یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_160 رمان هرماس مبرا

#پارت_160

متاسف سرش رو تکون داد و همینطور که دلمه ها رو میریخت تو بشقاب گفت:
- یاسمن. لازم نیس مامانت باشم تا این رو متوجه بشم. یعنی اگه تو یک بار با یکی برخورد داشته باشی اونم اینو میفهمه که تو به هیچ وجه بلد نیستی دروغ بگی! چون من به تو دروغ گفتن رو یاد ندادم. گرچه مشتاقم بدونم چی باعث شده وقتی بهت هزار بار گوش زد کردم دروغ نگی بازم میخواستی بهم دروغ بگی اما... ترجیح میدم نشنوم! اگه نمیخوای من چیزی رو بفهمم پس هیچی در موردش بهم نگو. بهتر از اینه که بهم چرت و پرت بگی!

با دهن باز نگاهش کردم. همیشه میدونستم بلد نیستم دروغ بگم ولی آخه... حتی نگاهمم نکرده بود!
- شیر آب رو ببند !
به خودم اومدم و تکون خفیفی خوردم. شرمنده شیر آب رو بستم و با خودشیرینی گفتم:
- مامـــان...
خندید و گفت:
- نگران نباش اعتمادم رو از دست ندادم. چون مطمئن ام دیگه تکرار نمیشه. حالا هم تا جایی که باید بفهمم رو بهم بگو. باشه! باشه! جزئیاتش رو ازت نمیپرسم.

لبام رو دادم جلو و ظرف دلمه ها رو از روی اپن برداشتم . از آشپزخونه خارج شدم و خیره به ظرف تو دستام گفتم:
- چیز... یعنی... یعنی ما باید تا هفتۀ دیگه از اینجا بریم. میرم یک ساختمون که تا همین یکی دو روز دیگه به نام من میشه. یعنی، مال خودمونه! وسایلش رو هم جدید میگرم.
هن هن کنون دستاش رو روی چرخ های ولچر چرخوند تا بتونه بیاد بیرون. گوشۀ حال؛ همون جای همیشگیش رفت و با کلافگی بی نهایتی گفت:
- آخ که معلوم نیس تو و این پسره رادان چه غلطایی میکنین! به هر حال... هر کار میکنی حواست باشه من این بین با رادان رو به رو نشم!

با دهن باز ظرف دلمه ها رو محکم تر گرفتم تا بر اثر تعجب از دستم پرت نشه پایین. مامان ها واقعا همه چیز رو میفهمن!

 

*

با کلافگی تلفن رو برداشتم و معترض تند تند گفتم:
- من واقعا درک نمیکنم رادان! واقعا درک نمیکنم! وقتی تو شرکتت کار نمیکردم اینقدر به من زنگ نمیزدی آخه موضوع اینه که تو به بقیۀ کارمند ها هم زنگ نمیزنی! اگرم حرفی باهاشون داری افخمی رو میفرستی ولی بزار اینو برات روشن کنم که منم یکی از کارمند هاتم و با این که هی فرط و فرط با تلفن مخصوص ام بهم زنگ میزنی خیلی مشکل دارم و باعث مزاحمت میشه برام!

نفس راحتی گرفتم و چشمای بستم رو باز کردم که... با دهن باز نگاهم کرد! از اون ور رادان بود که با صداش داشت میرفت روی مخم:
- یاسمن بزار منم اینو برات روشن کنم که تو هرشرایطی که باشی من هروقت دلم بخواد از هر راهی که دلم بخواد میتونم باهات تماس برقرار کنم. اوکی؟ حالا زود بیا بالا کارت دارم.

بی توجه به حرفای رادان بی حواس گفتم:
- چیز... چیز باشه باشه.
سریع قطع کردم و با لخبند هولی به گلی جون نگاه کردم. نگاه مشکوکی بهم انداخت و با ذره ای از بهت که تو صورتش مونده بود از کنارم رد شد. هوف! از این به بعد باید مراقب حرف زدنم باشم. نباید با رادان توی شرکت اینقدر صمیمی حرف بزنم.
کلافه از جام بلند شدم و لبخند خسته ای به سیما زدم. متفکر به صندلیش تکیه زد و گفت:
- من درک نمیکنم! تو توی این بخش تنها کسی هستی که اینقدر رفت و آمد میکنی و اینقدر با تلفنت مشغولی! یه طوریه که انگار بیشتر منشی هستی!

بیا! اینم فهمید. لبخند حرصی ای زدم و در سکوت براش شونه بالا انداختم. خب چی بگم؟ قبل از اینکه یه نفر دیگه هم گیرم بندازه سریع از بخش خودمون خارج شدم و رفتم سمت آسانسور... از این راه تکراری واقعا خسته شده بودم! از سالن به اسانسور، سالن طبقۀ چهارم، اتاق رادان در زدن و لبخند زدن به افخمی و در نهایت ورود به قلمروه آقای اصلانی! اه!
پوفی کشیدم و آروم وارد شدم. با دیدن همۀ بچه ها ابروم پرید بالا. شروین بی خیال شال رو روی گردنش جا به جا کرد و با خنده گفت:
- چه عجب بعد از مدتی کل اکیپ دور هم جمع شدیم! نه یاسمن؟
نگاه عجیبی و نامفهمی بهش انداختم و الکی با لبخند حرفشو تائید کردم. مقنعه ام رو درست کردم و رفتم کنار بهار نشستم. همشون ساکت به همدیگه نگاه میکردن. وا. ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
- خب؟
رادان گلوش رو صاف کرد و به صندلی شاهانه اش تکیه زد. دستاش رو روی شکمش قفل کرد و گفت:
- میریم مسافرت.

گیج نگاهش کردم. با گیجی گفتم:
- هن؟

کارن از جاش بلند شد و پوکر گفت:
- بابا یک طوری بگو که بفهمه چی شده!
اومد پشت سرم و با چشم و ابرو به مهرداد و النا که رو به روم نشسته بودن اشاره زد:
- رادان رو بیخیال. شما واسش توضیح بدین.

رها که کنار النا نشسته بود و طبق معمول یک لیوان چایی دستش بود بی توجه به همه با خونسردی گفت:
- یاسی. منو نگاه کن. این دوران هممون خیلی کار کردیم. گفتیم بریم مسافرت یکم حال و هوامون عوض شه. میریم شمال. البته... تو هم باید بیای!

متعجب خندیدم و گفتم:
- کار؟ خب... یعنی من که کار خاصی نکردم.

بهار به طرز واضحی هل شد و سریع با تن صدای پایینش گفت:
- خب... خب تو تازه وارد شرکت شدی. وگرنه ما و رها اینا و حتی شروین خیلی مشغول بودیم.

رادان بی خیال دست به سینه شد و گفت:
- چقدر سختش میگیرید! یاسمن ما میریم مسافرت و تو هم تا آخر امشب چمدونت رو میبندی. تموم!

چشمام رو براش گرد کردم و با اشارۀ کوتاهی که بهش زدم گفتم:
- یعنی... یعنی الان داری بهم میگی مجبورم نه؟ بدون هیچ توضیحی؟

سرش رو تکون داد؛ بدون اینکه نگاهم کنه موبایلش رو برداشت و گفت:
- دقیقا مجبوری. کسی هم حال نداره واست توضیح بده.

ناباورانه به رها نگاه کردم تا یک چیزی به داداش دیوونه اش بگه. شروین خندید و گفت:
- بیا! ختم جلسه! دیدین چه خوب حلش کرد؟
النا شونه ای بالا انداخت و گفت:
- به ظاهر حل شد ولی واقعا که نمیتونیم چیزی بهش نگیم! یکی جزئیات رو براش توضیح بده.

یک دفعه رادان دستش رو محکم کوبید روی میز و بلند گفت:
- اه! نمیخواد میگم. یاسمن با ما میاد. منم از شلوغی بدم میاد قبل از اینکه قاطی کنم همتون برید بیرون. هی حرف پشت حرف!

وای! چقدر پرو بود این بشر! با حرص از جام بلند شدم و گفتم:
- باشه باشه. من میام، اما شرکت رو قراره چی کار کنیم؟ یعنی، ما مهم ترین افراد شرکت ایم اگه بریم کار شرکت لنگ میمونه.

شروین سریع با اخم ظریفی که از روی کنجکاوی به وجود اومده بود گفت:
- وایسا وایسا! منظورت از ما... خودت هم میشه؟

دست به کمر شدم و مصمم گفتم:
- بله!
شروین ابرو هاش پرید بالا و گفت:
- خیلی خوب. رادان مدیر عامله؛ کارن معاونه؛ بهار اصلی ترین منشی کل شرکته! ولی خب... یعنی اینا همشون پست های اصلی شرکت ان اما... تو؟

گیج نگاهش کردم. اوه. سه شد. مهرداد خندید و گفت:
- منظورش به طور مستقیم اینه که تو پست خاصی نداری که با رفتنت اتفاق خاصی بیوفته
به خودم اومدم و سریع خودمو جمع و جور کردم. اخمی کردم و گفتم:
- عا عا! یعنی... یعنی منم خیلی مهمم بالاخره ... یعنی... یعنی من کارم خیلی مهمه اگه نباشم...

رادان دوباره پرید وسط حرفم و با اخم گفت:
- باشه باشه یک کارمند معمولی که چون تازه کاره پروژۀ خاصی هم دستش نیست واقعا مهمه! در خصوص من و کارن و بهار هم تو نگران نباش. کسی رو میشناسم که به جای هممون حواسش به شرکت باشه.

کلافه و دلخور نگاهش کردم. ببین بی شعور چیجوری آدمو ضایع میکنه! کارن لبخند زد و گفت:
- سام میری؟

رادان دوباره موبایلش رو برداشت و سرش رو به نشونۀ تائید تکون داد. چشمام رو ریز کردم و با سری کج شده گفتم:
- وایسا... سام میری؟ یعنی...

اون بی نزاکت دوباره پرید وسط حرفمم و گفت:
- اره آره ... برادر فرزاد جون توعه. حالا همه بیرون!

شروین با ابرو های بالا پریده سرش رو از پشت سر من کج کرد تا بهتر رادان رو ببینی. نگاه مشکوکی بهش انداختم. خب بابا... حالا از چی اینقدر حرصش گرفته که اونطوری میگه « فرزاد جون توعه »

رادان سرش رو از موبایل بالا آورد و با اخم به ما که هممون یهو ساکت شده بودیم نگاه کردم. با مکث گفتم:
- اِم... چیزی شده؟ یعنی... فرزاد جونت و اینا؟

سریع صاف نشست و اخمو گفت:
- نخیر چی میخواسته بشه؟ زود زود برین بیرون پرژۀ کیان رو هنوز تکمیل نکردم.

مهرداد نگاه به شدت مشکوک و غریبی بهش انداخت. بعدش به من نگاه کرد و سرش رو به معنی « چی شده » تکون داد که منم متعجب شونه بالا انداختم. تصور میکردم توهمات رادان نسبت به رابطۀ من با فرزاد بر طرف شده باشه اما انگار هنوزم دلش پره! هممون جز رها رفتیم بیرون که سریع بازوی بهار رو قبل رفتنش گرفتم. ایستاد و متعجب نگاهم کرد که با چشمای ریز شده گفتم:
- تو... باید برای من توضیح بدی دقیقا کجا میریم و دلیل اصلی این سفر یهویی به شمال چیه!

میدونستم اصلا نمیتونه دروغ بگه! دست پاش رو گم کرد و دست پاچه گفت:
- چیز... یعنی... چیز... اه یاسی جون. ولم کن از زیر زبونم حرف نکش بیرون دوس ندارم بگم. میریم اونجا خودت میفهمی دیگه.

دلم براش سوخت و با خنده رهاش کردم. دوست نداشت چیزی بگه اما وقتی ازش سوال میپرسیدی نمیتونست جواب نده. کاملا مشخص بود که این مسافرت به شدت یهویی و بی هوا ؛ دلیل خاصی داره. اما اگه نمیخواستن بهم بگن منم نمیتونستم مجبورشون کنم. همینطور که سمت آسانسور میرفتم موبایلم رو از جیبم خارج کردم و وارد اینستا شدم. پیج جدید رادان رو فالو کردم و متعجب به پست جدیدش نگاه کردم. کی وقت کرد؟ اخم ظریفی کردم و زدم روش. واو! اتسغفرالله! از کی تا حالا؟ با دهن باز فیلمی که گذاشته بود رو دیدم. سرم رو بهت زده بالا آوردم که تازه متوجه شدم همون وسط خشکم زده. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و آب دهنم رو قورت دادم. این چرا از این فیلما میزاره؟ اصلا خودشه یا یکی دیگه؟ صورتش واضح دیده نمیشد.
یک فیلم سیاه سفید از زاویه تقریبا پایین بود. یک نفر که واقعا نمیدونم خوده رادانه یا نه داشت سیگار میکشد و به واسطۀ دود سیگار صورتش اصلا واضح دیده نمیشد. چیزی که بیشتر از همه تو ذوق میزد آستین های بالا و پریشون پیراهن سفیدش بود! تازه... حلقه ای سیگار میکشید! از کی تا حالا رادان اهل کلیپ درست کردن شده اونم این مدلی؟ ناموسا؟ گیج پشت سرم رو خاروندم و سریع برگشتم سمت اتاق رادان. بی توجه به نگاه عجیب افخمی در رو باز کردم و بهت زده گفتم:
- رادی!
کلافه سرش رو از پروندۀ های رو میزش بلند کرد و عبوس گفت:
- دیگه چیه؟
سریع دویدم سمتش؛ میز رو دور زدم و رفتم کنار صندلیش. طبق یک حرکت انعکاسی کمی خودش رو کشید عقب و با اخم نگاهم کرد. موبایل رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم:
- این چیه؟؟؟
نگاه کوتاهی انداخت که اخمش غلیظ تر شد. دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- کوری؟ نمیبینی؟
ناباورانه سرم رو بردم جلوی سرش و گفتم:
- یعنی این الان توئی؟

کلافه سرش رو تکون داد و...

nana
۲۵ تیر ۱۶:۴۹
این چه فازیه پسرا دارن؟😐

پاسخ :

چه فاری؟
nana
۲۸ تیر ۱۸:۵۹
اینکه اگه با سیگار عکس بزارن جذابتر میشن😕
البته خب وقتی لایک میکنن همچین فکری هم میکنن✋😂
FATEMEH
۳۰ تیر ۱۳:۰۰
سلام ببخشید میتونی رمان کلاه داران فصل ۱ و ۲ رو بذاری از دوستادوستام خیلی تعریفشو شنیدم اگر میشه بذار ممنون

پاسخ :

عزیزم اون رمان به درخواست نویسنده فروشی شده. 
باید از کانال های تلگرامی بخریش. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان