یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_89 رمان هرماس مبرا



 

- چیه؟ از این مخفف خوشت نمیاد یا تا حالا کسی بهت نگفته ؟
گلوش رو با سرفه ی مصلحتی ای صاف کرد و کمربند خودش رو بست ، در همون هین گفت :
- هر دو!
چشمی براش چرخوندم که البته ندید! تکیه دادم به صندلی و دستام رو تو هم قفل کردم :
- پِلَنگ دماغی دیگه! پِلَنگ دماغ!
صاف نشست تو جاش و با اخم نگاهم کرد . بعد از مدت طولانی ای که رفته بود از اخماش کمی میترسیدم و مثل قبلا عادت نداشتم بهش! کمی تو جام جا به جا شدم و آروم و زمزمه وار گفتم :
- خب بابا... چرا همچین نگاه میکنی؟
چیزی نگفت و خم شد سمتم . به صورت خودکار کمی تو خودم جمع شدم و بیشتر تو صندلی فرو رفتم .با دو تا دستاش ، دوتا بندِ کمربند رو که هر کدوم یک طرف چپ ، و راست صورتم قرار داشتن رو گرفت و گفت :
- بستنش خیلی سخت نیست ... ببین .
با چشمای گرد شده و لبخند گشادی نگاهش کردم . اصلا حواسش به صورتم نبود! داشت کار خودش رو میکرد . یک کارایی کرد که نفهمیدم چی بود . بعد دو تا بندی که از هم جدا بودن یهو دیدم به هم وصل شدن . بند ها رو تا شکمم آورد پایین و بعد مکث کرد . لباش رو به هم فشرد و بعد با تن صدای آرومی گفت :
- اینجا رو خودت باید ببندی!
بازم چیزی نگفتم و با همون قیافه ی خل مشنگانه نگاهش کردم . بالاخره افتخار داد ، سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد . با دیدن قیافه ام کمی صورتش رو جمع کرد که با خنده گفتم :
- از کی تاحالا اینقدر مهربون شدی که کمربند مردم رو میبندی اونم یک دختر!مثل بچه ها آدم رو قانع میکنی...
نزاشتم جواب بده و سرم رو انداختم پایین و به کمربند نگاه کردم :
- خب... حالا چرا من باید ببندمش؟
چشماش رو ریز کرد و سری تکون داد که من به عنوان تاسف تعبیرش کردم . کمربند رو با دستام گرفتم که صاف نشست و به کمربند خودش که بسته بود اشاره کرد :
- واسه این!
نگاهی به کمربندش انداختم . اوه! شت! اون یک دونه بند ، باید از وسط پاها رد میشد و به پایین صندلی متصل میشد . معذب منم صاف نشستم و آروم مثل رادان کمربندم رو بستم . ماشین رو روشن کرد که خیلی آروم و معذب گفتم :
- سازنده ی این ماشین قطعا یک منحرف به تمام معنا بوده!
نمیدونم شنید یا نه اما اهمیتی نداد و عادی گفت :
- میخوای دوباره آهنگ بزاریم و تند بریم؟
دستی پشت گردنم کشیدم و لپ هام رو با چشمای گرد شده باد کردم . ممکن نیست این آدم با این میزان از مهربونی هر چند همون لحن سرد رادان اصلانی باشه!
الان از من نظر خواست؟ بی خیال بابا! یک مرگیش شده! معذب تر باد لپ هام رو با فوت ، خالی کردم و گفتم :
- آره...
چیزی نگفت و ضبط رو روشن کرد . دوباره همون آهنگ نسبتا شاد فرانسوی رو گذاشت و کم کم سرعتش رو زیاد کرد ... همه چیز یادم رفتم و لبم به خنده باز شد ... با خنده قبل از اینکه کاملا سرعت بگیره گفتم :
- میگما ، این از اوناست که سقفش باز میشه؟ بازش میکنی؟
بدون اینکه چیزی بگه ، اخم ظریفی کرد و دو سه تا کلید رو زد که کلاااا سقف برداشته شد .... با ذوق جیغی کشیدم و کمی تو جام پریدم که البته به خاطر کمربند های فوق سفت ماشین ، نتونستم زیاد بپرم!
دقیقا حس همون کبوتری رو داشتم که برای اولین بار یاد میگیره پرواز کنه . همونقدر آزاد! همونقدر مستقل! همونقدر آرامبخش!
تا برسیم به محل قراری که با بچه ها داشتیم ، اصلا حواسم به این نبود که من و رادان مدت طولانی ای باهم تاخیر داشتیم و این موضوع میتونه چقدر ضایع و مسخره باشه! دقیقا تا خودِ رستورانی که تو شاندیز میخواستیم بریم ، بی اهمیت به غم و شادی و خنده و گریه ی دنیا ، خوش بودم! زندگی همینه ... من بعداز مرگ بابا ، فلج شدن مامان ، به کما رفتن یانا ، و حتی بعد از رفتن رادان و رها به فرانسه ؛ یاد گرفته بودم در لحظه زندگی کنم. البته این چیزی از نگرانی های مالی من کم نمیکرد ولی خب بازم تلاش خودم رو میکردم که بدون فکر زیادی زندگیمو بکنم!
سرعتش رو کم کم ، پایین آورد و بعداز حدود 2-3 دقیقه رسیدیم . ماشین رو با علامت نگهبان دم در ، داخل پارکینگ برد و کاملا ناگهانی ویراژ شدید همراه با ترمز کرد که ناخودآگاه با خنده دستم رو گذاشتم رو داشبورد جیغ زدم . ضربان قلبی که داشت آروم میشد با این کارش دوباره تند شده بود و خنده ای که داشت کمرنگ میشد به یک لیخند گل گشاد تبدیل شده بود!از سر هیجان نفس نفسی زدم و با تک خنده گفتم :
- بابا دس خوش! راننده ای بودی و ما نمیدونستیم؟ از کی تاحالا مرامت رفته بالا اینقدر به ما حال میدی؟
در حالی که کمربندش رو باز میکرد پوف کلافه ای کشید . نه! انگار زیادم تغییر نکرده و زیادم نمیتونه به ما حال بده! رو به من با اخم ظریفی که فکر کنم کلا عضوی از صورتش شده بود گفت :
- همینه که میگم به دخترا نباید رو داد! کمربندت رو که خودت میتوین باز کنی دیگه؟
لحنش دقیا معنی این رو میداد ( اگه نمیتوین باز کنی خاک تو سرت خیلی خنگی!)
پس قطعا اگه حتی ذره ای هم نگران یاد نداشتن بودم به این آدمِ و این لحن حرف زدنش چیزی نمیگفتم! هرگز!
لبخند کج و معوجی زدم و به کمربند نگاه کردم . خنگ نباش یاسمن! همون راهی رو که رفتی برگرد! مصمم طبق چیزی که عقلم میگفت کمربند رو باز کردم.
البته تا نصفه! همون جایی رو که رادان با یک حرکت گیج کننده دوتا بند رو به هم متصل کرده بود یادم نمیومد! لبام رو به هم فشردم و گیج کمربند رو نگاه کردم . میتونستم ببرمش بالا و از زیرش رد بشم اما ضایع میشدم! والا!
سری به به عنوان تاسف برام تکون دادم خم شد سمتم که دوباره غریزه ام من رو مجبور کرد کمی تو خودم جمع بشم و بیشتر به صندلی بچسبم .
وسط راه متوقف شد و دستاش بین زمین و هوا معلق موند . آروم دستاش رو گذاشت رو فاصله ی میز مانندی که بین صندلی راننده و کمک راننده بود . اما همچنان به سمت من خم و متمایل بود! زل زد تو چشمام و به طرز باحالی هرچند سرد و جدی ؛ یک ابروش رو بالا انداخت :
- قبلا ها من از تو فاصله میگرفتم... الان تو از من! جریان چیه؟ نکنه تو هم از پسرا متنفر شدی لوسیفر خوش نمک؟
فقط به مدت 5 ثانیه بر و بر به همدیگه نگاه کردیم! «لوسیفر خوش نمک» !
اینو دیگه از کجا آورد؟ بنده خدا خودش گرخیده بود!
کمی از اون حالت معذب و جمع شده خارج شدم و آروم سرم رو کج کردم . نیش خند زدم و آروم گفتم :
- رو به راهی؟
بدون اینکه خودش رو ببازه ، جدی تر اون یکی تای ابروش رو هم انداخت بالا :
- من رو به ارهم . تو رو به راهی؟ وسط بحث یهو حال و احوال میکنی؟
چشمام رو گرد کردم و سرم رو صاف کردم . عجب آدمیه ها! با همون چشمای گرد نچ نچی کردم و به رو به رو نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که با چیزی که دیدم رسما چشمام از حدقه زد بیرون . خودم رو جمع و جور کردم و کمربند رو بردم بالا ی سرم ، وقت برای اینکه بازش کنم نبود! بی حواس ولش کردم که اون قطعه ی فلزی سنگینش رها شد و با شتاب خورد پست کله ام! جیغ خفیفی کشیدم و با قیافه ی جمع شده دستم رو گذاشتم رو سرم . حس میکردم دوتا تیکه آهن به هم دیگه خوردن و صدای ناهنجارش دقیقا توی سر من زنگ میخورد! دستم رو کشیدم رو سرم چون حس میکردم مثل توپ قُر شده و فرو رفته داخل! نه... خداروشکر سالم بودم .
- به عقلت شک دارم!
با درد نگاهش کردم که در سمت خودش رو باز کرد و گفت :
- شک دارم که نکنه کله ات رو خالی نزاشتی و با گچ پرش کردی؟
چشمام مجدد از این همه بیشعوریش گرد شد و اونم بدون اهمیت به من پیاده شد . همچنان که دستم رو سرم بود دوباره به رو به رو نگاه کردم . وقت واسه لج کردن نبود! اونم با این نیش بازِ شروین!
در رو باز کردم و برعکس دفعات قبل بی احتیاط پیاده شدم و در رو به هم کوبیدم.
به محظ اینکه این کار رو انجام دادم چراغ های ماشین روشن خاموش شد و صدا داد ، یعنی رادان قفلش کرده بود!
کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و سعی کردم درد سرم رو فراموش کنم . لبخند ضایع ای زدم و رو به قیافه ی های پوکر و مرموزشون گفتم :
- خب... غذا چی بخوریم؟
شروین عادی لبخند زد و گفت :
- چی بخوریم؟ بادی بگی چی بخورید! اینقدر دیر اومدید ما خودمون خوردیم!
چشمام گرد شد و مات و مهبوت گفتم :
-نــع؟ اینقدر دیر کردیم؟
کارن ابرو بالا انداخت:
- اینقدر؟ واضح بهت بگم مادمازل تاازه کلی هم منتظرتون موندیم ولی دیر کردید دیگه!
النا گلوش رو صاف کرد و گفت :
- حالا ماه عسل خوش گذشت؟
چشمام از این طبع شوخ و مزاح گونه ی النای همیشه منطقی گرد شد و ، پسرا به جز رادان زدن زیر خنده .
کارن با صدایی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت :
- اذیتشون نکنین!
چشمام رو ریز کردم . مگه چیکارمون کردن؟ شروین کمی خندید و گفت :
- شوخی کردیم بابا! اونقدر دیر اومدید که ما دو وعده غذا بتونیم بخوریم اما نخوردیم . فقط شرمنده از چایی نتونستیم بگذریم!
نفسی از سر آسودگی کشیدم و هنوز میخواستم خوشحال بشم از ختم به خیر شدن ماجرا که با حرف کارن همون نفس آسوده هم تبدیل به کربن دی اکسید شد و کوفتم شد!!!
- حالا واقعا کجا بودید؟ چه میکردید؟
متاصل به رادان نگاه کردم . باورم نمیشد! عین خیالش هم نبود1 بی خیال بی خیال لم داده بود به کاپوت ماشین شروین و سرش تو موبایلش بود . نفس حرصی ای کشیدم و رو به بچه ها کلافه گفتم:
- هیچی به خدا! بگم باورتون نمیشه . حالا بریم بشینیم میگم...
رادانی که فکر میکردم حواسش بهم نیس ، بدون بالا آوردن سرش تیز نگاهم کرد .
ابرو بالا انداختم و متعجب و سوالی نگاهش کردم . اخم کرد و دوباره سرش رو تو موبایلش کرد . شونه ای بالا انداختم و رها هم مدیرانه و رهبرانه سعی کرد وعضیت رو جمع و جور کنه:
- راس میگه . بیاین ما نشسته بودیم یک جا فقط اومیدم بیرون منتظرتون بشیم.

سرم رو تکون دادم و پشت سرشون حرکت کردم . صدای ویبره ی موبایلم اونقدر بلند بود که هم حسش کنم هم بشنوم! دستم رو کردم تو کیفم و موبایل رو خارج کردم . بی خیال! گیج به رادان که بی توجه به همه و کنار مهرداد راه میرفت نگاه کردم . شماره ای که دو سال میشد رفته بود آخر تلگرام من ، حالا اومده بود بالا! رادان اصلانی ! با عکس سیاه!
مرض داره وقتی اینجاست پیام میده؟ کنجکاو پیام رو باز کردم . بدون هیچ حرف اضافه ای نوشته بود...

( کپی با ذکر منبع و نویسنده آزاد )

Heli SHII =)
۱۱ اسفند ۱۴:۴۸

خیلی خوشمل مینویسی:)

پاسخ :

با سپاس :)
nana
۱۱ اسفند ۲۳:۴۳

چی بگم بازم عالیییییییی 👌👌👌👌👌👌

nana
۱۱ اسفند ۲۳:۴۴

فقط یاسی سرت درد نمیکنه😂😂

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان