یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_71 رمان هرماس مبرا


 

 
#پارت_71 :
#رادانـــــــ

مهمونی هرچقدر هم اعصاب خورد کن بود فقط به خاطر شروین تحمل کردم . اما سر دردی که حالا گریبان گیرم شده رو چی کار کنم؟!
سرم بدتر از همیشه داغ شده بود و احساس میکردم توش کوره ی آجر پزیه . عادت نداشتم به این مکان های شلوغ و پر از سر و صدا! من تاحالا مزاسم عقد نرفته بودم! کلافه دستی به صورتم کشیدم و کلید رو از جیبم در آوردم . کلید رو تو قفل پرخوندم و در هین در آوردن کفش هام در رو باز کردم . همونطور که کت رو در میاوردم موبایلم رو روشن کردم و خودم رو پرت کردم رو مبل.
زدم رو لیست مخاطبین تا زنگ بزنم غذا بیارن که با دیدن شماره ی سیو شده با نام « سام میری » پشیمون شدم . همون لحظه زنگ آیفون به صدا در اومد . رها بود . میخواست بره مطب که ؛ برای چی برگشت؟ بی حواس در رو براش باز کردم و دوباره به شماره نگاه کردم . اصلا از کی تاحالا من اینقدر خیر شدم؟! 
با یادآوری نازنین که میگفت « بابام و مامانم طلاق رو خریدن » ناخودآگاه دستم رو روی شماره کشیدم و تماس بر قرار شد . بعد از حدود دو تا بوق صدای خسته ی مردانه ای توی گوشم پیچید : 
بله؟
هنوز جوا بنداده بودم صدای جیغ نازنین رو از پشت خط شنیدم : - باباااا بیا بازی کنیم دیگه یعنی چی خستم؟
با صدای در بهش نگاه کردم که سرش رو به نشونه ی سلام تکون داد . سرم رو تکون دادم و گقتم : 
- سلام آقای میری. 
مکث کرد و گفت : - سلام . ببخشید به جا نیاوردم . 
حالا چی بهش میگفتم؟ میگفتم دخترت کل زندگیتونو برام تعریف کرد منم دلم سوخت میخوام بهت کمک کنم؟ بی اهمیت به این چیزا گفتم:- اصلانی هستــ...
جمله ام تموم نشده بود با هیجان پرید وسط حرفم و گفت : - رادان اصلانی؟ مدیر عامل شرکت رادیس؟
چشمام رو ریز کردم و با ابهام زل زدم به تی وی . این من رو از کجا میشناخت؟ به روی خودم نیاوردم و گفتم : - بله . خودم هستم ...
دوباره پرید وسط حرفم و گفت : - سلام عرض شد جناب . انتظار نداشتم شما با من تماس بگیرید!اونم بعد از ورشکست شدن شرکتم . 
چشمام رو بهم فشردم و کلافه از این مکالمه ی طولانی گفتم : - آقای میری لطفا صبر کنید من حرف بزنم! من برای یک امر کاری به تهران رفتم که تصادفن تو هواپیما هم سفر دختر شما شدم ... تا حدودی از مشکلاتتون خبر دارم و تماس گرفتم تا اگر سر رشته ای در معماری یا عمران دارید در شرکت من مشغول به کار بشید . 
دوباره مکث . حق داشت! مرد بود و میترسید غرورش بشکنه اما من واقعا چنین قصدی نداشتم . با تن صدای آرومی گفت : - من الان در یک شرکت دیگه در بخش بازبینی مشغول به کار ...
اینبار من پریدم وسط حرفش : - مدرکتون چیه؟
با آه گفت : - فوق لیسانس . 
من لیسناس ندارم مدیر عامل شرکتم این فوق لیسانس دار بی کاره! نیش خندم رو کنترل کردم و جدی گفتم : - از اونجایی که تجربه ی زیادی در زمینه ی معماری دارید و مدرک بالایی هم دارید میتوند در بخش مهندسین شرکت من مشغول به کار بشید . میدونید که شرکت من کلا حقوق بالاتری به کارمند ها اختصاص میده مخصوصا که سمت بالاتری داشته باشن . 
نسبتا خوشحال گفت : - واقعا؟ بله بله من خیلی خوشحال میشم فقط....
من من کنان ادامه داد : - از سر ترجم یا...
میدوست برای کار کردن تو شرکت من باید از هفت خان رستم گذشت که اینو میگفت! کلافه پریدم وسط حرفش : - خیر آقا! شما قبلا مدیر عامل شرکت معتبر معماری بودید و من مایلم از تجربه هاتون استفاده کنم!
خوشحال گفت : - آها بله ... خب... خب من کی میتونم بیام؟
با انگشت شصت و اشاره چشمام رو ماساژ دادم و گفتم : - فردا ساعت 3 بعد از ظهر وقتم آزاده . میتونید اون موقع بیاید تا قرار داد ببندیم . 
_ حتما! خیلی ممنونم . خدانگهدار...
سریع گفتم : - فقط.... خوشحال میشم نازنین رو هم بیارید!
با خنده ی آرومی گفتم : - چشم . خداحافظ .
بی اهمیت به اینکه کیه طبق معمول بدون خداحافظی قطع کردم . رها نشست رو به روم و در حالی که چایی که تازه دم کرده بود رو میخورد گفت : - شام چی درست کنم؟
- مگه بلدی؟
اخم ظریفی کرد و گفت : - فقط ماکارونی . 
با نیشخند گفتم :
- پس چرا میپرسی؟
کمی نگاهم کرد و چیزی نگفت . :
- خونه برات پیدا کردم . یک جاییه که هم به خونه ی من نزدیکه هم به دانشگاه! البته در هر صورت از مطب دوری چون مطب مرکز شهره . تو یک برج 10 طبقه اس . زیاد شیک نیس اما امنیتش بالاست . 
سرش رو تکون داد و با لبخند کمرنگی گفت : - ممنون . 
مثل من بود . براش مهم نبود خونش چه شکلیه! 
اون بلند شد بره آشپزخونه تا مثلا ماکارنی درست کنه و من هم با سر درد سرم رو به عقب تکیه دادم ...
____________________________________________
 
- مگه نمیخواستی قصه بگی؟
- میشه سرم رو بزارم رو پات ؟ خودم هم قبول ندارم اما خیلی دوست دارم امتحان کنم.
سرم رو گذاشتم رو پاهاش و اون با آرامش موهام رو ماساژ داد که لذت وصف ناپذیری تو کل وجودم موج زد : - بالاخره قصه تو میگی یا نه؟
- آره....
____________________________________________
 
چشمام رو کرخت باز کردم و گیج به رها که جدی نگاهم میکرد زل زدم . - میفهمی چی میگم رادان؟ شام حاضره !
بعدم رفت سمت آشپزخونه . دستی توی موهام کشیدم و چشمام رو  محکم به هم فشردم . صاف نشستم رو مبل و سرم رو با دو تا دست هام گرفتم . من بی دلیل خواب نمیدیدم! یا از قسمت تصورات مغزم و خیال هایی که داشتم خواب میدیدم ، مثل کابوس های همیشگی طناز و ارسلان در هین رابطه ؛ در صورتی که اصلا همچین صحنه هایی رو ندیدم! یا اتفاقاتی که در واقعیت رخ داده رو میبینم . این خواب خیلی خیلی عجیب بود! انقدر واقعی بود که شک داشتم نکنه واقعا اتفاق افتاده؟ تو عالم خواب نمیتونستم صدای دختر رو تشخیص بدم و حتی یادم نیس که چهره اش رو دیدم یا نه! فقط میدونم یک دختر بود! - رادان! از دهن افتاد!
با صدای رها به خودم اومدم . کلافه بلند شدم برم شام بخورم و سعی کردم این موضوع رو فراموش کنم....
**********
(یک هفته بعد )

پیرهنم رو در آورد و گذاشت لب وان : - خودت رو بشور .
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم . کلافه اومد جلو و دست ظریفش رو روی شاه رگ گردنم کشید : - ببن اینطوری . 
به چشمام نگاه کرد و قانع کننده ادامه داد : - لطفا...حالت رو خوب میکنه!
به تقلید از اون دستم رو روی نقطه ای از بدنم کشیدم که پیروزمندانه و با ذوق بلند شد ایستاد : - تو خودت رو بشور من بیرون منتظرتم باشه؟
_______________
 
با نفس نفس از خواب پریدم . خودم رو روی تخت دوباره پرت کردم و به سختی بزاق دهانم رو قورت دادم . اوایل این خواب های عجیب غریب یک چیز عجیب و جالب بود ، و فقط از لذتی که نمیدونم از چی ناشی میشد استفاده میکردم . اما ...حالا! بدتر از کابوس های طناز و ارسلان گریبان گیرم شده! نمیتونم بفهمم اون دختر کیه! نمیتونم بفهمم این اتفاقات واقعیه یا نه. نمیتونم بفهمم اگه واقعیه مربوط به چه زمانیه که هیچی یادم نمیاد!کلافه به ساعت روی عسلی نگاه کردم . ساعت 8 شب بود . از شرکت که برگشتم اینقدر خسته بودم فقط خوابدیم اما انگار خواب راحت به من نیومده! بابای نازنین رو هم استخدام کردم . کارش عالی بود به حدی که پشیمونم چرا زودتر پیداش نکردم؟ با کرختی از جام بلند شدم و عصبی از اینکه یک خواب راحت نداشتم لباس های بیرونی ایم رو پوشیدم . سوئیچ رو از روی دراور چنگ زدم و بی اعصاب رفتم از خونه زدم بیرون . رها خونه ی جدید خودش رفته بود . البته هنوز خالیه و داریم کم کم پرش میکنم . فعلا یک یخچال کوچیک داره و چند دست رخت خواب . این چند وقته اینقدر درگیر بودم که اصلا وقت نمیکنم برم برای خون اش وسیله بگیرم . کلافه و با اعصابی خط خطی پام رو روی گاز فشردم .... اینکه با بی ام وه توی خیابون ویراژ بدی اصلا کار جالب و درستی نیست اما اونقدر به خودم اطمینان داشتم که به قدری در رانندگی حرفه ایم تا به کسی آسیب نرسونم .
پام رو بیشتر روی گاز فشردم و قسمتی از سقف که باز میشد رو باز کردم تا یکم سر داغ شده ام آروم بگیره . صدای لاستیک های ماشین روی آسفالت بر خلاف دیگران که براشون آزر دهنده اس بهم حس انرژی و قدرت و از همه مهمتر آرامش میداد!
داشتم به چهار را نزدیک میشدم اما برام مهم نبود! سخت تر از اینا رو هم رد کــ....
 
#یاسمــــــــن 
کلافه و دمغ با برگ های سبز و خوش رنگ کاهو بازی کردم . 
کارن- یاسی تو که عاشق سالاد سزاری ! واسه چی بازی بازی میکنی؟
از لبم گاز ریزی گرفتم و آروم و کسل گفتم : چیز....چیز شروین نیس دمغ شدم . 
کارن یک طوری نگاهم کرد . از اونا که میگه : - اوکی خر خودتی!
شروین این چند روز کمتر باهامون میومد بیرون . چون مدام با یانا درگیر خرید جهیزیه بودن . حالا درسته که جهزیه رو ما باید میدادیم و شروین اینا فقط باید وسایل برقی رو تهیه میکردن اما برای خرید خونه و وام و.... اووو کلی چیز دیگه که ازشون سر درنمیارم مدام بیرونن . در واقع شروین خیلی عجله داره که عروسش رو ببره خونه ی خودش برای همین ذره ای هم معطل نمیکنه!
اما حقیقت این بود که من برای نبود شروین دمغ نبودم . موضوع ریحانه بود! برای ثبت نام و چه میدونم خوابگاه و یک سری از اینجور چیزا که بازم چیزی ازش نمیفهمم رفته بود تهران . و من تازه داشتم واقعا قدرش رو میدونستم . 
رادان هم نیمدونم چرا نیومده بود یکم باهاش کل بندازم و اذیتش کنم بلکم حالم بیاد سرِ جاش!؟
با صدای سلام بلند بالای شخصی سرم رو متعجب بالا آوردم . شروین- سلـــــام علیکم دوستان!
کارن پیروزمندانه گفت : - اینم شروین! بشین غذاتو بخور!
قیافه ام رو جمع کردم و گفتم : - مگه خرگوشم که کاهو غذام باشه؟ این عنوان عصرونه رو به خود میگیره!
به حالت "برو بابا" گفت : - حالا همون!
شروین صندلی کنار من رو کشید بیرون که بی حوصله گفتم : - تو مگه با یانا و مامان بابام بیرون نبودی؟
نیشش رو باز کرد و با شعف گفت : - خونه جور شد یاسی! فقط مونده اتمام جهزیه البته وسایل بزرگ رو گرفتیم این قابلمه مابلمه ها و چمیدونم رو تختی و اینجور چیزا مونده! من که حوصلم سر رفت گفتم آخرین دورهمی مجردی رو بیام! اما یانا و بابات و مامانت دارن هنوز خرید میکنن!
بی حواس سرم رو تکون دادم و لبخند محوی زدم . چند لحظه بعد موبایلش زدنگ زد . موبایل رو در آورد و با لبخند همیشگیش نگاه کرد و نمیدونم چه شماره ای دید که به سرعت قیافه اش گیج ، جدی و نگران شد! موبایل گذشات دم گوشش : 
- بله؟
دو سه دقیقه گذشت و رنگ شروین هر لحظه بیشتر شبیه گچ دیوار میشد . لباش به آنی سفید شد و واقعا حس کردم دراه پس میوفته! همه نگران بهش نگاه میکردیم . مهرداد سریع یک لیوان نوشابه داد بهم که گرفتم سمت شروین اما اصلا متوجه نشد!
مثل فنر از جاش پرید و تندتند لباش رو تکون میداد تا به پشت خط چیزی بگه اما نمیتونست! هول شده بود و بغض رو کاملا در وجودش حس میکردم! رها با تمام اینکه نگران شده بود با خونسردی ای که نمیدونم چه طوری تو این شرایط حفظش میکرد ، ایستاد و موبایل رو از دست شروین که واقعا داشت گریه اش میگرفت گرفت ...
بلند شدم جلو ی شروین ایستادم و دستم رو روی بازوش گذاشتم . نگران سعی کردم شوخ باشم : - چی شده شوهر خواهر؟
نمیدونم لفظ شوهر خواهر چه سری داشت که فورا به خودش اومد و با هول و ولا موبایلش رو از دست رها چنگ زد و تند دوید سمت خروجی . رها ی همیشه خونسرد مات و مهبوت شد . زیر لب یک چیزی شبیه « یانا » زمزمه کرد که مثل برق گرفته ها گفتم : - چییی؟
لباش رو بهم فشرد . زل زد تو چشمام و دوباره طوطی وار گفت : - یانا!
حسم بهم میگفت هرچیزی که هست مربوط به یاناست! چنان استرسی بهم وارد شد که ناسیتادم بقیه ی حرفش رو بشنوم و با چنگ زدن کیفم به سمت خروجی دویدم . شروین تا خواست استارت بزنه پریدم تو ماشین که در هین که در باز بود حرکت کرد . سریع در رو بستم و با استرس به شروین که دیوانه وار تند میرفت نگاه کردم . اصلا بهم اهمیت نداد!

 

 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان