یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_115 رمان هرماس مبرا

#پارت_115

******

یک ، دو ، سه! خودشه! با حال زار و نزار قطع کردم و دوباره شمردم . یک ، دو ، سه !

زنگ زد! نامرد چهار ثانیه هم صبر نمیکنه . سر سه ثانیه زنگ میزنه .

نمیشد! نمیشد هی قطع کنم آخرش که مجبور بودم جواب بدم . طی یک تصمیم

ناگهانی به جای فلش قرمز ، فلش سبز رو کشیدم .

- الو؟ یاسمن؟

گه خوردم! غلط کردم جواب دادم! آروم نشستم رو تختم و صدای جذابش دوباره تو

گوشم پیچید :

- یاسمن چرا حرف نمیزنی؟ میشنوی چی میگم؟

آروم و خجول گفتم :

- بله . میشنوم .

مکث کرد و به شدت دلخور گفت:

- احوال شما؟

اب دهنم رو قورت دادم و اولین جمله ای رو که به ذهنم رسید گفتم:

- معذرت میخوام .

معترض اسمم رو به زبون آورد :

- یاسمن!

کافی نبود! عذرخواهی براش کافی نبود! شرمنده و سرافکنده گفتم:

- باور کن رادان مجبورم کرد . اگه ذره ای بشناسیش میدونی تا به هدفش نرسه دست

بردار نیست! تو عمل انجام شده قرار گرفتم و از شرکت اومدم بیرون . وگرنه من از کارم

راضی بودم!

 نفس کشدار و عمیقی کشید و گفت:

- حداقل میتونستی خودت ، بیای خبر بدی ؟ خودت میومدی قرارداد رو لغو میکردی!

لااقل یک خداحافظی ساده میکردی بی معرفت !

دلم گرفت . راست میگفت ! من خیلی بی معرفت بودم!

*******

(فلش بک به گذشته )

قطعا امروز بارون بیشتر از همه با من لج بود! طوری میبارید که انگار میخواست تمام

قحطی آب های امسال ، سال های گذشته و حتی قرن های گذشته رو جبران کنه!

سه ماه گذشته! سه ماه از رفتن بابا! سه ماه از خونه به دوش شدنمون! بچه ها سخت در

تلاش بودن حال من رو خوب کنن اما از نظر خودم ، حالم بد نبود که بخوان خوب کنن!

شرایطم مثل اون کسی بود که دستش قطع شده! راه برگشتی برای اون دست قطع شده

نیست . احساس من قطع شده! از ریشه و بن نابود شده! راه برگشتی هم براش نیست . نه

گریه میکنم ، نه میخندم . این روزا شباهت عجیبی به رادان پیدا کردم . رادان! رادانی که

آخرشم نفهمیدم برای چی خودش رو به جای طرف تصادف جا زد و داستان گیج کننده

ای که اونقدر تو خودم بودم ، تلاشی برای فهمیدنش نمیکردم! رفت . رادان هم رفت! با

رها رفتن خارج . این چندوقته تا حدی از دیگران فاصله گرفته بودم که الان حتی

نمیدونم رادان و رها کجا رفتن! قرار بود از ماه آینده کار کردن تو شرکت فرزاد رو شروع

کنم . به طرز باور ناپذیری حمایتم میکرد . هرچند که من به حمایتش نیاز داشتم اما

نمیخواستم! من به حمایت خیلی ها نیاز دارم اما نمیخوام! شال سیاه ام رو ، روی سرم

مرتب کردم . اونقدر خیس شده بود که چسبیده بود به موهام . اهمیتی نداشت! در واقع

خیلی وقته که خیلی چیزا ، یا نه! واضح تر بگم ، هیچ چیزی برام اهمیت نداره! موبایلم

خاموش بود ، ولی مطمئنم اگه روشن بود ، یک ثانیه هم بی صدا نمیموند . عادت جدید

من بدجوری همه رو عاسی و دلخور کرده بود . بی خبر و ناگهانی میدزم به دل خیابون .

هر وقت عشقم میکشید ، هروقت دلم میخواست! گاهی حتی تا دو سه روز برنمیگشتم و

تو پارک و نمازخونه ها سر میکردم . حتی گاهی تصمیم میگرفتم کلا برنگردم! وقت

بارون ، نصف شب ، ظهر یا زیر آفتاب ، هیچ فرقی نداشت! من میرفتم! نگران میشدن اما

هرگز حاضر نمیشدم موبایلم رو جواب بدم . میدونستم مامان اینقدر نگران میشه که

میزنه زیر گریه اما بازم امان از اون بی اهمیتی و سردی دلم! انگار تو دلم عصر یخبندان

شده بود . سرماش رو حس میکردم . لبخند ها و خوشحالی ها قندیل بسته بود! سرماحتی به گریه ها هم رحم نکرده بود و اوناهم به دریایی یخ زده تبدیل شده بودن .

مِه غلیظی از سرما روی دلم سایه انداخته بود و اجازه نمیداد کوچیکترین گرمایی به قلب

یخ زدم نفوذ کنه . «دلسرد» که میگن دقیقا همین دل منه! «دلسرد» شده بودم از خودم

و عالم و آدم و حتی خدا!

نفس عمیقی کشیدم و با پشت دستم سیلی از بارون رو که روی صورتم نشسته بود پس

زدم . بی هدف سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و بدون اینکه برم زیر سایه بونش ، به دیوارش

تکیه زدم . انگار دلم میخواست خودم رو زجر بدم! خیس بودم ، با تکیه زدن به

اونجاخیس تر شدم! تو عالم خودم و افکار بی پاینم غرق بودم که ماشینی سفید رنگ

کنار پام به شدت زد رو ترمز . ترمز شدیش باعث شد آب کف خیابون پاشیده بشه روی

بدن و حتی صورتم! و وای از این سرما که بی رحمانه یخ زدگی رو تا عصبانیت  خشم هم

ادامه داده بود! بی تفاوت به قامت مردی که از ماشین پیاده شد نگاه کردم . سیاهی شب

و شدت بارون باعث شده بود از اون فقط یک سایه ی بلند و رعنا ببینم . مهتابی های

کوچولوی ایستگاه اتوبوس اونقدر توان نداشتن که چهره ی مرد رو بتونن به نمایش بزارن

. مرد حرکت کرد و صدای نسبتا خشمگینش قبل از اینکه خودش برسه ، رسید! :

- یاسمن! تو دیوونه ای؟ ساعت سه ی صبح ، تو تاریکی و زیر بارون چه غلطی میکنی

تو؟ به خدا آخرش مادرت رو دق میدی!

فرزاد! فرزاد بود . فرزادی که این روزا به اندازه ی کارن هوای من رو داشت! بی تفاوت و

قدر نشناس گفتم:

- به شما مربوط نمیشه!

بهم رسید و با حرص کمی خم شد تا همقدم بشه . با همون حرصی که ندیده میتونستم

حسش کنم گفت:

- به من مربوط نمیشه؟ منم تو رو از شرکت هنوز نیومدی اخراج کنم ، بعدش به تو بگم

به شما مربوط نمیشه؟

تکیه ام رو از دیوار ایستگاه اتوبوس گرفتم و بی پروا گفتم:

- آره!

دستش رو مشت کرد از این همه بی تفاوتی و بی شعوری من! خودم میدونستم این مدت

پتانسیل گرفتن مدال بی شعور ترین آدم دنیا رو داشتم!

کمی اومد جلو و تقریبا تو فاصله ی میلی متری از من ایستاد . وجود حمایت گر و قامت

بلندش که روم سایه انداخته بود ، باعث میشد کمی گرم بشم . نمیدونم چه رمز و رازی

بود که از بدن مردا گرما ساتع میشد! یادمه وقتی بچه بودم ، زمستون ها میرفتم بغل

بابام و میگفتم « بابا تو بخاری منی! »

کجاس بخاری من؟! نفس عمیقی کشیدم که عطر گرم و تلخش با قدرت زیاد به ریه هام

فرستاده شد! فاصله اونقدر نزدیک بود که مجبور نباشه بلند حرف بزنه ، پس آروم گفت:

- یاسمن . با کی داری لج میکنی؟ من؟ خودت؟ مامانت یا اون شروین بخت برگشته؟

با مکث تکرار کردم:

- به شما مربوط نمیشه!

این روزا ، جمله های من کوتاه و توهین آمیز شده بود . به روی خودش نیاورد که چقدر

حرفم حرصش رو در آورده و بی ربط به جمله ی من گفت:

- به نظرت جالبه که مامانت رو چشم انتظار میزاری؟ تو اینجا زیر بارون داری جون

میدی ، مامانت رو راه پله ها! اگه قراره زیر بارون باشید ، لازم نیست یکیتون این سر دنیا

باشه ، یکیتون اون سر دنیا! با هم باشین! نمیخوام شعار بدم یاسمن . اما اگه کنار هم

باشین خودتم خوب میدونی که حالت بهتر میشه! لااقل مثل الان ، برج زهرمار نمیشی!

طوطی وار و تیک وار تکرار کردم:

- به شما مربوط نمیشه!

بدون مکث دستش رو برد بالا و با تمام توانی که در خودش داشت سیلی جانانه ای بهم

زد! صورت خیس از بارونم و دست خیس از بارون اون ، باعث شده بود درد دوبرابر بیشتر

باشه! سرم به شدت چرخید و داشتم می افتادم که با دستش بازوی چپم رو گرفتم و

وادارم کرد بایستم . سوزش پیش از اندازه ای که سمت چپ صورتم حس میکردم ، با

درد طاقت فرصایی که درست روی لبم حس میکردم ، بدون اختیار یا اجازه ی من بغض

پر از بدبختی ای رو توی گلوم کاشت! قلب یخ زده ام به شدت با گریه مقاومت کرد و

بالاخره موفق شدم بغضم رو قورت بدم . بدون اینکه حتی دستم رو ، روی گونه ی

دردناکم بزارم ، بی تفاوت گفتم:

- بی کس و کار پیدا نکردی آقا فرزاد!

اونم خیس شده بود و لباساش به تن ورزشکاریش چسبیده بود . موهای مشکی ای که

همیشه میدادشون بالا ، ریخته بود رو پیشونیش و از همه ی هیبتش آب میریخت . با بی

رحمی و لحنی درست به بی تفاوتی من گفت:

- اتفاقا چرا! بی کس و کار پیدا کردم! تو کی رو داری؟ هیچکس!

با پایان جمله اش طرف دیگه ی صورتم هم سوخت . قبل از اونکه بخوام به سوزش

صورتم فکر کنم ، یک چیزی درونم شکست! حرفش اونقدر کوبنده و قوی بود که حتی

قلب یخ زده ی من رو هم بشکونه! خورد کرد! نابود کرد! قدرت و مقاومتم رو از دست

دادم و با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کردم:

- نزن!

دوباره طرف چپ صورتم سوخت و اون که انگار سیلی زدن براش تفریح شده بود گفت:

- چرا نزنم؟ کی میاد ازت دفاع کنه؟ تو که یتیمی!

حرفاش به خدا بدتر از سیلی هاش بود! اون همه صبر و سردی و بی تفاوتی دود شد رفت

هوا و تو چشمام اشک حلقه زد ! مظلومانه گفتم:

- نزن!

با بی رحمی برای بار چهارم کشیده ای تو گوشم خوابوند و حرفاش رو تکرار کرد :

- میگم چرا نزنم؟ خب تو که کسی رو نداری هرچقدر دلم بخواد میزنمت! تو فقط یک

دختر بی کس و کار بدبختی! یتیم! بدبخت!

کنترلم رو از دست دادم و با جیغ حمله ور شدم بهش . اشکایی که بعد از عذای بابا تلنبار

شده بود تو دلم ، یهو و به سرعت از چشمام باریدن . انگشت های ضعیفم رو مشت کردم

و کوبیدم تو سینه اش ، با تمام وجود هق زدم و جیغ کشیدم:

- نیستم! نیستم من بدبخت نیستم! دست از سرم بردار! برو! تو هیچی نمیفهمی! از من

هیچی نمفهمی!

اشکام بین بارون قاطی شده بود و تنها راه فهمیدن اینکه دارم گریه میکنم ، صدای

خشدارم بود . بلند تر جیغ زدم و محکم تر مشت!

- بابای من رفت! تو میفهمی؟ من یکی یه دونش بودم! عزیز خونش بودم! رفت! رفت و

من موندم و یانا! یانایی که مرحم تنهایی هام بود! درمون دردام بود و حالا اونم نیست!

باید تا صبح کابوس ببینم که یانا داره میمیره! باید تا صبح از استرس خواب به چشمم

نیاد . مامان من مگه چه گناهی کرده که نصف شبا باید صدای ناله های پر دردش رو

بشنوم؟ تو یک روز من بدبخت شدم میتونی این رو درک کنی؟ تو یک روز کل خانواده ام

از هم پاشید و من موندم بین آواره هاشون!

گلوم اینقدر جیغ زده بود به شدت میسوخت . بدون هیچ حرفی شق و رق شده ایستاده

بود و اجازه میداد هرچقدر که دلم میخواد مشت بزنم! جون و رمق که از دستام رفت با

گریه و درد سرم رو گذاشتم رو سینه اش و مشتم رو آروم تر کوبیدم بهش . آروم دستاش

رو دورم حلقه کرد و زیر گوشم نجوا کرد :

- بالاخره گریه کردی!!!

******

من بی معرفت بودم!

nana
۱۸ فروردين ۲۲:۴۲

متنو خیلی قشنگ نوشتی ادم خیلی بیشتر جذب میکنه

یه طوری خاصی باهاش ارتباط گرفتم😢😳

ارایه هات اصلا عالی بود از عالیم عالیییییییییییییییییی تر 👍

پاسخ :

خواااااهـــــــــش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان