یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_75 رمان هرماس مبرا

#پارت_75 رمان هرماس مبرا 


 

صدای مزخرف گریه.....جیغ....زجه.....صدای قرآن ....نوحه خوانی.... یک حس مضحک و مسخره . لباسای خاکی و سیاه . مهمون هایی که میومدن و شروین و شوهر خاله براشون دو لا راس میشدن تا احترام بزارن! سرم رو کلافه به دیوار تکیه دادم . از این شرایط متنفر بودم . با حس اینکه کسی کنارم نشسته آروم چشمام رو باز کردم . رزا جدی نگاهم کرد و از ظرف خرما ، یک خرما برداشت گرفت سمتم : - من که محبت پدر زیاد نچشیدم . اما لابد چیز خوبی بوده که تو رو به این روز انداخته . بگیر اینو بخور ضعف میکنی . برو خداتم شکر کن لااقل 18 سال مهر و سایه ی پدر بالا سرت بوده . بدبختایی مثل من که همینم ندارن!
مثل من بود.... برای دلداری دادن و همدردی کردن خودش رو میکشید پایین تا طرف مقابل بره بالا . چیزی نگفتم و برای اینکه دست از سرم بر داره خرما رو ازش گرفتم . موبایلم برای صدمین بار زنگ زد . حال نداشتم جواب بدم اما میدونستم ریحانه اس که میخواد تسلیت بگه و احتمالا فکر میکنه اونقدر احمقم که شرایطش رو درک نمیکنم و از نیومدنش نارحتم!
دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و سنگینی سرم رو روی دستم خالی کردم . آروم گفتم : - رزا....به ریحون بگو من از دستش دلخور نیستم . درک میکنم تهران کار داره . فقط حال ندارم جواب تلفن هاشو بدم .
آه آرومی کشید و گفت : - اوکی.
یک نفر دیگه کنارم نشست که اونقدر بی رمق بودم اصلا اهمیت ندادم . صدای گرم رها گوشم رو نوازش کرد : - حدودا 10 دقیقه دیگه مداح شروع میکنه . تا اون موقع احتمالا همه ی مهمون ها میان .
رزا سریع گفت : - سلام من رزا ام .

بازم بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم سرم رو بالا آوردم . به رها اشاره کردم و با پوزخند و کنایه گفتم : - ایشون هم رها اصلانی هستن . خواهر قاتل بابام!
رزا رنگ به رنگ شد و موند که چی بگه . اما رها بی خیال لم داد رو صندلی فلزی و معذب کننده ی مراسم و با آرامش همیشگیش گفت : - خوشبختم .
رزا سعی کرد خودش رو حمع و جور کنه و آروم گفتم : - همچنین .
رها دستش رو گذاشت رو تکیه گاه صندلی من که یک جورایی انگار دستش دور گردنم بود . با آرامش و جدیت گفت : - فکر کنم لغتنامه ی مغزت با مشکل جدی ای مواجه شده . قتل یعنی کسی رو به طور عمدی بکشی . اما من نمیدونم تو چه طور میتونی بین کلمه ی « تصادف » و « عمدی » ارتباط برقرار کنی؟

