دادم ببرمش پیش یانا چشمام دوباره گرد شد و با...

#پارت_93 رمان هرماس مبرا

۱ نظر



#پارت_93
زمانی به خودم اومدم که نفس کم آوردم و برای زنده موندن مجبور شدم سکوت کنم! نفس بلند بالایی کشیدم و ...

#پارت_92 رمان هرماس مبرا

۱ نظر



#پارت_92
مبدونم کارم زشت بود اما یعنی درک نمیکنن؟
رادان خیره تو چشمام با حرص دستش رو مشت کرد . بدون حرف...

#پارت_91 رمان هرماس مبرا

۱ نظر


 

#پارت_91
-فک کنم عشق حسودی کرد!
بدون اینکه به بهار نگاه کنه با سرعتی باور نکردنی یک متر...

#پارت_90 زمان هرماس مبرا

۳ نظر


#پارت_90
بدون هیچ حرف اضافه ای نوشته بود :
- میخوای بگی ذرت خوردیم؟ پس خیلی احمقی!
چشمام گرد شد و ...

#پارت_89 رمان هرماس مبرا

۳ نظر



#پارت_89
- چیه؟ از این مخفف خوشت نمیاد یا تا حالا کسی بهت نگفته ؟
گلوش رو با سرفه ی مصلحتی ای صاف کرد و کمربند خودش رو بست ، در همون هین گفت...

#پارت_88 رمان هرماس مبرا

۱۶ نظر



#پارت_88
رادان با اخم گفت :
- از آدم های احمق نمیشه انتظار بیشتری داشت!
معترض خواستم چیزی بگم که پول نقد رو گذاشت رو میز و ، با برداشتن هر دو ذرت رفت ...

#پارت_87 رمان هرماس مبرا

۲ نظر



#پارت_87
انگار یک جورایی این رفتار من براش غیر قابل درک بود . یکم با مغازه دار صحبت کرد و بعدش مرد ، دستشکش های پلاستیکیش رو دستش کرد ، اون در فلزی بزرگ رو برداشت که بخار داغ ذرت مکزیکی ها قبل از خودشون به چشم اومدن . با ذوق رفتم ...

#پارت_86 رمان هرماس مبرا

۳ نظر



#پارت_86
آهی کشیدم که حضور کسی رو از نزدیک ترین فاصله ی ممکن ، اونم از پشت سر حس کردم . آروم گفتم : - درست نیس که مث روح پشت سرم می ایستی!
آونم آروم گفت...

#پارت_85 رمان هرماس مبرا

۴ نظر


#پارت_85
 حرصی گفت :- کِلپاسۀ لِمَشت ، مُو مُگُم تند تر بِرو او وخت تو واس مُو موس موس مِنی؟ دِ یَره خیر سرِ جُفتمان لامبورگینی دِری ، یَک طوری بَرو که همه جا دولٌَخ کِنه!

بعد از مکث نسبتا طولانی ای اخم ظریفی کردم و...

#پارت_84 رمان هرماس مبرا

۲ نظر



#پارت_84
از فرصتی که برای پیچوندن بحث به وجود اومده بود استفاده کردم و سریع گفتم :
- تقصیر تو بود خب!
گرد شدن چشماش و بامزه شدن قیافه اش رو ندیده میتونستم حدس بزنم! با صدای بهت زده ای بلند گفت :
- مـــــــن؟

معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان