یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_151 رمان هرماس مبرا

#پارت_151

با برگشتنم و دیدن لامبورگینی مشکی رنگ و براقی که اون ور خیابون بود، متوقف شدم

و خون تو رگام یخ بست! از کی انجاست؟ اصلا خودشه؟ فرصت نکردم پلاک رو نگاه کنم

چون ماشین روشن شد و با حرکت کردنش از دیدم محو شد...!

 

#رادان

سرم در حد انفجار بود. ماشین رو بی حواس و دوبله گوشۀ بزرگ راه پارک کردم و پیاده

شدم. تکیه زدم به کاپوت و ناباور تر سرم رو بین دستام گرفتم.

« بله! دوست دخترمه! که چی؟ »

موهام رو چنگ زدم و اخمام رو به شدت تو هم کردم. یاسمن؟ دوست پسر داشت مگه؟

اصلا مگه اهل این حرفا بود؟ طناز اونجا چه غلطی میکرد؟ چرا سایۀ سیاه طناز از زندگی

من برداشته نمیشد؟ برای بار هزارم خودم و ترس مضخرفم رو نفرین کردم که اگه ترسی

نبود اون پسرک سوسول نمیرفت جلو! بودم! از اولین لحظه که رزا از یاسمن جدا شد و

طناز از پشت بازوش رو کشید ... همه رو دیدم! اما ترس از طناز باعث شده بود قفل کنم!

 ذهنم اینقدر آشفته و شلوغ شد که نمیتونستم برم جلو! بعد از کلی جنگ و جدال،

تصمیم گرفتم برم پایین و برای همیشه با طناز اتمام حجت کنم! اگه منو میتونست اذیت

کنه، حق نداشت مزاحم یاسمن هم بشه! تو ذهنم این بود که نهایتا یاسمن رو از شرش

خلاص کنم... خودمم یک طوری باهاش کنار میومدم. دلم نمیخواست گذشتۀ من و

زندگی کثیف من طوری روی زندگی یاسمن تاثیر بزاره که ازم پرهیز کنه. این رو اصلا

نیمخواستم! اما هنوز دستم به دستگیرۀ در نرسیده بود که دست طناز برای سیلی بالا

رفت و پسری دیگه اونجا شد سپر یاسمن! پسری قد بلند و نسبتا هیکلی با ابروهای

پرپشت سیاه! لباس اسپرت داشت... دقیقا از همون اسپرت ها که یاسمن دوست داره! 

پیراهن چهارخونه! پیراهن مورد علاقۀ یاسمن! باز هم رنگ مورد علاقۀ یاسمن یعنی

پیراهن چهراخونۀ قرمز مشکی! کتونی های مشکی و همچنین پیرهنی که داخل شلوارش

نبود و پاینیش نیم دایره بود. همۀ اینا رو تو صدم ثانیه دیدم و از دیدن اون پسر اونقدر

شک شدم که حضور طناز به من شک وارد نکرد!!! یکی دیگه... شد سپر یاسمن من! یک

مرد دیگه! با وجنات ظاهری مورد علاقۀ یاسمن!  قفل کردم... متوقف شدم. و صدای پر

تحکم اون پسر که گفت « بله! دوست دخترمه! که چی؟ » الان یک ساعته که مثل متک

داره به سرم کوبیده میشه... داغ کردم از جمله اش. دلم خواست برم تیکه تیکه اش کنم.

داغی ای که دلیلش رو نمیدونستم یک طرف، حسادتی که خیلی هم خوب دلیلش رو

میدونستم یک طرف دیگه! اصلا انگار دلم میخواست گردنش زیر دستام بود

میشکوندمش! دلم میخواست تو صورتش داد بزنم یاسمن دوست پسر نداره! اسم کثیفت

رو بهش نبند! اما یاسمن برگشت سمتش... باهم حرف زدن! و یاسمن بود که با لبخندی

عمیق دوباره برگشت سمتی که من بودم و بالاخره متوجه حضورم شد! نمیشد بمونم که

اگه میمدوندم قطعا یکی از ما سه نفر کشته میشد! یکی دیگه رسوا و یکی دیگه هم

بدبخت میشد! پس ترجیح دادم قبل از اینکه کار دست هممون بدم برم. دوتا دستام رو با

اخم غلیظی پشت گردنم قفل کردم و سرم رو انداختم پایین که چشمم به کفش فوق

براق و واکس خورده ام افتاد. پوزخند تلخی مهمون لبام شد. چقدر با وسواس لباس

پوشیدم که بیام به یاسمن بگم جعفر جعفری رو استخدام میکنم! و تو ذهنم بود که بریم

با همدیگه برای مامانش ویلچر برقی بخریم و حتی یک مستخدم براشون استخدام کنم!

بعدشم ببرمش اون خونه ای که بعد از کلی گشتن پیدا کرده بودم... همۀ ذهنیت هام

خراب شد، بازم با حضور نحس طناز! با زنگ خوردن موبایلم، کلافه موبایلم رو از جیبم

خارج کردم... میخواستم خاموش کنم اما...

- لوسیفر کوچولو

فقط به صفحۀ موبایل خیره خیره نگاه کردم. چرا زنگ میزد؟  پوفی کشیدم و ناخواسته

فلش سبز رنگ رو کشیدم و موبایل رو گذاشتم دم گوشم:

- الو؟

صداش نگران بود! نگران چی بود؟ با مکث گفتم:

- هوم؟

- رادان خوبی؟ دیوونه میدونی چقدر نگرانت شدم؟ واسه چی یهو گذاشتی رفتی آخه؟

وای میستادی باهم حرف میزدیم.

فهمیده بود که من همه چیز رو دیدم و حتی فهمیده بود که از حرفای مفت اون پسرک

ناراحت شدم! با صدای که از اونور خط شنیدم افکارم کلا تکذیب شد!

- باید نگران من بشی دیوانه! بابا دو کلوم توضیح به آدم نمیدی. این زنه کی بود چی بود

به این پسره چه ربطی داره! ببینا یاسمن... من آخر سر از شدت فضولی فت میکنما!

فکم قفل شد و نفس عمیقی کشیدم و تا دهنم باز نشه! و صدای پر از حرص یاسمن بود

که جوابش رو میداد:

- خفه شو مهیار اع! وقت گیر آورده...

احتمالا همه چیز برعکس بود! یاسمن از اینکه من طناز رو دیده بودم نگران بود! یعنی

اصلا به فکرش نمیرسید که ممکنه حضور اون مردک من رو نارحت کنه؟ خب نه! چرا

باید همچین چرتی به ذهنش برسه! دوباره در سکوت من اون پسره حرف زد. نسبتا بلند

و خطاب به من گفت:- آقا! خانومت میخواست بزنه خانوم منو له کنه ها!
قبل از اینکه من واکن

شی نشون بدم یاسمن تقریبا جیغ کشید:

- نه اون زنه خانوم این اقاهست نه من خانوم تو! دو دقیقه خفه شو مهیار فقط دو دقیقه!

اونا دعوا میکردن و این جمله تو ذهن من اکو میشد « نه من خانوم تو! »

احتمال داشت که واقعا چیزی بینشون نباشه؟ اخم کردم و بی اعصاب گفتم:

- یاسمن!

از تک و تا افتاد و ساکت شد. با لحنی که مثل هیمشه سرد و بی حوصله بود گفتم:

- میخوای موبایل رو بزار روی بلندگو که مهیار جان راحت باشه؟

مکث کرد. متوجه کنایه ام شد! نفس عمیقی کشید و نالون گفت:

- توضیح میدم به خدا! الان کجایی؟ همو ببینیم؟

کلافه با انگشتام چشمام رو ماساژ دادم و آروم گفتم:

- تو کجایی؟

-تو ماشین مهیار. داریم میریم خونۀ ما. ولی اگه آدرس بدی میام اونجا.

پوزخند صدا داری زدم. ماشین مهیار! اینطوری که مهیار مهیار میکرد احتمال داشت که

زن و شوهرم باشن و من خبر نداشته باشم! معترض گفت:

- واسه چی پوزخند میزنی؟ آدرس میدی یا نه رادان؟

دوباره صدای رو مخ مهیار گوشم رو آزار داد که با خنده میگفت:

- یاسمن جان اصلش اینه که دخترا ناز پسرا رو بکشن ها!

آخ که دلم میخواست جوابش رو بدم ولی صدام بهش نمیرسید! نفس عمیقی کشیدم و با

جدیت و تحکم گفتم:

- موبایلت رو بزار روی حالت بلندگو.

- راد...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- یاسمن! بزار رو بلند گو.

صدای خش خشی اومد و بعد صدای مغموم یاسمن :

- گذاشتم!

با سردترین و خشن ترین لحنی که توانش رو در خودم میدیدم، گفتم:

- مهیار خان! اصلش اینه که پشت اسم هر کسی جان نندازن... کاربرد کلمۀ  خانوم دقیقا

همین جاست!

یاسمن بلافاصله خندید و بلند گفت:

- رادان! مهیار به این لحنت عادت نداره. بچه کرک و پرش ریخت.

پوفی کشیدم و خودم رو کنترل کردم تا نگم « دقیقا میخوام کرک و پرش بریزه! »

و صدای مهیار با تنی اروم جواب داد:

- خب داداش! چرا اینقدر خشن حالا؟ کجا بیایم؟

در بدترین حالت این مهیار خان غیرت نداشت و در بهترین حالت اصلا دوست پسر

یاسمن نبود! نگاهی به جاده انداختم و با همون لحنی که برای خودم و یاسمن عادی اما

برای مهیار ترسناک بود گفتم:

- کافه « سبز ». داری آدرسشو دیگه؟

یک طوری با تمسخر گفتم داری آدرسشو که مجبور بود بگه آره! همینطور هم شد. سرفۀ

مصلحتی ای کرد و گفت:

- بله!

یاسمن مجدد خندید و گفت:

- میبینمت.

بی حرف قطع کردم و به سنگ ریزه های زیر پام خیره شدم. شکستن گردن مهیار مگه

دیه اش چقدر میشد؟ پول که زیاده... لااقل دلم خنک میشه! نه نه... این روش زیاد زجر

آور نیست دردش یک لحظه اس. بهتره بکس ام رو از زنجیر باز کنم، دست و پای مهیار

رو ببندم و از همون زنجیر آویزونش کنم. و بعد، با خیال راحت به عنوان بکس تا جایی

که جا داره بزنمش! روزی سه ساعت؟ یا چهار ساعت؟ پنج ساعت! این عالیه! البته باید

یک سطل آب سرد هم کنارم باشه تا همش بریزم روش چون نمیخوام بمیره. میخوام

زجر بکشه! عقیم کردنش هم راه جالب و لذت بخشی به نظر میرسه. میشه هم...

ماشینی از کنارم رد شد و بوق بلندی زد که به خودم اومدمو رشتۀ افکارم پاره شد. واقعا

داشتم به چی فکر میکردم؟ هرچند... دوست داشتم! این افکار بهم لذت میداد! زمزمه وار

گفتم:

- کاش واقعی میشدن!

نفس عمیقی کشیدم و دوباره سوار ماشینم شدم. جاده رو دور زدم و دوباره سمت شهر

رفتم. خیلی طول نکشید که به کافه رسیدم. بدون اینکه ماشین رو خاموش کنم، فقط

متوقفشکردم و همون آهنگ تکراری رو پلی کردم. متن آهنگ، عجیب از ته قلبم بود!

بعد از اینکه آهنگ پنج بار تکرار شد بالاخره یک سمند سفید جلوی پام متوقف شد. با

چشمای ریز شده نگاهش کردم. در سمت کمک راننده باز شد و یاسمن با خنده پیاده

شد. درحالی که مثل همیشه با دستاش سعی داشت حرفاش رو بیشتر تفهیم کنه چیزی

به مهیاری گفت که خیلی خوب میتونستم ببینمش. یاسمن در رو بست که بلافاصله در

راننده باز شد و ظاهر پر از تمسخر مهیار جلوی چشمام اومد. تیز نگاهش کردم. هرچند

پنجره دودی بود و فقط من اونو میدیدم ولی دست خودم نبود! ابرو های پرپشتش زیادی

جذابش کرده بودن و از میزان عادی بودن بقیۀ اعضای صورتش کم میکردن و من اینو

اصلا دوست نداشتم! دستاش رو گذاشت رو سقف ماشین و چیزی گفت که یاسمن با

افتخار به ماشین من اشاره کرد. به چی افتخار میکرد؟ داشت من رو چه کسی معرفی

میکرد؟ اصلا من رو میگفت یا ماشین رو؟ مهیار با دیدن ماشین بلافاصله سوتی زد و با

خنده اومد سمتم که یاسمن سریع پرید جلوش. به زور سوار ماشینش کرد و مجبورش

کرد بره! انگار نمیخواست من و مهیار حتی برای یک ثانیه با هم رو به رو بشیم! با لبخند

عمیق ناشی از بحثش با مهیار اومد سمت ماشین. اخمی کردم و پیاده شدم. دهن باز کرد

چیزی بگه که با دیدنم دهنش همونطوری باز موند! یهو چشماش رو گرد کرد، اومد جلو

و تند تند گفت:

- ای وای پسر چه تیپی زدی!

ضربان قلب بی جنبه ام از اینکه نزدیکم بود تند شد و برای کنترلش مجبور شدم اخمم

رو غلیظ تر کنم. دستام رو تو جیبای شلوارم فرو بردم که کتم عقب رفت و عمیق نگاهش

کردم. گرچه از تعریفش بدجوری سرکیف شدم ولی... چی بگم الان من به تو؟ بگم برای

تو تیپ زدم؟ بدون اینکه فرصت پاسخگویی بده با چشمای ستاره بارونش به عینک دودی

روی موهام نگاه کرد و گفت:

- وای رادان خداییش خیلی عالی شدی. مثل ماه وسط آسمون میدرخشی. البته من که

کلا از ترکیب سیاه قرمز خوشم میاد ها.  حالا با کی قرار داشتی ناقلا؟

با تو! برای تو اینطوری لباس پوشیدم چون دوست دارم ازم تعریف کنی! چون از این

حرفات لذت میبرم!

افکارم رو مسکوت نگه داشتم و با اخم گفتم:

- الان بحث این نیست!

خودش فهمید و سریع نیش بازش رو بست. سرفۀ مصلحتی ای کرد و گفت:

- خب... خب باشه. بریم حرف بزنیم.

و به ماشین اشاره کرد. منم به کافه اشاره کردم و تاکید وار گفتم:

- آره. بریم حرف بزنیم.

منظورم رو متوجه شد. چشمی چرخوند و رفت سمت کافه . پشت سرش وارد شدم. این

کافه، جز معدود کافه هایی بود که عاشقش بودم. تمش با سلیقه ام جور در نمیومد.

خیلی خیلی شاد بود! اما بازم دوستش داشتم چون عجیب بوی زندگی میداد. برعکس،

کافی «سیسفی» که بیشتر هم اونجا میرم بوی مرگ میده! یادمه اولین بار، رها رو به

کافه سیسفی بردم و بهش گفتم که خواهر برادریم. آروم در چوبی کافه رو باز کرد که

زنگولۀ بالای در صدای جیلینگ جیلینگ غلیظی رو ایجاد کرد. در رو ول کرد و رفت

داخل که سریع...

ђєlเ ŞHĮİ ....
۱۹ خرداد ۰۴:۳۳
عررررررر خسته نباشی*-*

پاسخ :

سلامت باشی :)
𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۱۹ خرداد ۱۴:۲۴
مرسییی یاسمینایی*-*
تشکر از توجهت و باز هم خسته نباشی💛

پاسخ :

خواهش میکنم...
سلامت باشی عزیزم ، وظیفه اس
𝘚𝘛𝘈𝘙 𝘑𝘐𝘙𝘖♚
۲۱ خرداد ۱۴:۰۵
راستی یاسمینایی من ی وب شخصی زدم نوشته هام رو توش میذارم
خوشحالم میشم بخونیشون*-*
my-words.blog.ir

دیانا ام

پاسخ :

حتما 
دنبالت میکنم
nana
۲۱ خرداد ۱۵:۰۰
حرفی نیست:)💙
👌👌👍
nana
۲۱ خرداد ۱۶:۰۰
میگم یاسمن رگ خباثتت که باز باد نکرده؟!😶😂
nana
۲۱ خرداد ۱۶:۰۱
چقدر تصویر جالبه الان درکش کردم 😃😄

پاسخ :

چفقدر زود ویندوزت اومد بالا عشق من! :/
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان