#پارت_140
هقی زد و داد زد:
- من پونزده سالم بود رادان! پونزده سال! عشق و هوس کورم کرد! وقتی رئوفی گفت یک
شرکت بزرگ داری و شدی آقای مهندس قند تو دلم آب شد با خودم گفتم آخ ارسلان!
آخ ارسلان کجایی ببینی پسری که قبولش نمیکردی حالا شده آقای مهندس! حالا شدی
سر از سر های کله گنده ها! آقا شده! بزرگ شده! مرد شده! بیست و چهار سال و هفت
ماه و بیست پنج روز تنها رو پای خودش ایستاده!
مکث کرد و یهو بلند تر و با گریه داد زد:
- میبینی؟ من هر روز زندگی تو رو شمردم! هر روز تولدت رو جشن گرفتم! اول مهر
واسه مدرسه رفتنت استرس می گرفتم! روز پسر برات شعر مینوشتم! رادان من به
عشقتو و رضوان زنده موندم! تولد هر سال جفتتون تو زندان واستون کادو درست
میکردم به امید اینکه یک روزی بهتون بدم. رادان من واسه تو به اندازه پنجاه سال ژاکت
بافتم! لحظه ای نبوده که فکر شما دوتا از ذهنم بره. به خدا حقم هرچی بد و بیراه باشه
قبوله! اگه حقم با اون غلطایی که کردم و بدبختی هایی که تو دامن هممون انداختم
سیلی و شلاق باشه قبوله! ولی محروم نکن از من اسم مادر رو! من شبا با صدای خیالی
تو میخوابیدم! خیالی که تو میگفتی شب به خیر مامان! من کل دو سالگی تو رو با ترس
از این داشتم که به کی میخوای بگی مامان؟ من به امید شنیدن مامان از زبون تو و
رضوان تا اینجا دووم آوردم. من مادرم رادان مادر! من طناز نیستم من مادرتم!
لرزش دستم بیشتر شده بود و واقعا داشتم تشنج میکردم. حرفاش چه سودی داشت؟
مادر بودنش اونم الان چه فایده ای داشت؟ این هرزۀ رو به روم چه طوری اسم مقدس
مادر رو روی خودش میزاشت؟ دلم میخواست دیوار شکافته بشه و تا جایی که میشه
بدوم و فرار کنم! هیستریک وار بلند شد و از روی شیشه ها رد شد و جلو اومد. ترس نبود
شاید احساسم! شاید نفرت بود! هرچی که بود نمیخواستم حتی ذره ای نزدیکم بشه .
بلند داد زم:
- نیا جلو هرزه! نیا!
مکث کرد. انگشتش رو نامتعادل تو هوا تکون داد و گفت:
- با منی رادان نه؟ با منی؟
یهو حمله کرد سمتم. روح از تنم جدا شد و خواستم فرار کنم که دقیقا سینه به سینم
ایستاد و دستاش رو گذاشت رو بازو هام . از لمس شدن توسط اون زن، خون تو رگام
منجمد شد و مثل مترسک خشک شدم. قفل کردم! ظربان قلبم کند شد و حس کردم
دارم سکته میکنم. خودش رو چسبودند بهم و دیوونه وار با خشم گفت:
- من کیم رادان؟ ها؟ من کیم پسر؟
بدون فرصت جواب دادن بلند جیغ کشید:
- من هرزم؟ من طنازم؟ پس مامان تو کیه؟ دِ حرف بزن! مامان تو کیه؟!
ظربان قلبم که داشت کند میشد یهو تند شد و پریدن رنگ صورتم رو حس کردم.
چشمام تار دیدش. قفل کرده بودم. از لمس کردنش وهم داشتم که لمسم کرد! قدش ازم
خیلی کوتاه تر بود و حتی با قد بلندی هم بهم نمیرسید. چشماش رو گرد کرد و
عصبانی گفت:
- به ولای علی رادان اگه جواب ندی دیوونه میشم! دیوونه ترم نکن جواب بده! مامان تو
کیه؟ من کیم؟
داشت با این حرفاش من رو به مرز تشنج میرسوند. دست راستم شروع کرد به لرزیدن و
دندون هام خفیف به هم برخورد کردن. میخواستم پسش بزنم ولی نمیشد! قفل کرده
بودم! قفل! با دستاش صورتم رو قاب گرفت و دیوونه وار گفت:
- تو از چی میترسی ها؟ از من یا از رابطه؟ نکنه تو هم مثل بابات میترسی از اینکه با زنا
رابطه داشته باشی و بدبخت بشی هوم؟!
یهو ولم کرد. مانتوش رو درآورد و پرت کرد وسط آشپزخونه . دستاش رو دوباره دور
صورتم قاب کرد و با خشم گفت:
- نظرت چیه امتحان کنیم؟ فکر کن تو اخبار چه خبری بشه! رابطۀ مادر با پسر! به قصد
آزمایش علمی روی ژن های پسرک! نظرت چیه رادان؟ نمیخوای کمکم کنی و همراهیم
کنی؟!
چی میگفت؟ چه طوری میتونست تا این حد وقیح باشه ؟ شدت ترس خیلی داشت بهم
فشار می آورد! همچنان قفل بودم و طناز اصلا متوجه این موضوع و حتی حال به شدت
بدم نبود! اصلا تو حال خودش نبود! از مست هم مست تر بود! سرش رو خم کرد و میک
خشنی به گردنم زد. چنان حالت تهو و حس افتضاحی بهم دست داد که تمام موهای تن
سیخ شد و به خودم اومدم. دل رودم بهم پیچید و حس کردم تمام محتویات بدنم قراره
بریزه بیرون. به خودم اومدم به سرعت هلش دادم و قبل از اینکه بیوفته رو زمین با
اخرین نیرویی که در خودم میدیدم کوبیدم او گوشش. از شدت ضربه پرت شد به طرف
مخالف و صدای بدی تو خونه پیچید. دستام میلریز و مدام تو دلم میگفتم « لعنت بهت
طناز... لعنت بهت!»
زنیکۀ وقیح! ترسم اشتباه نبود! طناز ترسناک بود! عقب عقب رفتم و اون از روی زمین
بلند شدم. قبل از اینکه اون داد بزنه من بلند داد زدم:
- اینقدر وقیح و هرزه ای که به منم نمیتونی رحم کنی!
انشگت شاره ام رو تهید وار براش تکون دادم و فریاد کشیدم:
- طناز گورت رو همین الان از خونه من گم کن بیرون! گم شو فقط!!! آشغالِ تو خونم
لازم ندارم!!!!
تمام تنم میلریزد و سفیدی صورت و لبام رو خودم حس میکردم!جلو اومد و خون گوشۀ
لبش رو پاک کرد. تو حال خودش نبود! زیادی مست بود... مطئنم بودم که اصلا
نمیفهمید داره چه گوهی میخوره! ضربان قلبم دوباره کند شد و دستام سِر شد. جلو تر
اومد و گفت:
- چرا؟ مگه چی میشه؟ به بابات که خوب حال دادم! بعدم مثل یک تیکه آشغال پرتم
کرد کنار! توام مثل بابات!
بلند تر گفت:
- نگران نباش دنبالت راه نمی افتم!
دستام دوباره لرزید و اونقدر عقب رفتم تا از آشپزخونه خارج و حتی به دیوار خوردم. بدنم
سست شد و صدای طناز و حتی تصویرش داشت محو میشد! تکیه زدم به دیوار و سر
خوردم رو زمین. کمری که بیست و چهار سال زیر بارِ حروم زاده بودن، تنها بودن، بی
احساس بودن، بی مادر و پدر بودن و از همه بدتر بی پناه بودن؛ دووم آورد و استوار موند؛
امروز شکست! پاهایی که بیست و چهار سال سست نشده بود و من رو تبدیل به مردی
مقاوم کرده بود، سست شد! قلبم تند تر زد و ضربان رو در تمام بدنم حس کردم. بس
بود! بس! خسته بودم! مقاومت نکردم و تو چشمام اشک حلقه زد. به خدا دیگه طاقت
نداشتم! اصلا مگه مردا حق گریه ندارن؟ گیریم که نداشته باشن. من الان ته خط بودم و
اگه با این اشک حتی مرد بودنم میرفت زیرسوال برام اهمیتی نداشت! یک قطره اشک از
چشمم چکید و همزمان حالت تهو ام بیشتر شد. طناز عصبی و بی حواس یک قدم جلو
اومد اما قبل از اینکه حرف بزنه صدای دیگه ای از بیرون اومد...:
- رادان؟؟؟ خوشتیپ جون کجایی که من رو علاف تو کردن؟ موبایلت رو که جواب
نمیدادی شازده! خونت ام که برهوت! آآ... راستی چرا در اینجا باز...
وارد سالن شد و با دیدن ما حرف تو دهنش ماسید. پرونده قطور و زرد رنگ تو دستش
افتاد و کاغذ هاش ریخت رو زمین. اصلا به طناز نگاه نکرد! چشمای سبز رنگش درشت
شد و کیفشم از دستش افتاد. یهو دوید سمتم و بی حواس نسبت به طناز جلو پام زانو زد
تا کمی هم قد شیم . دستاش رو گذاشت رو شونم هام و با ترس گفت:
- رادان؟ رادان خوبی؟ چرا داری گریه میکنی؟ رها خوبه؟ رادان... شازده!؟دستش که رو
شونم هام قرار گرفتم یهو نفسم بالا اومد و به شدت بغلش کردم. انگار کس
ی بود که میتونست نجاتم بده. به شدت به خودم فشردمش و به جای همه ی نفس های
کم آوردم تند تند نفس کشیدم. اون اینجا بود! تنها نبودیم با طناز! بدون مکث یک
دستش رو گذاشت رو سرم و دست دیگش رو گذاشت رو کتفم. تند تند موهام رو نوازش
کرد و زمزمه وار گفت:
- چیزی نیست.... چیزی نیست...
حرکت دستش رو موهام جون تازه ای شد برام و سرم روی ناحیه ای بین گردن و قفسه
سینش فشردم. با تمام توانم کمر نحفیش رو گرفته بودم تا نره! تا تنهام نزاره!
سرش رو برد عقب و با یکی از دستاش تند تند اشک رو صورتم رو پاک کرد و موهام رو
مرتب کرد و هول کرده گفت:
- چی شده؟ این چه سر و وعضیه؟
بدون اینکه جواب بدم دوباره به خودم فشردمش. نمیخواستم ذره ای حتی فاصله بگیره
ازم تا دست طناز بهم برسه. نفس عمیقی بین گردنش کشیدم. بوی شامپو زیتون... بوی
گل یاس! دوباره موهام رو نوازش کرد و ضربه های آروم کننده ای به کتفم زد.
نمیخواستم... اما نگاه کردم به طناز که خشک شده به ما خیره شده بود. ترس بییشتر
تودلم رخنه کرد و هیسریک وار دستام رو دور کمر ظریف و شکننده یاسمن محکم تر
کردم. صدایی شبیه به آخ ازش شنیدم و بعد به سختی گفت:
- شازده حواست هست داری خفم میکنی؟! بابا له شدم!
به زور کمی ازم فاصله گرفت و دستاش رو قاب صورتم کرد. با نگرانی گفت:
- رادان چی شده؟ به من نگاه کن به خدا پشت سرم هیچی نیست که اونطوری نگاش
میکنی! رادان میفهمی چی میگم؟
با حرص برگشت عقب ببینه دارم به چی نگاه میکنم که متوجه طناز شد. چشماش
درشت شد و متعجب به من نگاه کرد. سرم رو تند تند تکون دادم و دوباره بغلش کردم.
در گوشش تند تند گفتم:
- بیرونش کن یاسمن! بیرونش کن! اون منو بدبخت میکنه! اون بی چارمون میکنه!
یاسمن نجاتم بده... نجاتم بده!
متعجب سرش رو عقب گرفت و بهم خیره شد. یهو اخماش رفت تو هم دستام رو پس زد.
از جاش بلند شد و ناگهانی با صدای جیغ جیغوش رو به طناز جیغ زد:
- چه غلطی کردی که به این روز افتاده زنکیه؟
طناز به خودش اومد. تو چشماش اشک حلقه زد و ناباور دستاش رو روی دهنش گذاشت.
با عذاب وجدان زمزمه کرد:
- من ... نمیدونم... من... نمیخواستم... رادان...
یک قدم اومد جلو که یاسمن پرید جلوش و جیغ جیغ کنان گفت:
- خواستی یا نخواستی که به این روز انداختیش! از سنت خجالت بکش کرفس بی
خاصیت! سن ننۀ من رو داره بعد میاد اینجا پسر مردم رو اذیت میکنه! من خم کردن
کمر این بشر رو یک بار هم به چشمم ندیدم! معلوم نیس چی بهش گفتی که زده زیر
گریه!
یهو بلند تر جیغ زد و در حالی که دستاش رو تو هوا تکون میداد گفت:
- موهات رو از سرت میکنم تا آدم شی بی خاصیت بادمجونی!
قبل از اینکه طناز منظورش رو درک کنه، یاسمن حمله کرد سمتش و موهاش رو کشید!
از حال و هوای ترس و لرز بیرون اومدم و گیج نگاهش کردم. داشت واقعا موهاش رو
میکند! طناز بی دفاع و ظعیف دست و پا میزد و واقعا فکر نمیکردم کسی توانایی مقابله با
یاسمن رو الان داشته باشه! یاسمن از موهای طناز گرفت و کشیدش سمت در که خود به
خود لب پایینم از لب بالام فاصله گرفت و نگاهم میخ سلیطه بازی هاش شد. بلند جیغ
زد:
- الان گیس کشی واقعی رو نشونت میدم بامجون کپک زده! جیغ!
از در بیرون رفتن و کم کم صدای جیغ هاشون محو شد. نگاهم رو آروم به سرامیک زیر
پام دوختم. با یک جیغ زد طناز و له و لورده کرد! من با این هیکلم چرا جلوی طناز
اینقدر ضعیف بودم؟ نه... هیچوقت ترسم از این آدم بر طرف نمیشد. اون منبع همۀ
بدبختی ها بود! صدای پایی اومد که گیج و به سرعت سرم رو بالا آودرم. یاسمن بدون
طناز بدو بدو اومد و دوباره جلو پام زانو زد. نگران دستاش رو گذاشت رو زانو هاش . اب
دهنش رو قورت داد و گفت:
- خوبی؟
گیج به در نگاه کردم و گفتم:
- اون...
خودش فهمید منظورم رو و سریع گفت:
- بیرونش کردم بیرونش کردم! سلیطۀ پاپتی میگفت من مادر رادانم!
بی حواس نچ نچی کرد و تو عالم خودش گفت:
- حالا درسته گفتم سن مامانمو داره ولی همچین پیرم نبود که ادعا داشت مامان یک
پسر بیست و چهار ساله است! رادان باید بیشتر مواظب باشی ها. روش جدید تیغ زدنه
فک کنم.
به خودش اومد و دوباره نگران نگاهم کرد. با نگرانی گفت:
- حالا خوبی؟ چی کارت کرد؟ هنوز فکر کنم زیاد دور نشده ها! میخوای بریم با همدیگه
تلافی کنیم؟!
یهو ساکت شد و از تکاپو افتاد. چهارزانو زد و با چشمای گرد شده گفت:
-وای رادان! تو با این قد و بالات زورت به این نرسید یعنی؟ مگه چی کارت کرد؟ پس من
چی جوری زدم شل و پلش کردم؟ به خدا حوصله پلیس بازی نداشتم وگرنه سیاه و
کبودش هم میکردم!...
داشت ادامه میداد که کلافه گفتم:
- یک لحظه ساکت شو!
ساکت شد و دلخور نگاهم کرد. شونه اش رو بالا انداخت و گفت:
- خب راست میگم دیگه. چه جوری زور تو به یک زن پر مدعا نرسید؟
نگاهم رو به سرامیک دوختم. از این میزان شدید ضعف جلوی یاسمن خوشم نمیومد!
ولی اونقدر خسته بودم که حال نداشتم تظاهر به قوی بودن بکنم! حال نداشتم انکار
کنم... حال نداشتم دروغ بگم! بی حال گفتم:
- دروغ نمیگفت... مامانم بود! برای همین زورم بهش نرسید! چون با زور بازو نمیشد
باهاش جنگید!
بعداز مکث کوتاهی زیر لب ادامه داد:
- هرچند به نظر من مامانم نیست!
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. چشماش گرد بود و شکه بود. کم کم به حالت عادی
برگشت و گیج گفت:
- آها.
آها؟ همین؟ زیادی عادی برخورد کرد! نباید بیشتر متعجب میشد؟ اون که اصلا
نمیدونست طناز زنده است و زندگی اصف بار من چه جوریه! کمی اومد جلو و معذب
بغلم کرد. آروم و با کیم نگرانی گفت:
- متاسفم رادان.
متاسف بود برای حال بدی که داشتم! بغل کردنش برام جالب بود. بوی گل یاس برام
قشنگ بود. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی بین موهای فرفریش
کشیدم. تو گیر و دار گیس و گیس کشی با طناز، شال از سرش افتاده بود. نگاهم رو به
سرامیک دوختم و بی اختیار گفتم:
- تاسف فایده ای نداره! بودن یا نبودن مادر، هر دوتاشون تو زندگی من پر از دردسره!
بغض به گلوم چنگ زد. برای اولین بار تو عمرم؛ بغض بدون مقاومت اومد! نتونستم...
نتونستم جلوش رو بگیرم! نتونستم باهاش بجنگم! با بغض گفتم:
- اون میخواست با من باشه! با منی که پسرشم!
نفهمید منظورم رو... قطعا نمیفهمه! ذهن خراب کدوم بشری به این موضوع میرسه! گیج
گفت:
- خب همه مامانا میخوان با پسرشون باشن!
صدام آرومتر شد. بغضم رو به سختی قورت دادم و عصبی گفتم:
- یاسمن! واقعا میخواست با من باشه! نه به عنوان مادر...
چیزی نگفت و یهو...