یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_159 رمان هرماس مبرا

#پارت_159

اخمش رو کمی غلیظ کرد و گفت:
- نه! اینم نگفتم!

سریع قیافه ام پوکر فیس شد و ... اینبار هیچی نگفتم! بحث با این آدم فایده نداشت. من منی کردم و با فکری که به سرم زد سریع موبایلم رو از جیبم در آوردم. گالری و... عکس رادان! همون عکسی که وقتی داشت ذرت میخورد ازش گرفتم. همون لحظه گارسون برای جمع کردن اومد. نوشابه رو سمت خودم کشیدم تا نبره و رو به رادان گفتم:
- رادی... ببین اینو.
بی حوصله برگشت سمتم و به موبایلم نگاه کرد. یک تای ابروش پرید بالا و در همون حالت که سرش به سمت موبایل خم بود، مردمک چشم هاش رو آورد بالا. لبخند مکش مرگ مایی زدم و ابرو هام رو دو سه بار براش بالا پایین انداختم. گلوش رو صاف کرد و اروم گفت:
- خب... این؟

خندیدم و با آرنج دستم ضربۀ آرومی به بازوش زدم و گفتم:
- یادته روز اول که از فرانسه اومده بودیم با هم رفتیم ذرت خوردیم؟ اینو همونجا ازت گرفتم. قشنگ نشده؟

یک نگاه به من کرد و یک نگاه به عکس. چشماش رو ریز کرد و با مکث گفت:
- من اینقدر جذاب ام؟

چهره ام در لحظه پوکر شد! اعتماد به نفست یعنی تو حلقم. جذاب! بابا جذاب کی بودی تو؟
پوفی کشیدم و با لبخند مصنوعی ای شونه بالا انداختم. اونم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خب... الان این به چه درد میخوره؟

شیطون نگاهش کردم و دستم رو سمتش دراز کردم. با شیطنت گفتم:
- موبایلت!

بی چون چرا موبایلش رو گذاشت کف دستم اما ولش نکرد! نگاه مشکوکی بهم انداخت و با اخمای همیشه در همش گفت:
- میخوای چی کار کنی؟
بدون حرف فقط به موبایل اشاره زدم که رهاش کرد.
لبخند زدم و مرموز گفتم:
- میخوام بهت نشون بدم این عکس به چه درد میخوره!

 میخواستم براش یک پیج شخصی بزنم. ببینیم چی میشه!
در همون هین یک دختری از کنارمون رد شد و خیره به رادان با خنده گفت:
- جی افت زیادی محکم گازت گرفته ها!

اون رفت... اون رفت اما نگاه من و رادان خیره به جای خالیش بود و من تو ذهنم داشتم براورد میکردم که بعد از خوندن اشهد ام، فرصت میشه یک فاتحه هم برای خودم بخونم یا نه؟
رادان آروم گردنش رو چرخوند سمتم و تیز نگاهم کرد. سریع به خودم اومدم و تند تند گفتم:
- ای بابا حالا هرچی تو گفتی بخشیدم دیگه!
سرش رو تکون داد و در سکوت نفس عمیق گرفت تا آروم بشه. نه... انگار نبخشیدم! سرفۀ مصلحتی ای کردم و با لبخند مکش مرگ مایی گفتم:
- خب... بریم سراغ کار اصلیمون!

*

رادان داشت رانندگی میکرد و من داشتم با دهن باز به عدد ها که به طور ثانیه ای بالا میرفتن خیره شده بودم. لامصب استوپ نمیشد!
- چی اینقدر جذبت کرده تو موبایل من؟

مات و مهبوت براش توضیح دادم:
- واست پیج شخصی زدم...

یهو وسط خیابون محکم زد روی ترمز و بلند گفت:
- چی کار کردی؟

با جیغ خفیفی دستم رو گرفتم به داشبورد تا پرت نشم جلو و مثل خودش بلند گفتم:
- چته چرا پاچه میگیری؟ گفتم پیج شخصی زدم واست! اوکی؟ پیج شخصی!

اخماش رو کشید تو هم و با حرص ماشین رو دوباره روشن کرد. با اعتراض گفت:
- پیج کاریم! پیج رادیس...

پوکر نگاهش کردم و متاسف سر تکون دادم. اندازه ارزن سواد نداره!
- ببینم رادان... تو دقیقا چقدر از اینستا گرام و اینطور چیزا سر در میاری؟

با همون اخمای در همش، با کف دستش فرمون رو چرخوند و گفت:
- خیلی کم. یعنی اصلا! من فقط در حد چت کردن این چیزا رو میفهمم اصلا هم باهاشون حال نمیکنم. پیج رو هم شاهین میچرخونه یعنی کارای اصلی رو اون میکنه.

ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
- آها یعنی جفتتون ادمین این؟

کلافه گفت:
- اره.. که چی؟

کامل چرخیدم سمتش و مثل معلم ها گفتم:
- خب... ببین پسرم! همونطوری که یک پیج میتونه دو تا ادمین داشته باشه؛ یک ادمین هم میتونه دو تا پیج داشته باشه! اوکی؟ یعنی من کاری به پیج شرکت ندارم و الان سر جاشه. فقط یک پیج دیگه هم برات زدم. همین.

سعی کرد آروم باشه و با اخم گفت:
- اصلا هرچی! من پیج شخصی میخوام چی کار؟ واسه چی زدی؟

خندیدم که همون لحظه پشت چراغ قرمز ایستادیم. موبایل رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم:
- ببین! این کارو کردم تا بفهمی عکس علاوه بر ثبت کردن خاطرات و صحنه ها میتونه چه معجزه های دیگه ای بکنه! تا اینجا... اوه اوه! پونصد تا لایک خورده عکست رادان! پونصد تا!!! اونم پیجی که عمرش به دو ساعت نمیرسه. شرط میبندم همشون دخترن.

با چشمای ریز شده به تعداد لایک های تنها عکسی که گذاشته بودم تو پیجش خیره شد. بیوگرافی فقط به انگلیسی نوشته بودم « اوکی » ! خب چی مینوشتم؟ عکسش هم همونی بود که داشت ذرت میخورد البته مشخص نبود ذرت دستشه. یک پیج تازه، با یک بیوگرافی مجهول که فقط یک دونه عکس گذاشته؛ طی دو ساعت یا حتی کمتر؛ حدود چهارصد تا فالوور و پونصد تا لایک خورده! و من مطمئن ام همشون دخترن.
اشارۀ کوچیکی به عکسش زد و با مکث گفت:
- الان... همشون منو لایک کردن؟
با ذوق سرم رو واسش تکون دادم که چراغ سبز شد. موبایل رو از جلوی چشم هاش کنار بردم و اونم در سکوت حرکت کرد. عجب بود. باید یک چیزی میگفت! به روش نیاوردم و دوباره درگیر موبایل و پیجش شدم...

 

جلوی در خونه ایستاد و با نفس عمیقی که گرفت بی هوا موبایل رو از دستم قاپید. معترض جیغ خفیفی کشیدم و با حرص نگاهش کردم. موبایل رو انداخت رو داشبورد و گفت:
- بسه دیگه. بیا برو.

صدام رو کلفت کردم و اداش رو در آوردم:
- بیا برو!

تیز نگاهش کردم و گفتم:
- بالاخره چی کار کنم؟ بیام یا برم؟

چشم غره رفت و گفت:
- برو دیگه. بدو... تا آخر هفته همۀ خرید ها رو تکمیل میکنیم. با مامانت هم از الان صحبت کن پس فردا که دوباره بیای شرکت بهت نامه میدم.

لب برچیدم و ادای گریه در اوردم. با عذاب وجدان گفتم:
- یعنی داری میگی به مامانم دروغ بگم؟
نفس عمیقی کشید تا آروم بشه و با اخم و خیره به رو به رو گفت:
- اگه وجدانت بیدار شده و یهو نوع دوست شدی برو به مامانت همۀ حقیقت رو بگو... اگه مشکلی با این دروغ نداری و چیزی اذیتت نمیکنه برو دروغ بگو! اگه هم تصمیم و راه حل دیگه ای داری خب انجامش بده... اینکه چه تصمیمی میگیره به خودت مربوطه؛ یعنی برای من اصلا فرقی نداره! اما!

سرش رو چرخوند و اینبار خیره به چشمام شمرده شمرده گفت:
- اما... تهش تو باید تا آخر این هفته تو اون خونه مستقر بشی! اوکی؟

نگاه عمیقی بهش انداختم. چه طور میتونه اینقدر پرو و زورگو و نفهم باشه؟ ای خدا! منو داری با کی امتحان میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم و لپام رو باد کردم؛ دستی پشت گردنم کشیدم و باد لپام رو هم خالی کردم! نه... رادان هیچوقت قرار نبود با من کنار بیاد اما من باید تلاش خودم رو میکردم که حداقل این زورگوئی هاش رو یکم هم که شده بتونم بحمل کنم! پس لبخند تصنعی ای زدم و سرم رو الکی تکون دادم. چی کار کنم خب؟
خواستم پیاده بشم که سریع گفت:
- راستی...
پیاده شدم و کلافه سرم رو داخل ماشین فرو بردم و سوالی گفتم:
- راستی؟
با مکث نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
- این... این بیجه که تازه زدی. یعنی... خوبه!

نفس راحت کشید و من با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم. عجب! تک خنده ای کردم و با خداحافظی کوتاهی در ماشین رو به هم کوبیدم. مثل آدمای بی فرهنگ بی توجه به من که هنوز به در خونه نرسیده بودم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. واقعا که! اندازه ارزن هم جنتلمن نیست ها! متاسف سر تکون دادم و رفتم سمت خونه. داشتم در رو با کلید باز میکردم که دوباره صدای ماشینش رو که هنوز خیلی دور نشده بود شنیدم. قیافه ام رو جمع کردم و به شدت سوالی برگشتم عقب و بهش نگاه کردم. شیشه رو داد پایین و فقط نگاهم کرد. متعجب و سوالی سرم رو به معنیه چیه تکون دادم که کلافه گفت:
- یادم رفت اینجا امن نیس. زود برو تو دیگه.
ها... پس میخواد یکم جنتلمن بازی دربیاره. باز خوبه، گویا از نظر عقلی مادرزادی جنتلمنه بچه! از این تصور لبخند کوتاهی زدم و وارد خونه شدم.
بوی دلمه از همینجا هم حس میشد. همچین میگم همینجا انگار تو کاخ ناصردین شاه زندگی میکنم؛ راه خیلی دوره واسه همین بو به اینجا رسیده عجیبه! چشمی چرخوندم و آروم وارد شدم. در حال در آوردن کفشام بودم که صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید:
- من مطمئن ام که دانشگاهت خیلی وقته تموم شده!
لبم رو آروم گزیدم. شروع شد! باید دروغ میگفتم. سرفۀ مصلحتی ای کردم و آروم وارد آشپزخونه شدم. چون رو ویلچر بود براش سخت بود که غذا بپزه به هر حال ارتفاع کم میشد. اما با لجبازی اینکار رو میکرد. رو دلم مونده بود واسش گاز رو بزنم خراب کنم یک دونه کوتاه تر درست کنم ولی اینکارا مال پولداراست! رفتم سمت سینک و در حالی که روی دستام مایع میزدم من من کنان گفتم:
- چیز... اتفاقا میخواستم... یعنی میخواستم در مورد همین موضوع صحبت کنیم با هم. چونکه... یکی چیز شده...

در حالی که دلمه ها رو با کفگیرش بالا پایین میکرد با کلافگی پرید وسط حرفام و گفت:
- اولا دستات رو با مایع ظرف شویی نشور برای پوستت خیلی ضرر داره. دوما! ترجیح میدم هیچی نگی. برو تو اتاقت.
متعجب شیر آب رو باز کردم و با اعتراض گفتم:
- وا! مامان؟ چرا ؟
متاسف سرش رو تکون داد و همینطور که دلمه ها رو میریخت تو بشقاب گفت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان