یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_145 رمان هرماس مبرا

#پارت_145

آروم صاف شد و تو تاریکی نمیدونم چه طور راه خودش رو تشخیص داده و به سمت میز

رفت. چراغ مطلاعه رو خاموش کرد و بلافاصله بعدش همه جا روشن شد. سریع دستام رو

گذاشتم روی چشمام و قیافه ام جمع شد. با احتیاط دستام رو از روی صورتم برداشتم و

خمیازه کشون؛ از حالت دراز کشیده به نشسته در اومدم. تکیه داد به لبۀ میزش و خیره

بهم گفت:

- به نظرت این دو روزی یکم زیاد نمیخوابی؟

راست میگفت! من همش خواب بودم! هم دیروز هم امروز! و این خواب نه تنها تو خونه

بلکه تو شرکت هم به لطف دلسوزی های عجیب رادان ادامه داشت.

شونه ای بالا انداختم و با صدای خشدار شده ای از خواب زیاد گفتم:

- وقتی کم خوابی دارم باید تا چند روز همش بخوابم تازه بعدشم تا یک هفته خواب

میاد! به هر حال طبیعیه. خوب میشه...

چیزی نگفت و سرش رو تکون داد. موبایل و سوئیچش رو از روی میز برداشت و اومد

سمتم تا کتش رو برداره. کتش رو انداخت رو ساعد دستش و با نگاهش بهم فهموند که

باید بالاخره پاشم! کش و قوسی به بدنم دادم و کوفته بلند شدم. وقتی خیلی میخوابیدم

بدنم کوفته میشد و کسل میشدم. همه اش اثرات خواب زیاده!

بی حواس مانتوم رو مرتب کردم و رفتم سمتم در اما از پشت یقۀ مانتوم رو گرفت و

کشید که مجبورا یک قدم رفتم عقب و ایستادم. دستش رو برداشت و من با اخم برگشتم

سمتش:

- ای بابا چرا همچین میکنی؟

دست آزادش رو که روش کت نبود داخل جیبش فرو برد و با اخم ظریفی، با چشم و ابرو

به سرم اشاره زد. گیج دستم رو روی سرم کشیدم. ای وای. موهام! با گیجی بیشتری

مقنعه ام رو، روی سرم کشیدم و در بزرگ چوبی رو باز کردم. از اتاق خارج شدم و بی

حواس نسبت به جای خالی افخمی از در دوم هم رد شدم اما سکوت عجیب سالن

متوقفم کرد. رادان در رو بست و پشت بندش صدای قفل کردن اومد. از کنارم گذر کرد و

بی خیال گفت:

- زیادی خوابیدی خانوم خوش خواب! همه رفتن...

گیج پشت سرم رو خاروندم و دنبالش دویدم تا بهش برسم. سوار آسانسور شدیم و من با

دلگیری به شرکت خالی و برهوت نگاه میکردم. چقدر خالی! بیشتر برق ها روشن بود اما

دریغ از یک کارمند! البته... باید چند تا مستخدمی که در حال طی کشیدن بودن و

حراستی ها که توی همۀ طبقه ها پرسه میزدن رو فاکتور میگرفتیم! اما خبری از اون

جنب و جوش و شلوغی ساعت کاری نبود. از طبقۀ اول هم رد شدیم و رفتیم پارکینگ .

چشم از شیشه ای که چند لحظه پیش از پشتش طبقات شرکت رو میدیدم و حالا

چیزی جز دیوار نصبیم نمیکرد گرفتم. آسانسور متوقف شد و آهنگ تکراری آنشرلی هم

همزمان باهاش متوقف شد. چرا یک آهنگ جدید نمیزاشتن؟ خیلی این آهنگ رو دوست

داشتم ولی دیگه اینقدر گوش دادمش که دل زده شدم ازش. از آسانسور خارج شدیم.

پارکینگ هم نسبتا خالی بود و به جز ماشین رادان، دو تا موتور و یک پراید بود فقط که

احتمالا باز هم مال مستدخمی ها و حراستی ها بودن. فقط چند تا چراغ در حدی که

جلو پامون رو ببینیم روشن بودن! گیج دنبالش به سمت ماشین رفتم و گفتم:

- مگه ساعت چنده؟

بی ام وه اش رو با سوئیچ روشن کرد و بی خیال گفت:

- ده!

چنان سرم رو به سمتش چرخوندم که پاره نشدن رگ هام معجزه بود! ده... تازه ساعت

ده بود و این میگفت مامانت نگران میشه؟ مامانم دق کرده که تا الان بی چاره!

در و با از کرد و قبل از سوار شدنش با چشم و ابرو اشاره زد سوار شم. لب گزیدم و با

حرص سوار شدم. کتش رو پرت کرد عقب که با پروئی شاکی شدم و گفتم:

- چرا زودتر بیدارم نکردی؟ مامانم خیلی نگران شده حتما!

فرمون رو چرخوند و در حالی که از پارکینگ خارج میشدیم گفت:

- خوابت سنگینه یاسمن! از سنگین هم یک چیزی اون ور تر. من هر ده دقیقه یک بار

صدات میکردم و حتی اینقدر سر صدا کردم که گوشای خودم درد گرفت ولی تو بیدار

نشدی. منم دیگه ولت کردم تا خودت بیدار بشی...

و زمزمۀ زیرلبیش رو که نباید مینشدیم رو شنیدم! « دلم نیومد اذیتت کنم... »

نفسی گرفت و بی توجه به چهرۀ من که زا زمزمه اش متعجب و بهت زده بود، ادامه داد:

- نگران مامانت هم نباش. به موبایلت زنگ زد من جواب دادم بهش گفتم کار داری دیر

تر میری خونه.

ناخواسته اوف غلیظی گفتم و مثل کسایی که به پرو ترین موجود دنیا نگاه میکنن بهش

نگاه کردم. ابورهام روبالا دادم و گفتم:

- تو بی اجازه موبایل منو جواب دادی؟

بی خیال گفت:

- آره!

ترسیدم که جوابش رو بدم. چون رادان زیادی حاضر جواب بود و میترسیدم یک جرفی

بزنم، و از جانبش جوابی بگیرم که همۀ رویا های دخترونه و فانتزی های صورتیم دود

بشه بره هوا! پس سکوت رو ترجیح دادم و به بیرون خیره شدم. ساعت ده، به عنوان

ساعت کاری زیاد بود اما برای یک شب تفریحی هنوز سر شب محسوب میشد! بیرون

همۀ چراغ ها روشن بود و انگار هنوز زندگی تازه شروع شده بود که مردم با جنب و

جوش رفت و آمد میکردن. روی گونه ام رو خاروندم و لبام رو به هم مالیدم. ضعف

داشتم! با اون همه چیپس و ماست و موسیر و تخمه و خرت و پرتی که خوردم شکمم

فقط بی خودی پر شده بود ولی احساس گشنگی میکردم چون اون چیزایی که خوردم

نیرویی بهم اضافه نکرد! تازه حدودا چهار پنج ساعت هم از اون موقع گذشته بود و رسما

گشنه ام بود! نه در حدی که یک چلو گوشت کامل بخوام اما حداقل یک غذای ساده و

سبک میخواستم. هوفی کشیدم و به رادان که مثل چوب خشک رانندگی میکرد نگاه

کردم! همراه شدن باهاش اونم بعد از یک روز کاری سخت چیز جالبی در اتظارم نداشت!

چون هرچند چهره اش سفت و سخت بود، اما خوب میدونستم داره از خستگی میمیره. و

این چیزی بود که به سادگی از رفتارهایی که نشون میداد تشخیص دادم. مثل اینکه

همش پشت گوشش رو میخاروند. مطمئن بودم که حتی خودش هم به این نکته دقت

نکرده که موافعی که خوابش میاد همیش پشت گوشش رو میخارونه اما من... چنان دقیق

بودم به رفتارش که خیلی ساده این رو میدونستم. یا اینکه وقتی درگیری ذهنی و مشغلۀ

فکری داره دستش سرکشانه بین موها و پشت گردنش در چرخشه. اگرم چیزی جلو

روش باشه، با انگشت روش ضرب میگیره. من حتی میدونستم وقتی نگران میشه مثل

پسر بچه ها ساکت میشه و لباش رو اینقدر به هم فشار میده تا فقط یک خط باریک

بمونه و دور لبش سفید بشه. من حتی میدونستم که وقتی حرصش میگیره و دلش

میخواد تلافی کنه یا سر یک موضوع کوچیک و دوستانه عصبی میشه، مثل لبو قرمز

میشه و شقیقه هاش نبض میزنن اما وقتی واقعا عصبانی میشه و کسی پا روی مرز هاش

میزاره، خونسرد تر و عبوس تر از همیشه میشه؛ ساکت و صامت میشه و مثل یک

شکارچی ماهرانه منتظر فرصت مناسب میشینه تا به شکارش حمله کنه و بی گدار به آب

نمیزنه! تشخیص دادن این نوع عصبانیتش سخت بود اما چند تا نشانه داشت که من

حتی اونا رو هم میدونستم! مثلا اینکه دستش رو تحت هیچ شرایطی از جیبش در نمیاره

تا اگه مشت شد، دشمنش متوجه این قضیه نشه. یا اینکه حد الامکان سعی میکنه تو

چنین شرایطی با کسایی که باهاشون مشکل نداره صحبت نکنه چون زبونش تند و تیز تر

از همیشه میشه و سکوت ترسناک و مرموزی اون رو احاطه میکنه. و من میدونستم که

وقتی حوصله اش سر میره و کلافه میشه؛ ابرو هاش به شکل هشت میشن. به طوری که

دو طرف داخلی ابرو هاش به هم نزدیک میشن و میرن بالا اونم بدون اینکه دو طرف

خارجی ابرو هاش حرکت کنن و هشت بامزه و جذاب روی صورتش؛ باعث افتادن چروک

روی پیشونیش میشه. من میدنستم که این هشت، زمانی هم که از یک چیزی خیلی

خوشش میاد و میخواد لبخند و علاقه اش رو پنهون کنه هم روی پیشونیش میاد با این

تفاوت که چشماش هم به شکلی فوق جذاب ریز میشه. میدونستم که وقتی میخواد

کسی رو اذیت کنه و شیطنتش گل میکرد و هم این هشت و این چشم ریز کردن رخ

میداد، بازم هم با یک تفاوت جرئی که اون تفاوت جرئی نیشخند مرموزش بود. وقتی

میترسید چشماش دو دو میزد و قفسه سینش به دنبال هوا برای نفس کشیدن دست و پا

میزد. وقتی از یک چیزی خیلی بدش میومد، پوزخند میزد و نگاه میدزدید.  وقتی خیلی

خوشحال میشد، بالاخره یک لبخند ناقابل تقدیم اطرافیانش میکرد! و وقتی ناراحت

میشد اخم میکرد و مثل پسر بچه ها زبون نفهم و سرتق میشد. میدونستم که عاشق لاته

آرتی هست که خودش، با دست خودش درست کنه و بالای سرش بی استه تا لحظه به

لحظه عطر لاته رو نفس بکشه... من تک تک رفتار های رادان رو از حفظ بودم و دونه به

دونۀ واکنش هاش رو در شرایط خاص میدونستم. من همۀ مورد علاقه ها و مورد نفرت

هاش رو میدونستم و الان دارم از خودم می پرسم که؛ کی وقت کردم اینقدر بهش دقیق

بشم؟ دقیقا کی؟ من دلم ضعف میرفت واسه واقعی که دستاش چنگ میشد بین موهای

لختش و مواقعی که با شیطنتی زیرپوستی ابروهاش هشتی میشد، چشماش ریز و

نیشخندی پر از حرف روی لبش میومد. شیطنتی که حدس میزنم فقط برای من قابل

تشخیص باشه چون نه در چشم هاش و نه در لحن صداش تغییری ایجاد نمیشه و

شناختن این موقعیتش فقط از دست من بر میاد!

- احتمالا جدیدا کسی منو سوخاری کرده که به اندازۀ میل جنابعالی خوشمزه شدم؟!

گیج به رادانی که سه ساعته بهش زل زدم ولی فکرم یک جای دیگس نگاه کردم. همون

حالت! ابروی هشتی، چشمای ریز و در نهایت نیشخند! میخواست اذیت کنه... اخم کردم

و در حالی که روم رو بر میگردوندم گفتم:

- آره ولی فکر کنم موقع سوخاری کردنت یکم پیش روی کرده، زده سوزونده ات! رادان

سوخته برعکس تصوراتت زیاد به مزاقم خوش نمیاد.

اومی زمزمه کرد و بی پروا گفت:

- پس قبل از اینکه یکی بزنه سوخته ام کنه به مزاقت خوش میومدم!

ابروهام خود به خود پرید بالا و بهش نگاه کردم؛ تهاجمی وار گفتم:

- نخریشم تو تحت هیچ شرایطی به مزاقم خوش نمیای! به قول رزا موهات مثل موهای

باربی های عروسکی عه! خوشم نمیاد!

بالاخره موفق شدم و از اون حالت شیطنت بار خارج شد. اخماش رفت تو هم و این

یعنیناراحته و حرصش گرفته! درست مثل حدسی که تو ذهنم زدم کم کم صورتش

سرخ شد و شقیقه هاش نبض گرفت. بی اعصاب گفت:

- چرت و پرتای اون دوست خل و چل تر از خودت رو لازم نیست برام تکرار کنی! موهای

من شبیه عروسک های خاله بازی اون بچه ننۀ بی مزه نیست!

سرتق شده بود و حسابی حرصش گرفته بود. بدجوری به مو عروسکی حساس بود! از این

صفت متنفر بود انگار! اینبار من چشمام آشکارا پر از شیطنت شد و شیطون ابرو بالا

انداختم و گفتم:

- ولی به نظر من راست میگه. منم مهد کودک میرفتم یک باربی با دامن های صورتی

داشتم که موهاش مثل تو بود. تازه وقتی سینش رو فشار میدادم میگفت « من یک

پرنسس خوشگلم »! اما غصه نخور... موهای اون قشنگ تر بود. موهای تو همچین یک

نمه تیره تر و قهوه ای تره.

با مسخره بازی بی توجه به چهره اش چشم گرد کردم و با لودگی گفتم:

- وای رادان اگه سینۀ تورم فشار بدم میگی « من یک پرنسس خوشگلم؟ »

شونه ای بالا انداختم و حرص در آور گفتم:

- امتحانش میکنیم دیگه به نظر من که میگی!

با لودگش و شیطنت، دستم رو دراز کردم و رو قفسه سینش فشردم که بی هوا گفت:

- من یک یاسمن نیاز دارم که سرش رو بکوبونم به دیوار علاقۀ زیادی هم به قطعه قطعه

کردنش دارم!

دستم یخ زد روی سینش از لحن به شدت بی اعصاب و تحدید وارش. فکر کنم بیش از

اندازه رو اعصابش یورتمه رفتم! بی هوا و یهویی کنار خیابون تاریک زد رو ترمز که

چشمام گرد شد و به سرعت دستم رو پس کشیدم. چهرۀ کبود شده و شقیقه های نبض

دارش داشت آروم میگرفت و کم کم عادی میشد. لبخند هولی زدم و با پاچه خواری

گفتم:

- شازده رادان... تو که میدونی من باهات شوخی دارم! وگرنه موهای قشنگت شبیه برد

پیته تازه تیره تر و خوشگل ترم هست به قهوه ای نزدیکه. اصلا خودتم شبیه پرد پیتی!

ابروش بالا پرید و گفت:

- من شبیه برت پیتم؟

با خودشیرینی براش لبخند دلربا و لرزونی زدم و گفتم:

- نه نه! خوشگل تری!

والا منی که مو به موی رفتار های این آدم رو حفظ بودم خوب میدونستم اگه حرفی بزنه

زیرش نمیزنه! عملیش میکنه اثاثی! و از اون لحن تحدید وار کار های خیلی وحشتناکی

بر می اومد!ابرو هاش هشتی و چشماش ریز شد. بدون نیشخند! و این یعنی اوج لذت و

تفریحش! یعنی الان منِ بخت برگشته شدم مسئول سر گرم کردن حضرت عالی! پوزخند

معنا داری زد و قبل از اینکه بهم فرصت دفاع بیشتر بده، خیز برداشت سمتم...

𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۲۷ ارديبهشت ۱۱:۳۰
ظهرت بخیر عزیزم
خسته نباشی=")

پاسخ :

ظهر شما هم به خیر :)
ممنون از انرژی و همراهیت.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان