یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_150 رمان هرماس مبرا

#پارت-150

- بسه بابا چرا اینقدر هندل میزنی؟

با صدای مهیار متوقف شدم و با لخبند عمیقی ناشی از حرفای رزا برگشتم سمتش . با

پروئی دستاش روکرد تو جیبش و رو به روی من و رزا با فاصلۀ کمی چهارزانو زد. نیشش

رو با زکرد و گفت:

- خب خب؟ چی شده؟

چرا این بشر اینقدر پرو بود؟ البته پروئی ایش حرص درآر نبود چون پسر خوبی بود

درکل. قبل از رزا خودم زودتر با جدیت گفتم:

- هیچی. رزا داشت میگفت مهیار خیلی جدیدا رفتارش دخترانه و دور از مرد ها شده!

شاید ترسنه! بعد داشت روزای بعد از تغییر جنسیت تو رو تعبیر میکرد. قرار شد خودم

بیام برات سر مهریه با داماد چک و چونه بزنم حتی قرار شد با رزا برات یک شورت و

سوتین هات مشکی بخریم تا شب زفاف جناب داماد اوج لذت رو ببره!

رزا نیشخند لات و پر از لذتی به چهرۀ مهیار زد. سرخ شده بود مثل لبو! فکر کنم جدی

جدی ناراحت شد! لبخند ملیحی بهش زدم که با حرص گفت:

- خیلی بی شعوری ها!

رزا با خنده گفت:

- عواقب فضولی پیش از اندازه اس خواهرم... حالا غصه نداره که. اگه از رنگ مشکی بدت

میاد یک ست قرمزش رو میخریم. هرچند باید سلیقۀ اقای داماد باشه...مهیار مکثی کرد و سعی کرد خونسردی خودش رو بدست بیاره. ابروش رو بالا انداخت و با

شیطنت گفت:

-  نه نه! اتفاقا لباس زیر مشکی دوس دارم مخصوصا اگه توری باشه. این توری ها رو

دیدی یکم سوراخ سوراخ هم هستن؟ آ! آها! از همون ها میپسندم. البته ازت انتظار ندرام

هر شب بپوشی! همون شب زفاف کفایت میکنه.

طول کشید تا رزا درک کنه و منم که امروز کلا روی مد کنترل کردن نبودم، زدم زیر

خنده. رزا با حرص گفت:

- مثل اینکه باید به تو دوباره نشون بدم دخترا هم توانایی جر دادن دارن نه؟

مهیار مثلا ترسیده گفت:

- نه نه! غلط خوردم! خب قرمز بپوش چی کار کنم؟

دیگه قش کرده بودم از خنده که رزا به سمتش خیز برداشت و اونم فرار کرد. این پسر ته

خنده بود! رزا با حرص گفت:

- من یک روزی واقعا این پسره رو جر میدم! ببین کی گفتم!

خندم رو کم کم محو کردم و با لبخند عمیقی گفتم:

- ولش کن بابا. پسر خوبیه.

چشم غره ای رفت و یهو انگار چیزی یادش اومد. عمیق نگاهم کرد و آروم گفت:

- نه!

گیج گفتم:

- چی نه؟

ابرو بالا انداخت و گفت:

- رادان غریزه داره عزیزم! وقتی زده توی مثلا مست و بوس کرده لابد یک چیزایی

حالیشه دیگه!

از یاد اوری اون شب لب گزدیم و گفتم:

- وای رزا نگو! هنوز باورم نمیشه من و رادان همدیگه رو بوسیدیم! اگه الان همچین

اتفاقی بیوفته من قش میکنم! چه طوری اون موقع اونقدر خونسرد برخورد کردم؟

با چندش چهره جمع کرد و گفت:

- تو به دو شب عر زدن میگی خونسردی؟
چشمی چرخوندم.

- نخیر! منظورم اینه که اصلا خوشحال نشدم یا اهمیتی به جنبۀ دیگۀ ماجرا ندادم.

نمیدونم چه جوری تحمل کردم اصلا! اه... بگذریم . پاشو بریم که من دیر برسم خونه

مامان از نگرانی دق میکنه.

سرش رو تکون داد و وسایلش رو جمع و جور کرد. بلند شدیمو رفتیم سمت خروجی

دانشگاه. در همون هین رزا متفکر گفت:

- ولی یک چیزی! احتمال اینکه رادان روی تو متعصب باشه وجود داره!

من که از خدام بود! لبخند تلخی زدم و گفتم:

- چرا چنین توهمی زدی؟

ابرو بالا انداخت و گفت:

- توهم نیست! مگه خودت درمورد واکنشش با نریمان نگفتی؟ اون هیچی! مگه نگفتی

وقتی که داشتید فیلم میدید یکی وارد شد و رادان مقنعه ات رو سرت کرد؟

هوفی کشیدم و مغموم گفتم:
- دلیل تعصب و حساسیت نیست رزا! نریمان رو که من ترجیح میدم بزارم به حساب

دوستی و رفاقت چون مهرداد و شروین و کارن هم، هر سه شون بدون استثنا قبلا به این

موضوع نریمان گیر داده بودن. در مورد مقنعه هم... نه! من تو قصر شفق ها کاملا سر

لخت بودم اما رادان چیزی نگفت! پس حتما دلیل دیگه ای داشته!

لبش رو کج کرد و دیگه چیزی نفگت. تو راه مهیار و امیر رو دیدم که با اون یکی

دوستشون که فکر کنم اسمش رضا بود داشتن حرف میزدن. مهیار با دیدن من با

شیطنتی که فقط خودم دلیلش رو میدونستم چشمک زد که نتونستم خودم رو کنترل

کنم. نیشم باز شد و منم براش چشمک زدم. دیدم که خندید و دستشم به نشونۀ بای

بای برام تکون داد. سری براش تکون دادم و دیگه چشم ازش گرفتم. رزا با ابروی بالا

پریده خندید و گفت:

- یاسمن حواست هست؟

- به چی؟

بی خیال شونه یا بالا انداخت و با نیشخند عمیقی گفت:

- به اینکه دوتا دوتا عاشق میشی!

چشم گرد کردم و معترض گفتم:

- رزا! مهیار بود ها!

سرش رو الکی تکون داد و بی توجه به من گفت:

- رادان هم یک ماه پیش فقط رادان بود ها! همین کارا رو میکنی که فرت و فرت عاشق

میشی.

خواستم چیزی بگم و از خودم دفاع کنم ولی دستش رو به نشونۀ خداحافظ تکون داد و

رفت! زمزمه وار گفتم:

- بی شعور!

- خانوم؟

سریع برگشتم عقب. با دیدنش چند لحظه فقط نگاهش کردم. اینجا چی کار میکرد؟ نگاه

پسرا، مخصوصا ترم بالایی ها روش به چرخش در اومد. والا من که دخترم دلم آب شد

چه برسه به پسرا! نیشخندی زدم و با تمسخر گفتم:

- به قیافت نمیاد مامانِ یه غول تشن بیست و چهار ساله باشی!

اخم هاش رو کشید تو هم و موهای طلایش رو زد پشت گوشش. حتی کمی شال

بنفشش رو جلو کشید و گفت:

- میدونم! احتمالا توهم دلیلش رو میدونی!

سرم رو بی حوصله براش تکون دادم و با جدیت و سردی گفتم:

- بله. که چی؟ امرتون؟

قبل از اینکه جواب بده خودم سریع جواب سوالم را دادم:

- آها آها! فهمیدم! میخوای ببرمت پیش رادان که یک جوری بکشونیش تو رخت خواب

نه؟

متاسف گفتم:

- وقیح!

روم رو برگردوندم و خواستم برم که بازوم رو به شدت کشید و با غضبی بی حد و مرز از

بین دندون های چفت شده اش گفت:

- زر مفت نزن دختر خانوم! من اون موقع مست بودم یک کاری کردم الانم پشیمونم!

میخواستم باهات مدارا کنم مثل دوتا آدم عادی حرف بزنیم! واسه چی جفتک میپرونی؟

 

هرچند مادر یک پسر بیست و چهار ساله بود اما آدمی بود که سال ها زندان بوده و

چنین لحنی ازش بعید نبود! سعی کردم درد بازوم رو توی چهرم بروز ندم و با اخم و

حرص گفتم:

- دیگه چه حرفی مونده؟ میخواستی رادان رو نابود کنی که آفرین موفق هم شدی! با من

چی کار داری؟ اصلا آدرس من و رادان رو از کجا میاری تو؟

چهرهاش لحظه ای غمگین شد اما دوباره سرد شد و بازوم رو رها کرد . با اخم کمی

نگاهم کرد و نسبتا معذب گفت:

- اولا گیر آوردن آدرس فقط به یک اسم نیاز داره و یک هکر ماهر! دوما... میخواستم

ببینم پسرم عاشق کی شده! آدم درستی هس یا نه!

نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و با کنایه گفتم:

- آها! نکه خودت سابقه عشقی موفق و رابطۀ افسانه ای داشتی... واسه همونه!

بعدش با اخم غلیظی توپیدم و گفتم:

- خانوم محترم شما اون موقع که باید حق مادری رو به جا می آوردی نیاوردی! دیر

اومدی پس همون بهتر که کلا برگردی همون گورستونی که بودی! اما جهت بالا رفتن

اطلاعات عمومیت بزار بگم که نه من عاشق رادانم نه رادان عاشق من! همه مثل تو

نیستن که رابطۀ یک دختر و پسر رو تو روابط جنسی خلاصه کنن حتی اگه طرف

مقابلشون بچه شون باشه! اما حتی اگرم چیزی بین منو رادان باشه به تو هیچ ربطی نداره

و نخواهد داشت!
 

از حرص سرخ شد و دستش رو برد بالا که بزنه اما یکی تو هوا گرفتش. تا قبل از اینکه

من فرصت کنم به ناجی قهرمانم نگاه کنم، صدای او گفتنِ کشیدۀ دانشجو ها بلند شد!

گیج سرم رو بلند کردم و به مهیار اخمو نگاه کردم. ابروهای پرپشت سیاهش در قالب

اخم خیلی ترسناک جلوه میکرد. دست طناز رو آورد پایین که طناز با غمی به شدت

آشکار و واقعی رو به من زمزمه کرد:

- دوست پسر داری؟

انگار تصور میکرد رادان عاشق منه و حالا با دوست پسر داشتن من، شکست عشقی

پسرش رو داره میبینه!  چشمی چرخوندم و خواستم جواب منفی بدم اما مهیار زودتر از

من با لحن محکمی گفت:

- بله! دوست دخترمه! که چی؟

دوباره صدای او گفتن دانشجو ها بلند شد و من سعی کردم تعجبم رو پنهان کنم تا ضایع

نشه. بعدا داشتم واسه مهیار! ولی الان نکتۀ مهم دک کردن طناز بود!

طناز ناباور نگاهش رو بینمون چرخوند و با چشمای اشک زده زمزمه وار گفت:پ

- پسرمم مثل خودم سیاه بخته!

مثل اینکه طناز بدجوری اعتقاد داشت من معشوقۀ پسرشم! لابد الانم داره روزای شکست

عشقی پسرش رو تصور میکنه! در نهایت نگاه تام با حسرتی به مهیار انداخت... انگار این

حسرت... برای خودش نبود! داشت به جای رادانی که تو تفکراتش عاشق من بود حسرت

میخورد! نگاهش کم کم پر از نفرت و شد و با برگشتنش به سرعت ازمون دور شد! چرا

دست از سر رادان و زندگیش بر نمیداشت؟ زمزمۀ آروم مهیار رو شنیدم:

- دیوانه!

به سرعت برگشتم سمتش که فاصلۀ نزدیک باعث شد بخورم بهش اما خودم رو کنترل

کردم و کمی رفتم عقب. همه مثل عقاب زل زده بودن بهمون و تصور هم میکردن که

خیلی نامحسوس ان! چشمی چرخوندم و با اخم رو به مهیاری که همچنان اخم داشت

گفتم:

- چته داداش من؟ چه زری بود زدی شایعه درست بشه؟

حواسش به من جلب شد و اخمش کم کم باز شد. بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:

- مشخص بود زنه نباید میفهمید تو سینگلی! کمکت کردم نمک نشناس! بعدشم...

زمزمه وار تر ادامه داد:

- شایعه بشه که بشه! برای من که نه دوس دختر دارم نه چیزی این جور شایعه ها مهم

نیست! اتفاقا بهتر... مگس های دورم کمتر میشن.

با حرص گفتم:

- خب اسکول شاید برای من مهم باشه! شاید من نخوام کسی چنین تصوری در موردم

بکنه!

قیافۀ مثلا متفکری به خودش گرفت و با لودگی گفت:

- اع؟ چه جالب! نمیدونستم! حالا اشکال نداره که... از خداتم باشه!

لبخند غیر قابل کنترل بود پس لبخنید تام با چشم غره تحویلش دادم و بی حرف اضافه

چرخیدم تا دیگه واقعا برم. البته میدونستم، از فردا خبرِ اشتباهِ دوستی من و میهار تو کل

دانشگاه میپیچه! میگم کلش، به خاطر اینکه مهیار جز شاخ های دانشگاه بود که همه

اکثرا میشناختنش. با برگشتنم و دیدن لامبورگینی مشکی رنگ و براقی که اون ور

خیابون بود...

 

( ادامه دااارد! یوها ها ها...)

𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۱۸ خرداد ۱۲:۵۸
عررررر همون پارت مورد علاقم عررر
واقعا ایده خوبی بود ک طناز وارد صحنه شد عررررر
من برم محو شم*-*
خسته هم نباشی^^

پاسخ :

سلامت باشی :)
ђєlเ ŞHĮİ ....
۱۸ خرداد ۲۲:۱۳
منو انقد حرص ندیم میخام ادامه شو بخونم:|

پاسخ :

اتفاقا نوشتم ادامه شو! ولی خبیث شدم دیگ چه کنم؟ :(
𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۱۸ خرداد ۲۲:۵۹
یاسمیناااا
رحم کننن
بذار
هیققققق*^*
امتحانام تازه تمومیده رمان دیگه ای هم خوشم نمیاد موخوام رمانتو بخونم بذالللل*•*

پاسخ :

*3*
باش بابا باشه :)
فقط جایزه واسه تموم شدن امتحانای تو!
ђєlเ ŞHĮİ ....
۱۸ خرداد ۲۳:۰۲
خو نشو:|
با من نکنین صبر تو وجود من معنی نداره اصن:|
𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۱۸ خرداد ۲۳:۰۶
عییییییییییی مرسییی😍🥺🥺
هارتم*-*
حقیقتا امروز انقدر خوشحال نشده بودم ک الان شدم میسی*-*

پاسخ :

:))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان