یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_132 رمان هرماس مبرا

#پارت_132

سرم رو مثل گربه های سمج کمی روی سینش مالوندم و با صدایی که ته مایه های

خنده تشو مشخص بود گفتم:

- چرا؟!

لب های خیس و نم خورده ای، روی فرق سرم بوسۀ نرمی زد و زمزمه کرد:

- چون زیادی ملوسی. دلم میخواد فقط تو بغل خودم باشی. دیگه اینجوری واسه کسی

ناز نیاری! باشه؟!

گیج بودم! رادان بود این مرد؟! اما مستی اجازه نداد منطقم شروع به سخنرانی بکنه!

مستی اجازه نداد که منطقم بگه « اون تو رو بی اجازه بوسید، اصلا دلیلش مهم نیست!

فقط بزن تو گوشش!»

لذتی که از بوسۀ نرمش عایدم شد اجازه نداد منطقم داد بزنه « رادان چرا باید تو رو

ببوسه؟! تو چرا الان مثل دخترای خراب تو بغل یک مرد وِلی؟!» منگ و مست، دوباره

کمی خواب آلود سرم رو به سینه اش مالوندم و بی حواس گفتم :

- باشه.

زمزمۀ آرمی کرد که ظاهرا من نباید میشنیدم اما شنیدم! :

- من که میدونم به خاطر مستی فردا همه چی از یادت میره...

شاید برای همین بوسیدم! با خودش گفته، این که همه چیز یادش میره! بزار بوسش کنم!

از این تصور نمیدونم چرا بی دلیل خندیدم. خمیازۀ آرومی کشیدم و با لحن کشیده ای

گفتم:

- راستی مگه تو... تو الان منو دعوا نمیکردی؟! چی شد یهو؟! یادت رفت از دستورت

سرپیچی کردم؟!

دست راستش ، روی کمرم کمی بالا پایین شد و باعث شد کمی گرم بشم. چرا ما بی

دلیل تو بغل هم بودیم؟! اصلا چی شد یهو؟! دوباره مستی مانع از هرگونه فکری شد.

صدای خشدار و مردونه اش، به نرمی گلبرگ، گوشم رو نوازش کرد:

- مگه تو با این نازی که داری حواس میزاری واسم؟! اصلا تو مگه دلبری بلد بودی و

اینهمه مدت رو نکرده بودی؟! وقتی اینجوری میخندی و نگام میکنی...

مکث کرد و با آه خفیفی آرومتر زمزمه کرد:

- دیگه دلم نمیاد دعوات کنم!

شاید اونم مست بود که اینهمه مهربون شده بود. بین آواره های ذهن خراب و شلوغی

افکارم صحنه ای مثل برق از جلو چشمام رد شد. رادان! تو اون صحنه رادان رو دیدم که

به گارسون میگفت بیشتر آبجو براش بریزه. آره... رادانم خیلی مست بود. آخه بعد از اونم

خیلی آبجو خورد. لابد اونم مغزش تاب برداشته.

دست راستش رو از رو کمرم برداشت و رو لپ و گونه ام گذاشت. دست بزرگش، کل نیم

رخِ صورت ظریف و دخترانه ام رو در بر گرفت. مجبورم کرد سرم رو از روی سینش

بردارم؛ بالا بگیرم و نگاهش کنم. چشمای قهوه ای سوخته اش، تو تاریکی شب، مشکی

مطلق دیده میشد. حالا دیگه باید میگفتم چشمای مشکی ایش! اما اون گوشه های

چشمش... یک اثراتی از قهوه ای دیده میشد. با انگشت شصتش، نرم و لطیف گونه ام رو

نوازش کرد و چشماش رو به لبام دوخت. نگاهش، مثل نگاه مردای فیلم ترکی، تو صحنه

ای بود که میخواستن عشقشون رو ببوسن! ولی نه من عشق رادان بودم، نه اون عشق

من!نگاهش رو آروم به چشمام رسوند و خیلی خیلی آروم زمزمه کرد:

- یاسمن... من میدونم مستی چیه. این همه مستی تو یعنی فردا همه چیز از یادت میره.

مکث کرد. دو دل بود! نفس عمیقی کشید و سرش رو حسابی خم کرد و همزمان سر من

رو حسابی بالا گرفت تا پیشونی هامون به هم رسید. پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و

چشماش رو بست. بی حواس و گیج خنیدیدم. خندۀ بی صدام که تموم شد رادان با

چشمای بسته ادامه داد:

- اگه من الان یک کاری بکنم... ناراحت نمیشی؟!همه چی یادت میره . قول میدم.

گیج و منگ گفتم:

- چی کار میخوای بکنی مگه؟!

چشماش رو باز کرد.پیشونیش رو از روی پیشونیم برداشت و دوباره خیره شد به لبام. با

انگشت شصتش، اینبار لالۀ گوشم رو نوازش کرد و گفت:

- میخوام ببوسمت.

اصلا حرفش رو درست درک نکردم. پس بی حواس و گیج خندیدم و گفتم:

- چه عیبی داره؟! هر کار دوس درای بکن!

به چشمام نگاه کرد و من حتی تو همون عالم مستی حس کردم که وقتی این جمله رو

گفتم عذاب وجدان و دو دلی تو نگاهش خودنمایی کرد. چشماش رو بست و قبل از اینکه

بفهمم چی شده...

با کشیده شدنِ ملایم لبِ پاینم توسط لب های نسبتا باریک رادان، به خودم اومدم.

گوشام داغ شد و لذتی وصصف ناپذیری و حسی ناب تو وجودم پیچید. همزمان هزار تا

فکر و داد و بی داد و جیغ و فریاد و خنده و گریه به تمام نقاط مغزم منتقل شد. هنگ

کردم! گیج شدم!

« یاسمن محرم نامحرم حالیته؟! رادان نامحرمه!»

« داره چه غلطی میکنه؟! به چه حقی تو رو میبوسه؟! این که از زنا نفرت داره پس

حدفش فقط سواستفاده اس!»

« جواب تربیت مامان بابا رو چی بدم؟! جواب خدا رو اون دنیا چی بدم؟! چی کار کنم؟!»

« جواب این گستاخی رادان قطعا یک سیلی جانانه اس!»

« چرا اینقدر بوسیدن باحاله؟! خوش میگذره نه؟!»

افکاری که در طی یک صدم ثانیه داشتن با سرعت هرچه تمام تر تو ذهنم آپلود میشدن

باعث شد دوباره مستی خودش رو نشون بده! یکی تو ذهنم داد زد :

« از لحظه ات استفاده کن... حتی به غلط! »

این رو که گفت ... خودم... گیج و مست... منی که عقلم اون لحظه کار نمیکرد تو دلمبلند

دادم زدم« گور بابای دنیا!»

و این شد یک مجوز برای خودم! هم من ناشی بودم هم اون! اما ادامه دادیم. با ملایمت

لب بالاییش رو مک زدم. خوب بود! خوشم اومده بود. هوس کردم... شهوت کردم... حال

کردم! شایدم از بوسه که نه.... از رادان خوشم اومده بود! نمیدونم... من اون لحظه فقط به

جملۀ « گور بابای دنیا » فکر میکردم و بس! وقتی همکاریم رو حس کرد، وقتی احساس

کرد برای راحت تر بودن روی پاشنۀ پا بلند شدم... محکم تر به کمرم چنگ زد و دستش

رو ، روی صورتم به حرکت در آورد. طبق چیزی که تو فیلمای ترکی دیده بودم، یکی از

دستام رو نوازش وار بین موهاش فرو بردم. خلسۀ شیرینی بود! لذت عجیبی بود! بعد

تقریبا یکی دو دقیقه بی وقفه کام گرفتن از همدیگه، من نفس کم آوردم! دستم مشت

شد تو موهاش و سعی کردم با فشار دو تا دستام بهش بفهمونم دیگه نمیتونم! با اکراه

عقب رفت که با نفس نفس به سلفه افتادم. صدای نفس های عمیق اون هم میومد اما

اوضاعش به وخامت من نبود. پیشونیم رو به سینه اش تکیه دادم و دستام رو هم از دور

گردنش به روی سینه هاش منتقل کردم. هنوز دست راستش رو صورتم بود. سرم رو به

اجبار بالا آورد . سرش رو خم کرد و خمار، بوسۀ به شدت محکمی روی لبم کاشت.

همون تقریبا دو سه ثانیه، باعث کم آوردن نفسم شد چون از قبلش هم داشتم نفس

میگرفتم! با نفس نفس بهش خیره شدم. دستش رو از روی گونم به پیشونی و موهام

رسوند. موهام رو مرتب کردم و تاج رو روی سرم فیکس کرد. در همون هین خیره به

موهام گفت:

- تو که یادت میره! ولی من تا ابد یادم میمونه...

این جمله، ازذرت مکزیکی های محبوبم هم خوشمزه تر بود!

 

 

#رادان

وقتی با چشمای براق و نازش خیره شد بهم و گفت « تو خیلی خوشتیپی! نباید دکمه

هات رو باز بزاری. دخترا خوششون میاد ها! » ، دلم ضعف رفت! نشده بود... تا به حال

چنین اتفاقی تکرار نشده بود. اونقدر مست نبودم که رو رفتارم کنترل نداشته باشم. اما

مستی بی تاثیرم نبود!دروغ چرا؟! خودم خوشم اومده بود. یک لحظه... یک لحظه خواستم

بدون فکر مرد باشم! مردی که دلش شهوت میخواد. مردی که دلش بوسه میخواد! مردی

که دلش یک یاسمن ملوس میخواد که تو بغلش ناز بیاره. یک لحظه... خواستم فراموش

کنم تموم دلایل مالیخویایی و عجیبی که برای نفرت از زنا داشتم. یاسمن یادش میرفت!

تک تک این لحظات رو فراموش میکرد. اما من فقط برای یک شب میخواستم، همه چیز

رو فراموش کنم و فقط به لذت چشیدن لبای خوشمزه اش فکر کنم. کنترلم رو از دست

دادم. مقاومت در برابر شیطنت بامزه، خنده های پر عشوه و خماری کیوت اِش ... تقریبا

یک چیزی نظیر غیر ممکن بود. نخواستم حتی به این فکر کنم که «کلی عشوه میان

برای تو، چرا فقط ایندفعه مقاوت نکردی؟! نکنه دلت گیر بشه؟!»

یعنی حتی اگرم میخواستم نمیتونستم! شنیدن کلمۀ شوهر از زبونش شیرین بود البته تا

زمانی که این شوهر من هم میتونستم باشم! وقتی گفت یکی دیگه... دلم میخواست اون

یکی دیگه رو هنوز ندیده تو آتیش بسوزونم! چون خودم سوختم. یعنی حتی تصور اینکه

یاسمن دستش رو هرشب روی شاهرگ یک مرد بکشه، و اون مرد لذت عالم رو ببره،

واسه یک ثانیه چنان خرابم کرد که خودم هنگ کردم.  یک لحظه حسادت کردم...

عصبانی شدم... و بعدش به خودم فرصت دادم تا به این فکر کنم که این شوهری که ازش

دم میزنه وجود نداره! اگه این فکر رو نمیکردم... بی شک دیوونه میشدم! اولین بوسۀ من،

تو سن بیست و چهار سالگی بود! البته چه معلوم؟! شاید تو پاریس و تو اوج مستی، تو

کاباره ها و پارتی ها، کسی رو بوسیدم. اما خب چیزی یادم نمیاد که! حتی داشتم

عصبانی میدشم از خودم. عصباین میدشم که اولین بوسه ای رو که تمام مردا توی سن

شونزده سالگی یا حالا بیشتر تجربه میکنن رو، من در اوج مسخرگی الان داشتم تجربه

میکردم. داشتم عصبانی میشدم که این لذت این همه سال وجود داشته و من بهش

دست نیافتم! اما نزاشتم عصبانیتم ادامه پیدا کنه چون فقط همین یک امشب رو فرصت

داشتم تا بدون فکر و خیال یک مرد باشم! فقط امشب میتونستم پیش یاسمن باشم و

فقط امشب بود که مثل قصه ها از خاطره یاسمن پاک میشد.

همچنان نفس نفس میزد. رژِ روی لبش پاک نشده بود فقط کمی خراب شده بود. انگار

بیست و چهار ساعته بود که بعد اون همه مکیدن فقط کمی خراب شد بود اما ذره ای

پاک نشده بود. انگشت اشاره ام رو به عنوان اهرم گذاشتم زیر چونه اش و با انگشت

شصتم دور لب های نرمش رو تمیز کردم. این میزان از نزدیکی من، به دختری که رها

نیست، عجیبه! حتی این بوسه، باعث شد که من به یاسمن خیلی خیلی نزدیک تر بشم

چون فقط یک بار، اونم از روی شال سرِ رها رو بوسیده بودم. و چقدر برق چشم های رها

به من عذاب وجدان داد که به عنوان برادر بزرگتر چه عقده ها و کمبود هایی رو براش به

جا دارم میزارم!

دور لب های یاسمن رو که با وسواس تمیز کردم ، دستم رو به داخل مواج موهاش

فرستادم. مثل دفعۀ اولی که این کار رو کردم گیر نکرد. (منظورش تو ویلاست) اما

مشخص بود به راحتی قرار نیست دستم بیاد بیرون.

نفساش کم کم منظم شد و دوباره سرش رو تکیه داد به سینه ام. از اینکه به من تکیه

کرد، از اینکه سرش رو گذاشت رو سینم خوشم اومد اما از اینکه دیگه نمیدیدمش خیلی

بدم اومد! برای همین با همون دستم که تو موهاش بود وادارش کردم سرش رو بالا

بگیره. کمی کلافه شد از اینکه مدام مجبورش میکنم نگاهم کنه و چونه اش رو به سینم

تکیه داد. لب پاینیش مثل بچه ها جلو اومد و همچنان با لحن نسبتا کشیده و خمارش

گفت:

- نباید این کار رو... میکردیم. مگه نه؟!

دستم رو با احتیاط از بین گرداب موهاش بیرون آوردم. پیشونیش رو ناز کردم و گفتم:

- نه! کارمون اشتباه نبود. تازه تو فردا همه چیز یادت میره.

لبش بیشتر اومد جلو  و دل منم بیشتر ضعف رفت. آروم گفت:

- بازم اشتباه بود! محرم نامحرم میفهمی چیه؟! تازه...

نگاهش رو به بالای سرم یعنی برگای چنار دوخت و آروم تر گفت:

- این از روی هوس بود!

هوس؟!... فکر نکنم! فکر نکنم حتی بوسیدن آرزو اونم با اون همه زیبایی، لذتی که

یاسمن به من داد رو بده. اگه برای اون هوس بود، لااقل خودم مطئنم که برای من هوس

نبود! دوباره پیشونیِ کرم زده اش رو ناز کردم. دوست نداشتم! لمس این کرم ها رو

دوست نداشتم. پوست لطیف خودش رو میخواستم. ناراضی از کرم های روی صورتش

گفتم:

- نه! هوس نبود... راستی...

مکث کردم. مکث ام زیاد دووم نیاورد چون طاقتم طاق شد و پرسیدم:

- این اولین بارت بود؟!

...

HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۲ فروردين ۱۲:۲۳
:|||

پاسخ :

:)))
زری ...
۲۲ فروردين ۱۴:۳۲
چه صاف سر این پارت اومدم رمان و بخونم /:
XDDD

خوبی خوشی ؟؟

پاسخ :

/:
چه شانسی داری تو!
آره خداروشکر.
تو چی؟!
خوبی خوشی؟
nana
۲۲ فروردين ۱۷:۵۵
داره یه اتفاقایی میوفته نچ نچ 😂
......))))
زری ...
۲۲ فروردين ۱۷:۵۶
خوشحالم خوبی ^---^

موفق باشی :))))

پاسخ :

همچنین ^----^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان