#پارت_88
رادان با اخم گفت :
- از آدم های احمق نمیشه انتظار بیشتری داشت!
معترض خواستم چیزی بگم که پول نقد رو گذاشت رو میز و ، با برداشتن هر دو ذرت رفت . نفس پر حرصی کشیدم و دنبالش رفتم . رو به روی همون آبمیوه فروشی دکه مانند ، یک باقچه ی کوچیک بود که اتفاعش به قدری بلند بود تا بشه روش بشینی! البته بازم کوتاه بودا .رادان روی لبه ی بلند باغچه نشست ، منم رو به روش رو زمین چهارزانو زدم که در هین دادن ذرتم ، چشم غره ی خفیفی رفت و گفت :
- چه علاقه ای به جلب توجه کردن داری؟ میتونی اینجا بشینی . بدون درد سر!
لبخند ملیحی زدم و همونطور که با قاشق محتوای ظرف رو هم میزدم گفتم :
- درد سر نیس! لذته! اینطوری باحال تره به نظرم .
چیزی نگفت و با اون هیبت غول مانندش ، ظرف کوچیک ذرت رو تو دستش گرفت . خندم رو کنترل کردم و یواشکی موبایلم رو از جیبم در آوردم و مثلا طوری نشون دادم که دارم باهاش کار میکنم . ذرت رو گذاشتم رو زمین تا راحت تر باشم و موبایل رو کمی به سمت بالا کج کردم . زاویه عالی بود! درست مثل یک تندیس ، یک مرد کامل! توی اون زاویه از عکس خیلی بهتر مردانه های صورتش ، که دو سال پیش نبود دیده میشد . به عبارت دیگه کاملا پخته شده بود . نور ماه که از بالا باعث شده بود قسمت کوچیکی از صورتش ضد نور بشه ، و دیده نشه ، به دست نیافتنی بودنش پیشتر دامن میزد! مثل یک الهی زیبا که میدونی هیچوقت بهش نمیرسی! اصلا معلوم نبود اونی که دستشه ذرته! اونقدر جذابیت داشت که اصلا اون ظرف کوچیک توجه جلب نمیکرد! زاویه ی فک مربعی و خاصش ؛ سایه انداخته بود رو گردن مردانه اش که رگ هاش دیده میشد! این...واقعا محشر بود! قطعا یک تندیس بود!
- چی داری تو موبایلت میبینی که اینقدر محوش شدی؟
به خودم اومدم و هول به تصویر واقعیش نگاه کردم . یادم رفت عکس بگیرم! دوبره به صفحه ی گوشی نگاه کردم . هیچ تغییری تو حالت نشستن و حتی صورتش ایجاد نکرده بود فقط مردمک چشم هاش سمت من بود ، و ابرو هاش کمی بالا رفته بود که باعث میشد ، عکس زیبا تر جلوه کنه . قبل از اینکه دوباره محو عکس بشم سریع زدم روی اون دایره ی سیاه ، سفید که طبق انتظارم پیش نرفت ؛ و صدای « چیلیک » رادان رو متوجه این کرد که عکس گرفتم!
لبام رو به هم فشردم و با مکث سرم رو بالا آوردم . چشماش رو ، ریز کرد و سرش رو کمی برد عقب . بدون اینکه گردنش رو تکون بده . حرکتی جدیدی بود که انگار تو این دو سال یاد گرفته بود! لبخند ضایع ای زدم و موبایل رو بالا گرفتم ، با چشم و ابرو به موبایل اشاره کردم و گفتم :
- ازت یک عکس گرفتم ، پرفکت! بزاری رو پروفایلت همه رو زخمی کنی!
یک ابروش رو بالا انداخت :
- زخمی کنم؟
نفس راحتی از ختم به خیر شدن ماجرا کشیدم . در حالی که موبایل رو مجددا میزاشتم تو جیبم ، سرم رو تکون دادم :
-آره دیگه منظورم اینه که ، ای بابا چه طوری بگم؟ منظورم اینه که مثلا بگی من خیلی خوشگلم یا من خیلی شاخم . چه میدونم منظورم اینکه حرصشون بدی دیگه . زخمیشون کنی!
چیزی نگفت و دوباره درگیر ذرت شد . مشکوک نگاهش کردم و در حالی که ذرت خودم رو ، از روی زمین بر میداشتم گفتم :
- انگار خیلی از این ذرته خوشت اومده . هوم؟
مکث کرد . قاشق رو پر از ذرت کرد و آروم کشید بالا ، که باعث شد پنیر پیتزا کش بیاد ، در هین اینکه با چشمش حرکت پنیر پیتزا رو دنیال میکرد ، آروم گفت:
- باید زاویه دید درستی داشته باشی...
یک قاشق از ذرت رو تو دهنم گذاشتم و با خنده گفتم :
- اوه پس حرفای من روت حسابی تاثیر گذاشته؟
ظرف ذرت رو که ، مثل آسیاب و به سرعت مغل ها خالی کرده بود ، گذاشت کنارش . انگشت های دستش رو تو هم قفل کرد و زل زد بهم . بک جوری نگا میکرد . مور مورم شد اصلا . معذب یک قاشق دیگه گذاشتم تو دهنم . در حالی که حرکت لب هام رو به طرز ضایع ای دنبال میکرد گفت :
- تو همیشه از این زاویه به دنیا نگاه میکنی؟
حرکت دهنم متوقف شد و با ابرو های بالا رفته گفتم :
- منظور؟
اخم ظریفی از این حالت طلبکاری ایم کرد و گفت :
- منظورم اینه که همیشه به دنیا اینقدر مثبت اندیشانه نگاه میکنی؟
کمی تو جام جا به جا شدم و همونطور که قاشق دیگه ای از ذرت ها رو تو دهنم میزاشتم گفتم :
- خب....خب نمیدونم! شاید !
با مکث و تن صدای آروم تری ادامه دادم :
- بعد از بابا ... خب ، کمتر میتونم به دنیا مثب نگاه کنم .
خیره به ذرت ها دوباره به حرف اومدم :
- شاید ، در حد همین ذرت ها!
اخم غلیظی کرد و حس کردم اصلا از حرفام خوشش نیومده! به ضرب از جاش بلند شد و گفت :
- زود باش بخور بریم .
وا! چش شد؟ لبام رو کمی دادم جلو و شونه ای بالا انداختم . سرم رو انداختم پایین و دوباره درگیر ذرت های خوشمزه ام شدم . وقتی قشنگ تا آخرین دونهی ذرت ها رو خوردم و با انگشت سس دور ظرف رو به خندق بلا منتقل کردم ، کمی خم شدم جلو و ظرف رادان رو از روی لبه ی باغچه برداشتم . با نفس عمیقی بلند شدم و دو تا ظرف رو توی سطل آشغال سمت چپ که فاصله ی نسبتا کمی باهامون داشت انداختم . لبخندی به خودم زدم و برگشتم سمت رادان که سمت راستم بود . با ابرو های بالا رفته و کلافگی کاملا محسوسی نگاهم میکرد .
حس کردم بعد از این که بهش اون حرفا رو گفتم ، بی حوصله تر و کلافه تر شده .
- لوسیفر! بیا!
دلم هری ریخت پایین و یک عالمه چیز نوستالژی توی ذهنم به پرواز در اومدن .
« یاسمن بعدا وقت برای قر دادن داری ! بیا بچه لوسیفر من کار دارم. »
« باورم نمیشه تو اینجا هم رو سرم آوار باشی بچه لوسفر کثیف! »
سرم رو نامحسوس تکون دادم و سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم . رفتم سمتش و بعد شونه به شونه ی هم رفتیم سمت ماشین . در رو با سوئیچ باز کرد ، نشستم دوباره حس کردم توی یک گودال نرم فرو رفتم . لبخند آرامش بخشی زدم و مثل قبل ، با ماشین مثل الماس برخورد کردم . در رو با احتیاط بستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار این ماشین با یک بار و دوبار سوار شدن قدیمی نمیشد!
رادان هم سوار هم سوار شد که در حالی که سعی میکردم فلسفه ی عجیب کمربند های ماشین رو درک کنم ؛با صورت جمع شده گفتم :
- رادی اینا چه جوری بسته میشه؟ اه اصلا مشکل کمربند های ایران خودروی خودمون چیه ؟
مکث طولانی ای کرد که متعجب و با ابرو های بالا رفته سرم رو چرخوندم سمتش.
بشکنی جلو چشماش زدم که گیج به خودش اومد . زل زد تو چشمام و یک ابروش رو انداخت بالا :
- رادی؟
لبخند دوستانه ای زدم و با تک خنده ای که کردم گفتم :
- چیه؟ از این مخفف خوشت نمیاد یا تا حالا کسی بهت نگفته ؟