یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_147 رمان هرماس مبرا

#پارت_147

اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:

- خب بگو چی میدونی که اینقدر با رادان چپ افتادی! اگه بگی که من حرف رو حرفت

نمیزنم! اما الان حرفا و کارت نامعقول مامان! من و رادان فقط مثل دو تا دوستیم درست

شبیه دو سه سال پیش! چیزی فرق نکرده.

با حرص بافتنی رو از روی پاش برداشت و زیرلب با خودش زمزمه کرد:

- آره هنوزم مثل دو سال پیش فقط دوستین! باشه باشه... دوست معمولی!

از فهمیدن منظورش لب گزدیم و بلند شدم تا تنهاش بزارم. اینطور مواقع تنهایی برای

مامان بهترنی درمان بود!

دپرس شده رفتم سمت اتاقم و در رو بهم کوبیدم. اعتراض نبود! خالی کردن حرص بود و

دست خودمم نبود! هوفی کشیدم. لباسام رو عوض کردم و بعد از شونه زدن موهام به

پیشواز خواب رفتم.

طبق عادت اول موبایلم رو برداشتم تا چک کنم. پتو رو روی تنم کشیدم و اینستا رو بالا

پایین کردم. یکی که به اسم رادان اصلانی بهم پیام داده بود! چشمام گرد شد و سیخ

نشستم سر جام. مگه اینستا داشت؟! بی توجه به دایرکتش زدم رو پیجش ببینم چیه؟ عا

عا! شرکت معماری رادیس!

ذوقم خوابدی و دپرس بهش نگاه کردم. پیج کاریه! پوفی کشیدم و رفتم دایرکت.

- کی بود؟

گیج دو سه بار اون دو کلمه رو خوندم . کی بود؟ اخم کردم و نوشتم:

- سلام!

ارسال کردم و دوباره خودم نوشتم:

- کی کی بود؟

بدون حتی ذره ای تاخیر جواب داد:

- این پسرۀ دم خونتون.

دلم خواست بگم به تو چه! اما همون دلم راضی نشد! پس با کمی تامل جوابش رو دادم:

- نریمان بود. پسر صاحب خونمون. یا به قول خودش نوۀ صاحب خونمون!

جوابی دریافت نکردم! کمی بعد پیامش برام ارسال شد:

- اذیتت میکنه؟

دلم یک جورایی قلقلکش گرفت. لبام رو بهم فشردم و بعد از نهیبی که به خودم زدم

براش نوشم:

- نه بابا. منظورت چیه اصلا؟

اینبار هم بدون مکث جواب داد:

- منظورم واضحه یاسمن! میگم مزاحمت نمیشه؟

لبم رو آروم گزیدم و آروم براش تایپ کردم:

- نه! کاری به کارم نداره. خودش واسه خودش حرم سرایی داره! از من بی نیازه.

- احتمالا میتونی فرق چشم پاک و ناپاک رو تشخیص بدی یا نه بچه؟

چند لحظه گیج به جمله اش زل زدم. منظورش این بود که متوجه نگاه های هیز نریمان

روی من شده؟ و داشت این رو به روم میاورد؟ با کمی تامل جواب دادم:

- تشخیص میدم. ولی نباید انتظار داشت که همه سر به زیر باشن! بازم نریمان فقط

چشماش یکم هرز میپره وگرنه اذیتم نمیکنه.

جوابش بحث رو به طوری کلا پیچوند اما از طرف شگفت انگیزی هم نتیجۀ بحثمون بود!

:

- تصور نمیکنم حقوقی که از شرکت من یا حالا فرزاد میگرفتی در حدی کم باشه که تو

همچین خونه ای با همچین صاحب خونه ای زندگی میکنید! تمام کسایی که تو شرکت

منن سرپرست خانواده ان! خونه هاشون هم بالا شهر نباشه تا این حد هم پایین شهر

نیست!

منظورش دقیقا این بود که باید از این خونه بیایم بیرون چون انگار تشخیص داده کنار

نریمان زندگی کردن درست نیست!... در هرصورت راست میگفت. بچه های شرکت زیاد

پولدار نبودن اما وعضیت نرمالی داشتن! خونه های آپارتمانی و مرتب... هرطور فکر

میکردم حق با رادان بود اما چند تا مشکل وجود داشت. یکی اینکه فرزاد به من حقوق

کمتری میداد و من مدت کمیه که حقوق بگیر رادانم. دوم اینکه من به طرز فجیحی

داشتم پول پس انداز میکردم واسه روزی که یانا به هوش بیاد و وسایل خونش رو تکمیل

کنم! جهازیه اش نصفه بود... خب اینو به رادان بگم که میخنده! نکتۀ بعدی هم این بود

که با تمام اخم و تخم های شروین و با تمام اینکه به شدت مخالف بود اما یک ماه در

میون من خرج های بیمارستان یانا رو میدادم. یک ماه شروین و یک ماه من! هر ماهی

هم که نوبت من بود شروین مثل برج زهرمار میشد و همش بهم چشم غره میرفت. به

قول خودش از نظر شرعی و قانونی تمام خرج های یانا رو دوش شروینه ولی بازم من

نمیزاشتم همچین خرج هنگفتی رو که مربوط به خواهرمه رو بده! درسته به شروین

اعتماد داشتم... ولی زندگیه دیگه! یک روزی که یانا بهوش اومد و خدایی نکرده با شروین

دعواش شد ، دلم نمیخواد شروین وسط دعوا منت پول های زندگی نباتیش رو سرش

بزاره! خلاصه که فکر همه جورۀ زندگی یانا رو کرده بودم! نکتۀ بعدی که خیلی مهم بود،

مامان بود! خرج دوا دکترای مامان تقریبا پول خیلی کمی رو برامون باقی میزاشت. جدا از

قرص های گرون و فت و فراوون قلبش، هزار جور پماد و کوفت و زهرمار هم باید برای

پاهاش میگرفتم که همشون بدون اثتثنا گرون بودن و خارجی! مامان قبل تصادف تقریبا

سالم سالم بود ولی بعد از اون اعصابش خراب شد و به قول دکترا اعصاب خراب میتونه

کلِ جسم رو نابود کنه! مامان قرص ضد افسردگی هم میخورد! بماند که هرچنوقتی

اعصابش میزد یه یک جایی از بدنش و دکتر تازه و ویزیت تازه و داروی تازه! و مگه بیمه

چقدر ما رو تعمین میکرد؟ یک بار معده و سیستم گوارشی! الانم که نمیدونم چرا

ماهیچه هاش هی میگیره و هیچ دکتری هم علاجش رو نمیدونه! خلاصه که با توجه به

مخارجی که من حساب میکردم الان خیلی شانس میاریم که آخر ماه بازم یک پولی واسه

خورد و خوراکمون داریم. رادان که در جریان اینا نیست! بعدشم من دقیقا مثل کسی

بودم که تازه میخواد بره سر خونه زندگیش! اما مشکل بزرگ این بود که هیچکس منو

هل نمیداد! تازه عروس دامادا ننه بابایی دارن که کمکشون کنن ولی من تک و تنها بودم

و برای نرمال شدن زندگیمون حس میکنم باید سال های زیادی رو صبر کنم. پوفی

کشیدم. واقعا حال نداشتم همۀ این داستان ها رو برای رادان توضیح بدم. پس با کلی

کلنجار رفتن نوشتم:

- این موضوع یکم پیچیده اس. مطمئن باش نمیتونیم که الان داریم اینطوری زندگی

میکنیم! حالا چیز خاصی هم نشده که. من و مامان از زندگیمون راضیم.

بدون مکث جواب داد:

- من ناراضیم!

ضربان قلبم بی هوا تند شد و چشمام کمی گشاد شد. جوابش رو ندادم و سریع از برنامه

خارج شدم. چی می گفتم خب؟ هوفی کشیدم و دستی هم پشت گردنم کشیدم. حس

کردم گرممه و گونه هام کمی رنگ گرفته! ای خاک تو سر بی جنبت یاسمن که غیرت و

تعصب مردونه نچشیدی! بابا زیاد حساس نبود... اهمیت بیشترش روی این موضوع بود که

تحت هیچ شرایطی دلم نشکنه! به خودم اومدم و گیج به صفحۀ سیاه موبایل خیره شدم.

مگه رادان گفت روم تعصب داره که من مثل خر تیتاپ دیده ذوق کردم؟ متاسف به این

فکر کردم که داره فقط به حق رفاقت این کار رو میکنه و من چقدر بی جنبم! نه نه...

نباید الکی رادان رو پیش خودم عزیز کنم. اون فقط داره دوستیمون رو دو طرفه میکنه و

نه بیشتر! نباید در موردش توهم بزنم وگرنه ممکنه باعث خراب شدن رفاقتمون بشه!

مصمم سرم رو تکون دادم و خمیازه کشون و با هزار و یک جور افکرا مختلف به خواب

رفتم...

***

همونطور که ساندویچم رو گاز میزدم دستم رو واسه تاکسی تکون دادم. وقت نبود با

واحد برم! حتی صبحونه ام رو هم داشتم وسط خیابون می‌خوردم! هوفی کشیدم و گاز

دیگه ای به ساندویچم زدم. حالا اگه یک تاکسی رد شد! بالاخره یکی زد رو ترمز. بی

حواس نسبت به راننده سوار شدم و سریع و با دهن پر آدرس شرکت رو دادم.

راننده چشمی گفت و حرکت کرد. مطمئنم تا چند وقت دیگه منم مثل لیلا مروه معروف

میشم به دیر کردن! از قرار معلوم، قراره همیشه دیر برسم! دخل اندویچ رو توی ماشین

در آوردم و با متوقف شدن تاکسی ، دست تو کیفم کردم. پول ها رو با مشقت کنار هم

جفت و جور کردم و دادم به راننده ای که متاسف نگاهم میکرد. باید در اسرع وقت

میرفتم بانک و پول نقد میگرفتم. پیاده شدم و دویدم سمت شرکت. حدسم درست بود!

بازم دیر رسیدم! فاطمه در حالی که تند تند یک چیزایی رو تایپ میکرد گفت:

- یاسمن خانوم بازم دیر اومدی!

متوقف شدم و چشمی چرخوندم. انگار ده تا چشم داشت. مظلوم گفتم:

- خب چی کار کنم؟

دست از کار کشید و با لبخند ملیحی گفت:

- برو دلیلت رو برای رئیس توضیح بده، اگه بهت کارت مشغلۀ غیر ارادی رو داد، بیار

اینجا تا من برات ثبت کنم و حقوقت کم نشه.

چشم گرد کردم براش و بی هوا گفتم:

- مگه مدرسه است که برم از مدیرمون کاغذِ اجازه بگیرم بیارم پیش تو؟

بهار که طبق معمول همش با پرونده های تو دستش تو شرکت میچرخید همون لحظه

اومد و با لبخندی که مشخص بود حرفامون رو شنیده گفت:

- کمم از مدرسه نداره!

هوفی کشیدم و بعد از کشیدن لپ بهار و سرخ شدن صد در صدی صورتش با نیش باز

رفتم سمت آسانسور. راه تکراری رو طی کردم و بالاخره به اتاق رادان رسیدم. دقیقا برای

رسیدن به اینجا باید هفت خان رستم رو رد میکرد! تقه ای به در زدم و وارد شدم.

هرچند افخمی با اشاره بهم گفت که میتونم برم ولی چون کارم پیش رادان گیر بود،

ترجیح دادم مودب باشم! با لبخند فوق ملیحی وارد شدم و به رادان که عاقل اندر سفیه

نگاهم میکرد خیره شدم. هنوز یک قدم برنداشته بودم خودش گفت:

- بازم دیر کردی!

کیفم رو پرت کردم روی کاناپه و با ستیزه جویی دست پیش گرفتم که پس نیوفتم:

- خب به منچه؟ معلومه که دیر کردم اونم چرا؟ چون این شرکت نه سرویس داره

نه ماشین خب از من چه انتظاری داری از اون سر شهر تا این سر شهر با چی بیام؟ واحد

ها یا کلۀ سحر حرکت میکنن یا لنگ ظهر تاکسی ها گرونن تو چه انتظاری از من داری؟

اصلا تو به عنوان رئیس این شرک چرا سرویس...

یک بند داشتم حرف میزدم که ابروهاش رو بالا انداخت و نسبتا بلند گفت:

- یاسمن!

متوقف شدم و با اخم نگاهش کردم. به صندلیش تکیه زد و با ابرو های هشت شده که

نشون از کلافگیش میداد گفت:

- میتونستی زودتر به این قضیه اعتراض کنی تا سرویس بگیرم! این همه داد و بی داد

نداره که بچه.

با مکث سرم رو تکون دادم و لبخند ضایع شده ای زدم. کمی نگاهم کرد و ابروهاش به

حالت عادی برگشت. چشماش رو ریز کرد و گفت:

- راستی تو کاملا یادگرفتی از برنامۀ اتوکد استفاده کنی؟

با مکث و خیالی راحت گفتم:

- آره بابا فرشین برام توضیح داد.

ابروی راستش خود به خود پرید بالا و گفت:

- فرشین؟

فکر کردم منظورش اینه که فرشین کیه برای همین براش توضیح دادم:

- آره دیگه فرشین . همون پسره که ته سالن میشنه خیلی باهوشه هکر هم هست. بابا

همون که خیلی ساکت و ترسناکه! البته از نظر من بچه باحالیه فقط باید باهاش کنار

اومد!

بی حرف نگاهم کرد. تو چشماش سوال و حرف بود اما من چیزی نمیفهمیدم! دستاش رو

در هم قفل کرد و با مکث طولانی ای گفت:

- فرشین معمولا با کسی صمیمی نمیشه.

بلافاصله فهمیدم مشکل چیه! چشمام از تفکر بی جاش کمی درشت شد اما با حفظ

ظاهر گفتم:

- خب ... خب آره! با منم صمیمی نشد. فقط برام برنامه رو توضیح داد! پسره کلا هیچی

نمیگفت جز چیزی که مربوط به برنامه باشه. زیادی آروم و ساکته!

سرش رو تکون داد و بی حواس گفت:

- پس یک آقا بنداز پشت اسمش.

به محظ اینکه جمله اش تموم شد لباش رو به هم فشرد شاید که حرفش پس گرفته

بشه! منم لبام رو به هم فشردم اما نه به دلیل اون! بلکه به این دلیل که دهنم باز نشه و

بهت از صورتم نمایان نشه! سرفۀ مصلحتی ای کردم و در حالی که روی مبل مینشستم

بی ربط به حرف هامون گفتم...

ب کراشتون مدیونین اگه رو کراشم کراش بزنین😐😑🔪 (جیسونگ دوم آنی😔💙)
۰۹ خرداد ۰۰:۲۰
تا چ پارتی خونده بودم؟
یادم نی😐

پاسخ :

شرمنده ام نکن دیگه! :)
این چندوقته سرم خیلیییی شلوغه اصلا وقت نمیکنم پارت بزارم. احتمالا تا هفتۀ دیگه هم نتونم پارت جدید بزارم.
ب کراشتون مدیونین اگه رو کراشم کراش بزنین😐😑🔪 (جیسونگ دوم آنی😔💙)
۰۹ خرداد ۰۰:۴۰
ن بابا مشکلی نی:)
𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۰۹ خرداد ۱۶:۱۷
هییی خسته نباشی یاسمینایی*-*💗

پاسخ :

سلامت باشی گلی :)
nana
۱۰ خرداد ۰۰:۲۲
میشه یانا بهوش بیاااااااد
بیاد دیگه هرچه زودتر بهتر☺

پاسخ :

نمیشود! یوها ها ها...
اول باید یکم دل تو آب بشه بعدش شاید!
nana
۱۵ خرداد ۱۶:۰۹
خر بی شخصیت😐😂
فقط هم دل من اب شه دیگه 👊👊
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان