یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_164 رمان هرماس مبرا

#پارت_164

گیج چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و منگ خواب صاف نشستم سر جام که چیزی

افتاد روی پام. خمیازه ای کشیدم و با چشمای خمارم زل زدم به کتی که از روی بدنم

افتاده بود روی پام. آروم با دستام کت رو بلند کردم و شروع به کنکاشش کردم. مردونه

بود! بینم رو فرو کردم تو یقه اش و عمیق بود کشیدم. تند! خنک! یک حس خشن و

دوست داشتنی... این کت... به مغزم فشار آوردم که یهو همه چیز یادم اومد. کلافه پوفی

کشیدم و کت رادان رو از جلوی بینم آوردم پایین. خیلی وقت بود که اینطوری نشده

بودم. یعنی مدت زمان طولانی ای بود که وقتی از خواب بیدار میشدم منگ نبودم. باز

چرا دوباره اینطوری شدم خدا عالمه! با مشتم چشمم رو مالوندم و به صندلی راننده نگاه

کردم. رادان نبود. با چشمای خواب آلودم از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم. هیچکس

نبود! اما دویست و شیش شروین رو تشخیص دادم. آروم در رو باز کردم و پیاده شدم.

عجیب بود که ماشین در عین روشن بودن، چراغاش هم روشن بود! این بی احتیاطی ها

با رادان سازگاری نداشت. نگاه کنجکاوی و صدالبته گیجی به اطراف کردم. پر از دار و

درخت بود. انگار رسیده بودیم. کت رو با مکث انداختم رو شونه هام و خودمو توش قایم

کردم. خیلی سرد نبود. یعنی اصلا سرد نبود فقط یکم نسیم میوزید اما چون تازه از

خواب بیدار شده بودم لرزم گرفته بود. برای اینکه راحت باشم با پروئی دستام رو فرو

کردم تو آستین های کت. به منچه! لابد مشکلی نداره که کتش رو انداخته روم دیگه.

استین ها قشنگ تا سر انگشتام میومدن. تو تنم زار میزد انگار! کولم رو برداشتم و در رو

بستم. با اون کت گشاد قهوه ای سوخته و اون کوله پشتی زرد رنگم قشنگ سوژه شده

بودم! هوفی کشیدم و کمی چپ و راستم رو کنکاش کردم تا ببینم بچه ها کجان . با

صدای خشدار ناشی از خوابم کمی بلند گفتم:

- رادی؟

صبر کردم. نچ! انگار نه انگار! کلافه به دری که رو به روم بود نگاه کردم. « باغ مجنون » .

باغ مجنون؟ سرم رو کج کردم و با مکث رفتم سمتش. از سردرگمی بهتر بود. یک لحظه

به ذهنم رسید بهشون چرا زنگ نزنم؟ کولم رو کج کردم و از جیب کنارش موبایلم رو در

آودرم. همونطور که سرم پایین بود و داخل باغ میرفتم در گیر تماس گرفتن شدم. خب...

به کدومشون؟ خود به خود دستم روی شمارۀ رادان لغزید. قبل از اینکه تماس رو برقرار

کنم سرم رو آوردم بالا که...

ناباور و با چشمایی که کمی درشت شده بود یک قدم دیگه رفتم جلو. اینجا... اینجا

محشر بود! با هیجان دستم رو گذاشتم روی دهنم و ذوق زده نگاهم رو دور محوطه

چرخوندم. دقیقا وسط یک دایره بودم که محیط دایره رو کلی درخت بید مجنون احاطه

کرده بود! شرط میبندم این درختا عمرشون از پنجاه سال هم بیشتره. از بین شاخه های

ضعیف درختا، ریسه های چراغ های کوچولو کوچولو و فانتزی به رنگ زرد آویزون بود.

حتی دور تنۀ چند تا از درخت ها هم این ریسه ها کاملا پیچیده شده بودن! یک محیط

بی نهایت رویایی و زیبا! هیچوقت فکر نمیکردم بتونم همچین جایی بیام. چند قدم دیگه

رفتم جلو که چشمم خورد به یک چیزی. یک کارت سفید رنگ درست وسط چمن ها

قرار داشت. گیج به اطرافم نگاه کردم. نکنه این کارته مال منه؟ با شک رفتم سمتش؛ خم

شدم و آروم برش داشتم. پاکت رو باز کردم و کارت سفید و سادۀ داخلش رو خارج کردم.

خطی که میتونستم مثل آب خوردن از زیبایی و ظریف بودنش، تشخیص بدم دست خط

رهاعه؛ نوشته بود:

- سوپرایز!

و زیرش یک عالمه امضا های کوچولو بود. امضای بهار... امضای کارن... امضای همشون!

حتی امضای رادان. امضایی که ظاهرش پر از خط های شکسته و خشن بود! خود به خود

تو چشمام اشک حلقه زد و با فشردن لبام به هم سعی کردم خودمو کنترل کنم. هندی

بازی در نیار یاسمن! اصلا وظیفشونه! گریه نکنی ها... هندی بازی در نیار اع!

با شنیدن صداشون همۀ حرفایی که به خودم زده بودم یادم رفت و با چشمای اشکی و

ذوق زده برگشتم سمتشون :

- تولد تولد، تولدت مبارک! مبارک، مبارک... تولدت مبارک!!!

همشون الا رادان که اصلا تو جمع نبود و شروین که یک کیک شکلاتی بزرگ تو دستش

بود؛ دست زدن... با عشق بی نهایت و اشکایی که مثل ابر بهار میریختن نگاهشون کردم.

رها در یک حرکت غیرقابل باور و ناسازگار با ظاهر باوقارش، دوتا انگشتش رو کرد تو

دهنش و سوت خفنی زد که همه زدن زیر خنده.  با بغض گفتم:

- خیلی بی شعورین! خیلی! عوضیا!

کارن خندید و با مشتی که به بازوی شروین زد گفت:

- این داره ابراز احساسات میکنه ها! تبعات خوشحالی زیاده.

بین گریه خندیدم و با پشت دست آزادم اشکام رو پاک کردم. مهرداد دستاش رو به هم

مالید و با لبخند گفت:

- خب خب... بریم سریع میز و صندلی ها رو بیارم که من دلم کیک میخواد.

بی توجه به حرفاشون نگاهم رو به چپ و راست چرخوندم. رادان کجاست پس؟ صدای

بهار حواسم رو به خودش جلب کرد که با لبخند خجالتی ای میگفت:

- اگه دنبال رادانی... اونجاست.

گیج به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم. تقریبا کنارم بود. نگاه کردم ولی چیز خاصی

ندیدم. پشت درخت بید مجنون بود؟ احتمالا زیر بود و به خاطر برگ درخت ها

نمیتونستم ببینمش. اما چرا اونجا؟کارن و شروین و مهرداد رفتن میزد و صندلی ها رو

بیارن. بهار و النا و هم رفتن بشقاب ها و وسایل رو بیارن. رها هم سرش تو موبایلش بود و

فارغ از همه جا داشت چت میکرد. مثلا تولدم بود و اینطوری ولم میکردن؟ دوباره به

درخت نگاه کردم . کارت رو گذاشتم تو جیب کنار کوله پشتیم و اروم رفتم سمت

درخت. برگ ها رو کنار زدم و بالاخره دیدمش. تکیه زده بود به تنۀ درخت و با لبخند

محوی داشت به پایین نگاه میکرد. ریسۀ نوری که دور تنۀ درخت بود فضا رو روشن و

قشنگ میکرد. متعجب به دستاش نگاه کردم. دوربین؟ دوربین عکاسی؟ سرفۀ مصلحتی

ای کردم که لبخندش رو فورا پاک کرد و جدی سرش رو آورد بالا. دوباره موهاش بلند

شده بود و میریخت رو صورتش هرچند که کاملا مشخص بود علاقه ای به این موضوع

نداره. لبخند قشنگی زدم و گفتم:

- چی کار میکنی؟

nana
۰۴ مهر ۱۱:۳۶
هقققق نامرد میخوای دق مرگ کنی پارت بعدو میخوام😭😭

پاسخ :

:)
به چبران این وقفۀ طولانی پارت های بعد رو زودتر میزارم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان