یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_158 رمان هرماس مبرا

#پارت_158

- بفرمائید...

با ذوق به دست گارسون که داشت اون غذاهای لذیذ رو میاورد پایین نگاه کردم. غذا رو گذاشت رو میز و فرتی هولش داد سمت رادان! لبخند رو لبم ماسید و آب دهنم رو قورت دادم که یک ظرف کاهوی بز پسند هم گذاشت جلوی من! لب برچیدم و پام رو بدون جلب توجه از زیر میز روی زمین کوبیدم. اه! بمیری یاسمن که میخواستی چس کلاس بازی در بیاری. مثلا که چی؟ الان داری سالاد سزار کوفت میکنی خیلی باکلاس شدی؟ آخه آدم میاد فسفودی که سالاد کاهو با دو تیکه مرغی که توش هست بخوره؟
لبم رو آروم تو دهنم فرو بردم و به غذای رادان نگاه کردم. اوم... اون چیزبرگر لذیذ که از وسط نصف شده بود و پنیر پیتزا ها بین دو تیکه اش کش اومده بودن... با اون سیبزمینی ها و قارچ های سرخ کردۀ کنارش به علاوۀ اون مینی پیتزا مرغی که کنارشون بود به علاوۀ اون نون سیر وسوسه بر انگیز!
چشم از اون غذا ها گرفتم و به غذای جلو روم نگاه کردم. قیافه ام در هم شد و بهش دهن کجی کردم. چهار تیکه کاهوی ریز شده با یکم پنیر مخصوص روشون و دو سه تیکه مرغی که بینشون بود. ناخواسته آهی کشیدم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
- یاس...
سریع سرم رو بالا گرفتم و گیج به چهرۀ عبوس رادان نگاه کردم. سرم رو خفیف، به معنی چیه تکون دادم. با چشم و ابرو بهم اشاره زد و بی حوصله گفت:
- بیا اینجا.
متعجب به اطراف نگاه کوتاهی انداختم و گفتم:
- کجا؟
پوفی کشید و به تلخی گفت:
- کجا؟ خب اینجا دیگه کنار من! بدو...

سرم رو کج کردم و گنگ نگاهش کردم ولی با چشم غره ای که رفت بدون حرف بلند شدم و رفتم اون طرف میز، جایی که رادان نشسته بود. بلند شد تا من اول بشینم. مشکوک نگاهش کردم و آروم رفتم نشستم کنار پنجره. یک میز چسبیده به پنجره ای که رو به خیابون بود. دو طرف میز دو تا صندلی دو نفره بود ولی خب... رادان خودش با اون هیکلش سه نفر محسوب میشد ماشالله! نشستم رو صندلی و برای اینکه اونم جا بشه چسبیدم به شیشه و همچنان مشکوک نگاهش کردم. بی حرف اومد نشست و برای اینکه یک وقت اذیت نشه دستش رو گذاشت رو تکیه گاه صندلی. معذب از این حالتی که کم از بغل کردن نداشت گفتم:
- حالا... حالا چی شده؟ واسه چی گفتی بیام ؟

با چشمای ریز شده، خیره شد به نقطه ای و خصمانه به همون نقطه نگاه کرد. زمزمه وار و همچنان خیره به اون نقطه که تقریبا کنارمون بود گفت:
- هیچی... تو غذاتو بخور.

ابروم از این حالت دشمن ستیزانه اش پرید بالا و نگاهش رو دنبال کردم. اوه! شت! نیشخندی زدم و مرموزانه به رادان نگاه کردم. ای ناقلا! نگفته بودی اینقدرا هم رو من حساسی... حالا ... ای بابا! میدونم خیلی آدم محبوبیم و چشم پسرا دنبالمه ولی قربونت بشم تو اینقدر حرص نخور!
نگاه از اون میز که دورش سه تا پسر نشسته بودن و ماشالله چشماشون هم خوب فعال بود گرفتم و با همون نیشخند ام سری به عنوان تاسف تکون دادم... نچ نچ نچ! این رادان هم بدچیزی نیست ها. یک چیزایی حالیشه. با غم ظرف سالا رو سمت خودم کشیدم و تو دلم خودم رو لعنت کردم. رادان هنوز غذاش رو شروع نکرده نوشابه اش رو باز کرد و با نگاه کوتاهی که به من انداخت گفت:
- هی من بهت میگم موهات رو از پشت مقنعه نده بیرون هی تو گوش نکن!

خودم رو کنترل کردم تا نخندم و سس مخصوص سالاد سزار رو ریختم رو اون کاهو های منفور. در همون هین مثلا با بی اهمیتی گفتم:
- خب چی کار کنم؟ ها؟ لابد باید برم موهام رو کوتاه کنم نه؟

نوشابه ای که داشت میخورد پرید تو گلوش و فورا قوطی رو از لباش فاصله داد و دستش رو گذاشت رو دهنش تا همه نوشابه ها نپاشه رومون! نوشابۀ تو دهنش رو به سختی قورت داد و تند و با اخم گفت:
- نخیر من کی همچین چرتی گفتم؟ اصلا منظورم این نبود که موهاتو کوتاه کنی.

زبونم رو روی لبم کشیدم و خیره به اون چیزبرگر لعنتی، چنگال ام رو کوبیدم تو کاهو ها... چنگال رو تو دهنم فرو کردم و با دهن پر گفتم:
- پس چی کار کنم؟ هم موهام بلند باشه هم دیده نشه؟ من اینا رو هر طور هم که ببندم بازم از پشت مقنعه میزنه بیرون. مگه اینکه مثل عربی ها ببافمشون، بعدش همه رو پشت سرم گوجه کنم! که در اون صورت خیلی مسخره میشه و کله ام شبیه کلم بروکلی گنده میشه ... و البته پیشتر جلب توجه میکنه!

قیافه اش کمی جمع شد. نمیدونم از تصور کلۀ من در اون حالت اینطوری شد یا به خاطر دهن پرم بود! یک تیکه از اون چیز برگر ها رو که از اول چشمم بهشون بود رو برداشت و آروم گرفت جلوی صورتم. اخمام رفت تو هم و لب برچیدم. الان که چی مثلا؟ داشت پز میداد بیشعور؟
- بگیر دیگه.
متعجب نگاهش کردم ولی با کمال میل چیز برگر رو از دستش گرفتم. بی خیال سالاد ها سس قرمز رو روی چیز برگر قشنگم ریختم و گاز پر از عشقی بهش زدم.

رادان در همون هین که به من نگاه میکرد و همزمان پیتزا میخورد گفت:
- من نمیدونم... بگرد یه راهی پیدا کنم. چه میدونم اصلا موهات بکن داخل مانتوت. فقط این وعضیت ادامه پیدا نکنه!

چشمی چرخوندم و بدون اینکه بحث مضخرفش رو ادامه بدم دوباره روی پیزبگر ام سس ریختم.دهنم رو تا جایی که ممکن بود باز کردم و گاز زدم. با دهن پر نوشابه رو برداشتم تا بخورم ولی چون قوطی بود و منم یک دستم پر بود نمیتونستم بازش کنم! با غم بهش نگاه کردم. عاشق این بودم که وقتی فس فود تو دهنمه نوشابه بخورم. آخه این چه کاریه؟ نوشابه خیلی آروم آروم از جلوی چشمم رفت اونور...
جفت ابرو هام پرید بالا. ببخشید؟ رفت اونور؟ مگه پا داره؟ منم با نگاهم آروم آروم دنبالش کردم. رادان با آرامش تمام بازش کرد و یکی از اون نی های راه راه سبز رو خواست بندازه توش؛ که سریع لقمۀ تو دهنم رو جویده و نجویده قورت دادم و بلند داد زدم :
- نه!!!

دو سه تا میز کنارمون، حتی همون پسرا؛ بدون استثنا برگشتن و نگاهمون کردن. لبخند هولی زدم و با تکون دادن سرم ابراز شرمندگی کردم! هنر هم کردم!
رادان نگاه عاقل اندر سفیه مخصوص به خودش رو بهم انداخت. از همون ها که هیچ تغییری تو صورتش ایجاد نمیشه ولی یه طوری نگات میکنه که حس میکنی خیلی خرابکاری بدی کردی! چپ چپ نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:
- تقصیر توعه دیگه! میخواستی واسم نی سبز بندازی. من از نی سبیز متنفرم رادان. اوکی؟ متنفر! اگه قرمز نیس حداقل صورتی بنداز والا از سبز بهتره.

یک ابروش رو به طرز توهین آمیزی انداخب بالا. بی تربیت!
پشت چشم نازک کردم و خودم نی قرمزی که روی سینی بود رو انداختم تو نوشابه ام. قوطی رو برداشتم و نی رو آروم گذاشتم بین لبام و یک نفس خوردم. البته نه همش رو! یعنی... قطعا! در حد خودم هنر کردم دیگه دو قورت میخواستم بخورم همونو یک نفس خوردم!
- یاس...
پوفی کشیدم و در حالی که لقمه ام رو قورت میدادم گفتم:
- دیگه چیه؟
نگاه کوتاهی به لبم انداخت که سریع صاف نشستم. تو رستوان؟ جدی؟ اب دهنم رو قورت دادم و با لبخند ضایع ای نگاهش کردم. به چشمام نگاه کرد و دستش رو دوباره انداخت دو گردنم . بسم الله! نه نه... اصلا کاری به موضوعات اصلی ندارم اما الان وسط رستوران واقعا جای مناسبی برای اعمال خاک بر سری نیس! رنگم پرید و سریع گفتم:
- ببین رادان اینجا وسط عموم مردم واقعا این خیلی کار زشتیه! لطفا به خودت بیا و فراموشش کن خب؟

شونه ای بالا انداخت و با چشمای ریز شده دوباره به لبام نگاه کرد:
- چه زود فهمیدی... چرا زشته؟ مگه میخوام بخورمت؟
استغفرالله! لامصب میخواست فرانسوی هم کارشو انجام بده! میخواست بخوره! دستی به گوشای داغ شدم کشیدم و زیرلب و خیره چشماش غریدم:
- رادان خفه شو اینجا جای اینکارا نیس... خیلی خب... باشه باشه! رفتیم خونه... یعنی یه روز تو هرکار خواستی بکن باشه؟ اما اینجا نه! واقعا نه!
ابرو هاش رو هشت کرد و سرش رو کمی برد عقب تا نگاه دقیق تری بهم بندازه. دستش رو سمت صورتم دراز کرد که رسما قالب تهی کردم. دستش به لبم رسید که همزمان حرفامون رو گفتیم:
- منو نبوسی اینـ...
- تو فکر کردی من...

هردمون یهو ساکت شدیم! اون از شنیدن جملۀ من و ... من... من به خاطر اینکه بعد از پاک کردن سس گوشۀ لبم دستش متوقف شد! یاسمن... نکنه... نکنه! وای خدا. اون نمیخواست منو ببوسه! میخواست سس روی لبمو پاک کنه!

ابروهاش تا حد امکان پرید بالا و با سری کج شده نگاهم کرد.... با همون ابروهای بالا پریده چشماش رو ریز کرد و شمرده شمرده و با خندۀ خفیفی که به شدت مصنوعی و چرند بود گفت:
- تو... تو دقیقا فکر کردی من میخوام چی کار کنم؟

گیج نگاهش کردم و سریع سرم رو کشیدم عقب تا بیشتر از این دستش رو لبم نباشه. روم رو برگردوندم و دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم. خیلی هول خودم رو درگیر ساندویچ نشون دادم و من من کنان و اعتراض گونه گفتم:
- خب... خب تقصیر توعه دیگه. یک کاری میکنی که... که آدم ذهنش منحرف میشه. اه!

سرش رو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه وار گفت:
- باید یک پس زمینه ای به اسم جادۀ انحراف تو مغزت باشه که با یک اشارۀ من واردش بشی! نه؟

سریع خودم رو چسبوندم به شیشه. شاید اینطوری از دستش در امان باشم. دستم رو تکون دادم تا ظاهرا اونو دور کنم ولی در اصل داشتم با این کار خودمو آروم میکردم!
- نخیر! یعنی... یعنی چیز...
کمی ازم فاصله گرفت و در حالی که با بی خیالی غذاش رو میخورد خیلی عادی گفت:
- یعنی چیز؟ خب بگو دیگه! تو کلا فکرت جای همون درخت بید مجنون گیر کرده... ظاهرا خودتم مجنون شدی! اصلا اون لحظه از یادت نمیره. میدونم خیلی برات شیرین بود ولی تو گذشته زندگی کردن کار درستی نیست.

یک لحظه... از همۀ جو های مختلف خارج شدم! خجالت... ضایع شدن.. اصلا هیچی! ابروهام فقط پرید بالا و ساندویچ تو دستم خشک شد. اون بوسه برای من شیرینه؟ من مجنون رادان ام؟ که اینطور؟
تک خندۀ ناباوری کردم و اروم سرم رو به سمت چهرۀ بی خیالش چرخوندم. من رو میگفت؟ لبخند محوی زدم و گفتم:
- رادان جانم... به هر حال درخت بید مجنون بود یا سرو که نمیدونم. چون برای من مهم نیس اصلا که بخواد مثل تو اینقدر دقیق یادم باشه! در خصوص مجنون بودن هم .. بعله بعله! به هر حال تو خوب درک میکنی. تو آدمو یهو بوس میکنی. تو آدمو تو بالکن خفت میکنی و اجباری بغلش میکنی. تو آدمو مجبور میکنی گونه ات رو ببوسه! اصلا جنون از سر روت میباره!

پیتزای تو دستش رو کوبید تو ظرفش و با لبای بهم فشرده شده به رو به رو خیره شد. همینه دیگه! حرصش که در میاد؛ زور زبونش که بهم نمیرسه، از زور بازو و مرد بودنش استفاده میکنه! واه واه!
پشت چشمی نازک کردم و مثلا خودمو اروم و خونسرد نشون دادم. اونم انگار خیلی خودش رو کنترل میکرد اما در نهایت، هیچی نگفت! خوبه... داره جایگاهش رو میفهمه! نکه منم ملکۀ انگلستان ام اونم غلام حلقه به گوشم... واسه همون میگم! اوف! تو افکرامم دارم دیونه میشم اه.

هوفی کشیدم و بی حوصله اطراف رو نگاه کردم. رادان که در کمال آرامش و سرعت غذاش رو خورد ولی من هنوز درگیر بودم. در حالی که یک سیبزمینی میزاشتم تو دهنم چشمم خورد به اکیپ کوچیکی که داشتن با ذوق عکس میگرفتن. اوم... عکس!
حس کردم یک لامپ بالای سرم روشن شد و بی هوا خندیدم. رادان سرش چرخید سمتم و سوالی نگاهم کرد. چنگال سالاد ام رو گذاشتم تو ظرف و با لبخند قشنگی گفتم:
- رادان! بیا عکس بگیرم.. هوم؟
قیافه اش در جا جمع شد. میدونستم از عکس و عکاسی و اینا زیاد خوشش نمیاد. شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من نمیدونم چرا آدم باید عکس بگیره... قیافه های کج و کولتون خیلی افتخار داره که فرت و فرت هم عکس میگیرن تا به آیندگان زشتیتون رو ثابت کنین؟

رسما دهنم بسته شد! لبام رو به هم فشردم و آروم روم رو برگردوندم . عجب!
- البته منظورم تو نبودی...
سریع نیشم باز شد و با ذوق گفتم:
- یعنی من خوشگلم؟
اخم ظریفی کرد و گفت:
- نه! کی گفتم؟
سریع لب برچیدم و غمگین گفتم:
- زشتم؟
اخمش رو کمی غلیظ کرد و گفت:
- نه! اینم نگفتم!

ђєlเ ķøķą
۲۲ تیر ۰۶:۳۷
وای آخرش خیلی خوب بود😂😂😍😍💕
nana
۲۵ تیر ۱۶:۳۶
خِداا😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان