#پارت_146
پوزخند معنا داری زد و قبل از اینکه بهم فرصت دفاع بیشتر بده، خیز برداشت سمتم....
زدم زیر خنده و در حالی که ول میخوردم از دستش در برم بین خنده هام با جیغ و
بریده بریده گفتم:
- وای ... وای بسه! نکن نامرد قلقلکم میاد آخ!
قهقۀ بلندی سر دادم و با دل ضعفه سرم رو به عقب پرت کردم. دلم داشت زیر دستاش
له میشد! دردم گرفته بود و از شدت خندۀ زیاد دلم منقبض و دردناک شده بود. با
خباثتی که سعی در پنهان کردنش داشت به کارش ادامه داد گفت:
- موهای من عروسکیه؟
اصلا روی مُد مقاومت و جسارت نبودم! داشتم جون میدادم و باید خودم رو خلاص
میکردم. بلند بلند خندیدم و تو خودم جمع شدم بلکم دستش کمتر بهم برسه اما ذهی
خیال باطل! نمیدونم خندۀ زیاد یا درد خفیف رو شکمم؛ بالاخره اشکم رو در آورد و بین
خنده و اشک هایی که میریختم با نفس نفس و بریده بریده گفتم:
- نه نه!... ( خنده ) وای غلط کردم رادان!!!! به خدا غلط کردم گوه خوردم بسه تو رو خدا
بسه!
بعد از مدتی که برای من یک عمر بود بالاخره رضایت داد و عقب رفت. مطمئن بودم
قیافه ام مثل گوجه قرمز شده. دستم رو روی پهلو هام گذاشتم و با ته مایۀ های خنده،
خیره به صورت بی خیالش که این قلقلک دادن طولانی هیچ بلایی سرش نیاورده بود
گفتم:
- خداییش خیلی بی شعوری!
صورتش پر از تفریح شد و کمی به سمتم خم شد. بلافاصله از ترس به در چسبیدم و تو
خودم جمع شدم. تفریح وار ابرو هاش رو هشت و چشماش رو ریز کرد و گفت:
- شعورم اونقدر کم هست که دوباره یکم بخندونمت؟
سریع و تند تند گفتم:
- نه نه! کی گفته اصلا؟ تو خیلی عاقلی!!
زمزمه ای آروم کرد. زمزمه ای که بازم من نباید میشنیدم!
"Délicieux lavashka"
شنیدم اما چون اصلا نفهمیدم چی گفت اهمیتی ندادم.
صاف نشست، دستش رو گذاشت رو فرمون و گفت:
- زیادی قلقلکی ای! من فقط یکم به پهلو هات انگشت زدم ولی خیلی بیش از حد
انتظارم قلقلکت اومد.
لب برچیدم و مثلا مظلوم و مثلا معصوم گفتم:
- چقدرم که این موضوع روت تاثیر گذاشت و دست از سرم برداشتی!
ابروهاش رو بالا انداخت و با جدیتی که حتی تو این شرایط هم کم نشده بود گفت:
- آره. روم اینقدر تاثیر گذاشت که تصمیم گرفتم هر چند وقتی یکم برات این کار رو
تکرار کنم.
قیافه ام ترسیده شد اما اون بی خیال و بی پروا گفت:
- میدوین که قصد بدی ندارم! فقط میخوام بخندی!
حرصی لب جوویدم و گفتم:
- آره جون عمت!
به خیابون تاریک و اطرافش نگاه کرد و با حالت همیشگیش گفت:
- عمه ام مادر سه تا بچه اس ها!
گیج نگاهش کردم و یهو چشمام گرد شد. مثل کلاه قرمزی سرم رو کشیدم جلو صورتش
و متعجب گفتم:
- واقعا عمه داری؟ عمت رو هم دیدی؟
کمی به حالت مسخره ام نگاه کرد د بعد سرش رو کشید عقب تا خیلی نزدیکم نباشه. با
انگشت اشاره سرم رو به کنار هل داد تا برم سر جام و گفت:
- آره، عمه دارم. اونم چهار تا. سه تا هم عمو دارم. سه تا دختر عمه و پنچ تا پسر عمه
دارم. چهار تا پسر عمو و یک دختر عمو هم دارم.
شونه ای بالا انداخت و بی توجه به دهن باز من بلاقید ادامه داد:
- همشون رو به غیر از یکی از عمو ها ، شبی که ارسلان یا همون مرد به اصطلاح بابا
داشت وصیت نامه مینوشت دیدم. ارسلان همونجا از همشون خواست که با اینکه از نظر
شرعی ارثی به من تعلق نمیگیره، اونا ارثی که به خودشون میرسه رو به من بدن! یک
سوم ارث که در اختیار خودش بود رو به نامم زد و ما بقی رو فقط به طور کلامی از همه
خواشه کرد بهم بدن. چون کار دیگه ای از دستش بر نمیومد!
مکثی کرد و آرومتر ادامه داد:
- البته نمیدونست که من به اون همه پول که نه، به یک لبخند خشک و خالی خودش
نیاز داشتم! حتی همون موقع هم با تمام احساس ندامت و پشیمونیش حاضر نشد نیم
نگاهی سمتم بندازه.
نگاهش رو از پایین گرفت و به رو به رو زل زد. دوباره سفت و سخت شد و از اون حال و
هوا بیرون اومد و ادامه داد:
- هرچند الان ممنونشم و خوشحالم که به جای یک لبخند، پولی رو بهم رسوند که
خیلی به کارم اومد. عمه و ها و عمو ها نفرت وحشتناک زیادی از من داشتن به غیر از
بزرگترین عمه که فکر کنم اسمش زیبا بود! اون تنها کسی بود که هیچ واکنش خاصی
نسبت بهم نشون نداد. نه نفرت و نه عشق! اون عمو هم که اون شب خارج بود و ندیدمش
نمیدونم چه حسی نسبت بهم داشت. با اینحال همه شون امر ارسلان رو اجرا کردن اون
هم در حالتی که هم شرعی و هم قانونی و حتی انسانی اجازه داشتن اجاره نکنن! اونا
تمام و کمال ارث ارسلان رو به من دادن. برعکس اونا همۀ بچه های عمو ها و عمه ها ؛
که حتی اسم هیچکدومشون رو هم یادم نیست، به غیر از یکی دو مورد؛ به شدت
هواخواهم بودن! یعنی به طرز عجیبی همشون باهام خوب رفتار میکردن. البته... به جز
همون یکی دو مورد! اما هرچی بود و نبود حتی اگه اون موقع ناراحت یا خوشحالم کرد،
الان هیچ اهمیتی برام نداره!
رادان سفت و سختی که لام تا کام در مورد گذشته اش و راه های رفته و نرفته اش حرف
نمیزد، حالا بی هوا درد دلش رو برای من باز کرده بود و حرفایی رو که میخواست بیان
کنه رو برای من بیان کرد! این موضوع حس خوبی بهم داد و لبخند روی لبم آورد. اون
واقعا به این باور رسیده که بود که من قراره تا آخرین لحظه همراهش باشم و باور و
ایمانش به هیچ وجه غلط نبود! نمیدونستم به عنوان دلداری چی بگم! چون جو یک
جوری بود و رادان طوری رفتار میکرد که انگار نیازی به دلداری نیست! انگار اصلا از رفتار
عمه ها و عمو هاش ناراحت نیست! پس برای اینکه خودم رو اذیت نکنم تصمیم گرفتم
بحث رو کلا عوض کنم. ناشیانه گفتم:
- هوم...
دستم رو به تعبیر خودم نامحسوس نزدیک پهلوش کردم و ناگهانی قلقلکش دادم اما...
فقط نگاهم کرد و با چهره ای که به جرعت میتونم بگم تفریح توش موج میزد سر تکون
داد. البته بازم، فقط من میتونستم تشخیص بدم تو چهره اش تفریحه! ضایع شده و با
ذوقی کور شده دستم رو پس کشیدم. با لب و لوچۀ آویزون گفتم:
- آخه مگه میشه آدم قلقلکش نیاد؟
بالاخره ماشین رو به حرکت در آورد و گفت:
- نه! منم بر خلاف تصور تو خیلی خیلی قلقلکی ام.
چشمام درشت شد و متعجب گفتم:
- پس چرا قلقلکت نیومد؟
دستش رو برای پلی کردن آهنگ سمت ضبط دراز کرد و گفت:
- یاسمن... سیم های مغزم اتصالی نزده که بهت بگم چرا قلقلکم نمیاد و چه جوری
قلقلکم میاد!
دهنم بسته شد. راست میگفت! مرض که نداشت خودشو لو بده تا دم به دقیقه قلقلکش
بدم. موزیکی رو پلی کرد که با شنیدن آهنگ چشمم رو تو حدقه چرخوندم. هروقت سوار
ماشین هاش میشدم همین آهنگ رو میزاشت! آهنگی رو که روز اولی که از فرانسه
برگشته بود، من از بین موزیک هاش پیدا کردم. اون با شنیدن ریتم شادش باهاش
مخالفت کرد اما من مجبورش کردم تا بزاره آهنگ رو گوش بدیم. هیچی از حرفاش
نمیفهمیدم اما ریتمش رو دوست داشتم. منتهی رادان همون موقع که معنی آهنگ رو
تشخیص داد شیفته اش شد و مطمئنم همیشه همین رو گوش میده! لبام رو دادم جلو و
متفکر سعی کردم بفهمم این زنیکه چه زری میزنه! اما فقط کلمۀ « ایفل » رو متوجه
شدم! من باید حتما زبون فرانسوی رو یاد بگیرم. که هم بفهمم رادان زیر لب چه زمزمه
هایی میکنه و هم حرفای اینو بفهمم. از زمانی که برگشته سه چهار باری از این زمزمه ها
کرده. سعی کردم چیزی حدودی از اون زمزمه ای که تو ماشین کرد رو به یاد بیارم...:
- دلیکس لو لواشکَ
فکر درگیرم متوقف شد و یهو گیج به رو به رو نگاه کردم. کلمۀ دوم شبیه لواشک بود! با
توقف کنار در خونم موزیک هم متوقف شد و ذهن مشوش من هم کمی آروم گرفت.
مشوش از رفتار هیا عجیب رادان و حتی زمزمه های زیر لبیش! نگاهش کردم و با
لبخندی از ته ته دلم گفتم:
- ممنون شازده!
از در پیاده شدم و قبل از بستن در براش دستم رو به نشونۀ بای بای تکون دادم. بی
حرف فقط نگاهم می کرد. از این حرکتم انگار خوشش اومد چون چشماش ریز و ابرو
هاش هشتی شد. مثل هر وقت دیگه ای که از چیزی خوشش میومد و میخواست
لبخندش رو پنهون کنه! دستش رو به نشونۀ بای بای تکون داد. یک جوری که انگار داره
به زبون و علائم بچه ها حرف میزنه و مثل بزرگ تر ها نگاهم میکرد! انگار سال های سال
ازم بزرگتر بود و گویی رفتارم براش خیلی بچگانه بود! لبخند دیگه ای زدم و رفتم سمت
خونه . نرفته بود هنوز! همزمان که دستم رو بردم داخل کیفم تا کلیدم رو در بیارم در باز
شد و نریمان بیرون اومد. دستم متوقف شد و بدون بالا آوردن سرم نگاهم رو با اخم بالا
آوردم. موجود عجیبی بود نریمان که هیچ کاری نکرده باید باهاش بداخلاق باشی! البته
من همچنان هم به استعداد این بشر اعتراف میکنم. اون توانایی های عجیبی در زدن مخ
دخترا و بدتر از همه داشتن چند ها دوست دختر به طور همزمان داره! خیلی پا پیچم
نمیشد اما هرز بود دیگه! هر دفعه میدیدمش یک سر با نگاهش اسکنم میکرد و بعد
میرفت! دست اونم برای بستن در متوقف شد. موهاش شلخته وار روی صورتش ریخته
بود. اخماش تو هم بود و مشخص بود اعصابش حسابی خرابه! اما خب این آدم موجود با
استعدادی بود که حتی توی همین شرایط هم نگاه شیطونش اسکن وار روی بدنم
چریخد و گفت:
- به به یاسمن خانوم! کم پیدایی؟ از اجاره دادن های دیر به دیرتون و گاهی اصلا
ندادنشون!؟
موضوع اجاره و اینا چیزی بود که ذره ای برای نریمان اهمیت نداشت! اما اون میخواست
با این حرف منو اینجا نگه داره! اخمام رو در هم کشیدم و دست به سینه شدم. اخمو و
سرسخت گفتم:
- سلام آقا نریمان! موضوع اجاره بین من و پدرتونه. ما باهم کنار میام! اجارمم سر وقت
میدم!
نمیدونم با کدوم حرفم آتیشش زدم که شیطنت نگاهش به کل پرید و اخماش بدجور تر
غلیظ شد. مثل باروتی که منفجر میشه منفجر شد:
- بابام نیست بابابزرگمه! اینو من به چه زبونی به عالم و آدم تفهیم کنم؟
شصتم خبر دار شد که هرچی اذیتش کرده و اینطوری عصبیش کرده یک مسئلۀ
خانوادگیه! حس کردم صدای در ماشین رادان رو شنیدم... مثل کسایی که میخوان فرار
کنن سریع نریمان رو کنار زدم و برای خالی نبودن عریضه گفتم:
- برو بابا!
کنارش زدم و وارد حیاط کوچولو مون شدم و در فلزی و زوار در رفته رو محکم به هم
کوبیدم. هوف... دستم ر گذشاتم رو سرم و گیج به در خونه نگاه کردم. من از چی فرار
کردم؟ نمیدونم... هرچی که بود حس کردم رادان از ماشینش پیاده شد و دلم نمیخواست
بیشتر از این جلوی اون ضعف و بدبختیای خودم رو نشون بدم! لبام رو بهم فشردم و
رفتم سمت در ورودی خونه. کفشام رو در آوردم و جفت کردم کنار دمپایی های مامان.
کیفم رو طبق عادت همونجا روی جالباسی گذاشتم و در هین وارد شدن به خونه گفتم:
- مامان؟ من اومدم!
چراغا همشون روشن بودن و مامان در حالی که تند تند بافتنی میبافت روی همون جای
همیشگیش بود. سرش رو بالا آورد و نگران نگاهم کرد. مگه رادان نگف بهش زنگ زده؟
لبخند زدم و گفتم:
- سلام بر عشق زیبای خودم.
رفتم جلو پاش چهار زانو زدم و گفتم:
- چیزی شده؟ مامان خانوم ما انگار نگران و دلخوره!
دلخور و بیشتر نگران بافتنی ها رو انداخت روی پاش و با حرص گفت:
- معلومه که نگران و دلخورم! موبایل تو دست رادان چی کار میکرد یاسمن؟
با این حرفش گیج شدم و دلیل نگرانیش برام مجهول شد. گیج گفتم:
- خب... خب تو اتاقش بود جواب داد دیگه. منم داشتم کارم رو میکردم. مامان چی
شده؟
با حرص و نگرانی کوبید به بازوم و بلند گفت:
- از رادان فاصله بگیر یاسمن! فاصله! باهاش مهربون نشو! اینقدر نزدیک نشو بهش که به
خودش اجازه بده موبایلت رو جواب بده! یاسمن اون آدم تو رو با کاراش نابود میکنه!
نزدیکش نشو!
گیج دستم رو روی بازوی دردناکم گذاشتم و به مامان که داشت منفجر میشد نگاه کردم.
چرا اینقدر با رادان چپ افتاد یهو؟ مامان همچنان عصبی اما ملایم ترگفت:
- ببخشید که دستت رو زدم. ولی یاسمن... میدونی که تا چیزی ندونم حرفی نمیزنم!
گوش به حرفم بده مادر. زیاد دم پر این پسره نشو!
...