رزا مثل رها ژست جدی و آروم و مغروری به خودش گرفت ، با لودگی لحن رها رو تقلید کرد و گفت : - من نمیدونم تو چه طور میتونی تا این حد خونسرد باشی؟
اگه هر وقت دیگه ای بود میخندیدم یا همکاری میکردم....اما من فرق کرده بودم . حتی یک لبخند محض رضای خدا نمیزدم تا مامان از غم من لااقل راحت بشه .
رها دستش رو کاملا انداخت دور گردنم و با آرامش گفت : - این طوری که مجبورم. اگه خونسرد نباشم باید یا داداشم رو تیکه تیکه کنم یا یاسمن رو! یا شایدم باید از دست اینا خودکشی کنم .....
رزا از رک بودن رها کمی معذب شد و فقط ابرو بالا انداخت . بالاخره مراسم داشت شروع میشد . با صدای خش خش رو اعصاب میکرفون نوحه خوان چشمام رو به هم فشردم . این صدا روی اعصاب خط خطی ایم پنجه میکشید . بالاخره صدای غمگین و تاثیر گذار مرد به گوشم رسید : - سلام....عذا دارن.....گرامی....
نمیدونم چی کار کرد که بعد از گفتن گرامی صداش کمی اکو دار شد . با همون صدای اکو دار ادامه داد : - تسلیت عرض میکنیم....به تمام....آشنایان و سوگواران محترم . فرزند مرحوم علی کیانفر ، و همسر .... ایشان . قبل از هرچیزی.... یک صلوات محمدی.....برای سلامتی دختر بزرگ مرحوم که .....الان در زندگی نباتی به سر میبرند .... بفرستید!
صدای صلوات بلند جمعیت سیاه پوشان بین صدای قرآن که از مسجد اون طرف تر میومد گم شد.... اب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو محکم تر به هم فشردم . تحمل این مراسم مزخرف برام سخت بود . اینکه هر کلمه ای رو که میگفت دو بار بیشتر تکرار میشد و اکوش یک جواریی بهم میخواست تاکید کنه که الان مراسم ختمِ بابامه برام غیر قابل تحمل بود .
مامان که از همین الان های های گریه میکرد به سختی خودش رو کنترل کرد و به خاله گفت هولش بده تا برن پیش نوحه خوان . یک چیزایی به نوحه خوان گفت و بعد دوباره مرده میکرفون رو جلوی دهانش گرفت : - یک صلوات دیگر هم....برای آقای رضایی داماد این خانواده و آقای پایدار (کارن) آقای اصلانی دوست خانوادگیشون .... که لطف کردند و تشریفات مراسم رو....به گردن گرفتند.....بفرستید.
دوباره صدای صلوات جمعیت بلند شد و من بیشتر از قبل خورد شدم . تابستون بود اما ساعت 7 صبح توی قبرستون یک سوز سردی میومد که اصلا باهاش حال نمیکردم . پوزخند زدم.... به اون « آقای اصلانی » پوزخند زدم . مهربون که نبود. عذاب وجدان داشت! خودش میدونست چه غلطی کرده . اما مامان هم که میدونست چی شده چرا اسم رادان رو به مداح گفت؟!

 

یعنی مامان بخشیدش؟ چه مهربون! با حس دستی روی شونم چشمام رو آروم باز کردم . ماه بانو جون بود . انتظار داشتم بیاد بگه جیب پسرمو خالی کردی اما شرمنده گفت : - ببخشید مادر این چند روز نتونستیم بیایم پیشتون . لازم نبود اسمی از شروین ببرید وظیفه اش بود . مارد جان من میدونم دوس نداری وظایف خودت رو گردن کسی بندازی اما الان چیزی وظیفه ی تو نیست! اگه خودت یا مامانت مشکلی داشتید به شروین یا حاجی ( بابای شروین ) بگو باشه؟!
بعضی وقت ها غریبه ها بیشتر کمک آدم میکنن تا هم خون ها! اون از عمه و عمو های نمونه ام! این از خانواده ی شروین و خود شروین ، کارن ، حتی مهرداد که از دیروز تو بیمارستان از اینور به اونرو میرفت....! بهار....النا....رها....رزا....همشون در حد توان دارن کمک میکنن و من چقدر قدردانشونم هرچند که اینقدر عوض شدم یا حتی عوضی که نمیتونم بگم و ازشون تشکر کنم اما ممنونشونم . آروم سرم رو به معنی تائید تکون دادم که غمگین صاف ایستاد بره که دستش رو از روی چادر گرفتم . سریع برگشتم سمتم که سعی کردم ذهنم رو منظم کنم : - من....من نتونستم به شروین بگم . اما....الان تکلیف یانا و شروین چی میشه؟ معلوم نیست یانا جون سالم به در ببره یا نه .... اصلا معلوم نیس تا کی تو زندگی نباتی باشه . شروین میخواد.....میخواد جدا شه؟!
رها صاف سرِ جاش نشست و با اخم ظریفی نگاهم کرد . ماه بانوجون چشماش پر از اشک شد و با دستش آروم به صورتش چنگ زد : - ای خدا.... دختر نذار شرمنده تر از این بشم . چی کار کردیم که همچین چیزی میگه دخترم؟ شروین کاری کرده مادر؟ چی کار کردیم که به جای اینکه مرحم زخماتون باشیم ، شدیم یک درگیری ذهنی براتون؟ به نظرت پسر من اینقدر نامرده؟! نمیکنه همچین کاری. من میشناسم بچه مو.... شروین هرگز  یانا رو رها نمیکنه .
تو قلبم شرمنده شدم از قضاوت نا به جا و آروم سرم رو تکون دادم فقط! ماه بانو جون آهی کشید و رفت سمت مامان . کمی تو جام جا به جا  شدم که رزا به سختی گفت : - میگم....میگم دارن بابات رو میارن . نمیخوای بری جلو؟ میخوای از روی همین صندلی همه چیز رو نگاه کنی؟
لبام رو به هم فشردم و آروم از جام بلند شدم . بلند شدیم رفتیم جلوتر که همون لحظه صدای جیغ و داد زنا و مخصوا مامان اوج گرفت . حالا این زن ها که میگم کیا هستن؟ عمه ها و دختر عمه و دخرت عمو ها! دِ آخه دو رویی تا چه حد؟!

 

رفتیم جلوی جلو ایستادیم . دقیقا کنار اون گودال عمیق که قرار بود بابا توش به آرامش برسه . عمو رضا ، فرهاد ، شروین ، شوهر خاله ؛ چهار نفری بابا رو روی دوششون گذاشته بودن و داشتن میومدن سمت ما . ضربان قلبم رفت بالا و خودم سفید شدن لب ها و پریدن رنگ صورتم رو حس کردم! رزا دستم رو گرفت و انگشت هاش رو از بین انگشت هام رد کرد . منم محکم تر از اون به دستش چنگ انداختم و خودم رو نا محسوس بهش نزدیک تر کردم .... اونا نزدیک تر شدن....من خورد تر شدم.....اونا نزدیک تر شدن.... من مردم! اونا رسیدن ! من نابود شدم!
نگاهم رو دزدیم و به رو به رو نگاه کردم که مردی رو دیدم . مردی که چند نفری رو کنار میزد و قامت رشید و رعناش رو درست به رو به روی ما رسوند . مردی که عینک دودی مارکش رو از روی چشماش داد بالا و گذاشت رو موهای قهوه ای روشنش . و درست همون لحظه نگاهش قفل شد تو نگاهم . همون لحظه که رو به روی هم بودیم و فاصله مون گدالی بود که که قرار بود آرام گاه بابا باشه ..... همون لحظه که رها با دیدنش اون یکی دستم رو گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد . بالاخره اون کیسه ی سفید رنگ....همونی که با بی رحمی بابا رو توش زندونی کرده بودن ، داخل گودال قرار گرفت و من همچنان خیره بودم به چشمای سرد مرد رو به روم....مامان جیغ میکشید و محکم به پاهای ناتوانش میکوبید . چه گناهی کرده بود که حتی لحظه ی آخر نمیتونست به قبر شوهرش نزدیک بشه؟ نمیتونست پارچه ی سفید رنگ رو کنار بزنه و برای آخرین بار به چهره ی شوهرش نگاه کنه؟
نوحه خوان با صدای اکو دار میکروفونش شروع کرد :
ای پدر جان = ای پدر جان = رفتی از این دار فانی
ای پدر جان ای پدر جان = پیش مولا مهمانی

اون خوند.... و من خیره به رادان رفتم جلو.... دقیقا جلوی اون جنازه ای که بین پارچه ی سفید گم شده بود . کسی چیزی نگفت! چون کسی نمیدونست میخوام چی کار کنم . نشستم رو زمین . خم شدم و دستم رو بردم جلو . سرد و سر سخت شده بودم . خیلی راحت اون پارچه ی سفید رو زدم کنار اما دیدن چهره ی بابا خیلی راحت نبود! دلم هری ریخت پایین و خیره شدم به صورت سفیدش ، لبا کبودش ، چشم های گود دارش .... جنازه بود! دقیقا جنازه بود!
تند تند پلک زدم تا گریه نکنم و یهو سیخ سر جام ایستادم .
خیره به رادان آروم گفتم : - چه طوری روت شد؟
فکر کنم نشنید پس تقریبا جیغ زدم : - چـــه طوری روت شد بیای؟ چه طوری روت میشه تو چشمای مااا نگا کنی؟
و نوحه خوان همچنان بی رحمانه ادامه داد :
-  امشب به یاد رویت بگیریم بگیریم = هستم به گفت و گویت بگریم بگریم
از فراغت = فراغت همچو شمعی خسته جانم .

بلند تر جیغ زدم : - گمــــشو از اینجا . دِ میگم برو که حضور نجست به درد اینجا نمیخوره!
هیستریک به مامان اشاره کردم و دوباره داد زدم : - ببیننننن! ببیننننن! حتی نمیتونه بیاد برای باررر آآآخر شوهرش رووو ببینه! چرا؟ چرا؟ میدونی چرااااا؟! چوووون توی قاتل زدی بدبختمون کردی زدی پاهای مامانم رو نابود کردی .

رزا اومد نزدیک که کنترلم کنه اما به شدت پسش زدم .
-رفتی از جمع یاران = پدر جان = پدر جان
اشکم ببین چو باران = پدر جان = پدر جان

بالاخره اون چیزی که نباید میشد شد و بغضم یهو ترکید . در حال هق هق به بابا اشاره کردم و جیغ زدم : - میبینییییی؟ بابای نازنینم رو میبینی ؟ تووووو کشتیش! قاتللللللل! تقصیر توئه!

هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد . سیبک گلوش میلرزید و این نشون میداد زیاد حالش خوب نیست . اما ... به جهنم! شروین با بغض سعی کرد رادان رو ببره اما اونم مثل من پسش زد و لجوجانه ایستاد تا حرفام رو بشنوه . خاله و رها تلاش میکردن از پشت من رو عقب بکشن و نزارن به رادان نزدیک بشم . رزا مدام جلوم میپرید تا کنترلم کنه ....نوحه خوان همچنان با بغض ادامه میداد :
- در عذایت = عذایت = خانه ی ما شد سیه پوش
بی تو بابا = به مولا = خانه ی ما گشته خاموش .

هیستریک با گریه خم شدم روی زمین و سنگی برداشتم ، پرت کردم سمتش که دقیقا خورد به صورتش و داد شروین همزمان شد با « رادان » گفتنِ رها . بی توجه به آشوبی که به پا گرده بودم دوباره با گریه خم شدم و سنگی برداشتم .

شروین و کارن عصبی سعی داشتن رادان رو دور کنن اما انگار میخواست این سنگ ها به سر و صورتش بخوره تا بفهمه چقدر نامرده . رزا جیغ میزد و مامان از روی ویلچر التماس میکرد این آبرو ریزی رو تموم کنم اما دقیقا به ته خط رسیده بودم . نمیتونستم! نمیکشیدم!

_دارم دل پریشان = پدر جان پدر جان
گریه ام به اشک سوزان = پدر جان پدر جان

هق هق گریه ام مطمئنن دل هر سنگی رو آب میکرد! سنگ تو دستم رو دوباره سعی کردم پرت کنم به سمتش و همزمان داد زدم : - قاتــ.....هق هــــق قاتــــــل! تو قاتلی!
نمیدنم کسی جلوی من رو گرفت یا جلوی رادان رو که توی اون بلبشو سنگ ام به هدف نخورد .
- بعد از تو من غریبم = غریبم = غریبم = شد درد و غم نصیبم ، نصیبم ، نصیبم !

اینبار زانو زدم رو زمین . از ته دل زار زدم و هیستریک خاک و سنگ های اطرافم رو روی سر و صورت خودم کوبیدم . زدم....اونقدر خودم رو زدم که رادان رفت . اونقدر خودم رو زدم که رهای همیشه سرسخت گریه اش گرفت . اونقدر خودم رو زدم که شروین التماسم کرد تموم کنم این کار رو .... اونقدر ادامه دادم تا جایی که.... همه ی انرژی وجودم تحلیل رفت و توی آغوش رزا از حال رفتم ...
 


***************************

«««««« ______*** دو سال بعد ***______»»»»»»
بی حوصله از ماشین پیاده شدم و دستم رو ته کیفم فرو بردم شاید یک سکه ای چیزی پیدا کردم! اونقدر گشتم که با مشقت موفق شدم چند تا پول پاره پوره در بیارم و با ذوق بدم به راننده . راننده با دیدن پول ها سری از رو تاسف تکون داد و بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد . کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و رفتم سمت خونه . داشتم دنبال کلید میگشتم که با صدای آقا مرتضی چشمام رو محکم و با حرص به هم فشردم....

 

(کپی در هر صورتی غیر مجاز است)

Heli
۰۹ بهمن ۲۳:۴۵
خیلیییییییییییییییییییییی قشنگ مینویسی

پاسخ :

 مرسی ... انرژی مثبت تو خیلی به من کمک میکنه :)
nana
۱۷ بهمن ۱۲:۵۹

👌👌👌👌👏👏 عالیه 

پاسخ :

مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان