یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_161 رمان هرماس مبرا

#پارت_161

کلافه سرش رو تکون داد و با انگشت اشاره؛ طبق معمول سرم رو به عقب هل داد. دوباره برای بار هزارم به فیلم نگاه کردم و گیج گفتم:
- تو کی وقت کردی این فیلم رو درست کنی؟
دوباره سرش رو گرم پروندۀ های روی میز کرد و گفت:
- وقت لازم نداشت! درست کردن نداشت! فقط فیلم گرفتم بعدش سیاه سفیدش کردم.
سرم رو کج کردم و به این موجود ناشناخته خیره شدم. عجب! آخه این کارا... از رادان به شدت بعید بود! پشت گوشم رو از روی مقنعه خاروندم و تصنعی خندیدم. با همون خندۀ آشکارا مصنوعی گفتم:
- خب... ام چیز... یعنی تو کی اهل این کارا شدی؟
یهو از جاش بلند شد و سینه به سینم ایستاد که چون کارش ناگهانی بودم تو جام تکون خوردم و سریع دستم رو گذاشتم روی قفسه سینم. چهار تا انگشت دو تا دستاش رو کرد تو جیباش و با چشمای ریز شده گفت:
- هوم؟ مشکلی داری؟

مثل اینکه حس کرده دارم ازش انتقاد میکنم. گرچه اینطور نبود ولی با این ژست خوفناکی که گرفته بود والا اگر قصد ام انتقاد هم میبود پشیمون میشدم. سرم رو تند تند تکون دادم و با لبخند خوشگلی گفتم:
- نه نه... مشکل چیه؟ اتفاقا... اتفاقا خیلی قشنگه یعنی چیز... آها یادم رفته بود لایکت کنم.
به صفحۀ موبایل نگاه کردم و تو یک حرکت سریع لایکش کردم. دوباره سرم رو آوردم بالا و لبخند مکش مرگ مایی زدم. لب پایینش رو تو دهنش فرو کرد و چشماش رو ریز تر کرد به حدی که دیگه مردمک چشماش رو نمیدیدم. انگار... انگار داشت خودشو کنترل میکرد که نخنده! بیا... همین کم بود که بشم مضحکۀ این الف بچه. حالا؛ الف بچه که نه! ماشالله هزار ماشالله غول بچه!
سرش رو تکون داد و در حالی که دوباره روی صندلیش مینشست گفت:
- اوکی... با مامانت به کجا رسیدین؟

یک لحظه یادم اومد رها الان اینجا بود! سریع به صندلی ها نگاه کردم ولی نبود. متعجب گفتم:
- رها کو پس؟
دوباره درگیر پروندۀ های فراوون روی میزش شد و مثل همیشه با تلخی و سردی و جدیت گفت:
- قبل از اینکه تو دوباره بیای رفت. متوجه نشدی؟!
سوال نکرد... انگار داشت مسخره میکرد. بی حواس گفتم:
- ها خب نه. اینقدر از پست جدیدی که گذاشتی متعجب شدم والا اسمم یادم رفت. آخه تو کجا و این قرطی بازیا کجا؟

خیلی دیر متوجه شدم چی گفتم و آروم لب گزیدم. اخماش رو کشید تو هم با لحن تندی پرسید:
- مگه من چمه؟

شونه یا بالا انداختم و من من کنان گفتم:
- هیچی... هیچی یعنی همینطوری گفتم.
پوفی کشید و به صندلیش تکیه زد که صندلی کلا رفت عقب. دست به سینه شد و با اخمای همیشگیش گفت:
- ازت سوال پرسیدم! مامانت؟

تازه حواسم جمع شد و منم مثل اون اخمام رو کشیدم تو هم. رفتم رو به روش و به میز تکیه دادم و یک جورایی لبۀ میز نشستم که زانوم مماس با زانوش شد. دست به سینه شدم و با دلخوری گفتم:
- هیچی... میخواستم دروغ بگم که فهمید! گفت بهش چیزی نگم اگه دلم نمیخواد. منم فقط قضیۀ خونه رو گفتم ولی نمیدونم از کجا فهمید به تو ربط داره. بعدشم که... همین!

صاف نشست و برای اولین بار در طی این مدت یک بار هم که شده اون از پایین به من نگاه کرد! خوب اون نشسته بود دیگه! وای خدا چه حس خوبی! خندم رو کنترل کردم و سعی کردم چهرۀ دلخورم رو حفظ کنم. دستاش رو گذاشت دو طرفم روی میز و با ابرو های هشت شده گفت:
- خب؟ این کجاش ناراحتی داره؟
معترض با دستم زدم روی شونه اش و گفتم:
-کجاش ناراحتی داره؟ مامان من راضی نیس به این موضوع تازه منم راضی نیستم. به خاطر توی بی تمدن مجبور شدیم این کارو بکنیم.

نیشخند زد و با تکون دادن سرش گفت:
- آره خب من واقعا بی رحمم که دارم برات خونه میخرم. اصلا مگه بی رحم تر و ظالم تر از من که دو هفتۀ تموم برای توی نیم وجبی دنبال خونه گشتم؛ وجود داره؟

خندم رو کنترل کردم ولی آثارش به شدت تو چهره ام مشخص بود. دو تا دستام رو کوبیدم رو شونه هاش و با ته مایه های خنده گفتم:
- نه خدایی... بی رحم تر و ظالم تر از تو وجود ندار...

تقه ای به در خورد و بی هوا باز شد. لبخند روی لبم خشک شد و تند تند پلک زدم. بدون اینکه تغییری تو حالتم ایجاد کنم یا حتی بچرخم عقب تا ببینم کی اومده آروم مردمک چشمام رو به حالتی که نشسته بودیم چرخوندم. خب من تقریبا روی لبۀ میز نشستم... دستای رادان دو طرف پاهامه... دستای من رو شونه هاشه و فاصلمون به شدت کمه!سرم رو کج کردم و با عجز به رادان نگاه کردم. با بیخیالی سرش رو کج کرد تا پشت سرم رو ببینه و گفت:
- در زدی... ولی اجازۀ ورود گرفتی؟

صدای قدم های زنونه ای اومد. میگم زنونه چون صدای کفش پاشنه بلند میومد و بعد صدای گرم و رادیوویی رها :
- نمیدونستم برای ورود به اتاق داداشم نیاز به اجاره دارم اما ظاهرا این چندوقته من مدام مزاحم روابط شما دوتا میشم...

طعنه نمیزد. اوج مشکل همین بود! طعنه نمیزد بلکه کاملا جدی بود! با عجز و هول کرده، دستام رو از رو شونه های رادان برداشتم و سرم رو به سمت رها که حالا تقریبا به کنار رادان رسیده بود چرخوندم .
- رها! نگو دیگه اینطوری عه!
دست به سینه به پنجره تکیه زد و با بی پروایی و بی اهمیتی ای که همیشه تو رفتارش حس میشد گفت:
- چه طوری نگم؟ فقط چیزی که چند بار دیدم رو دارم بیان میکنم.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- البته، دلیلی نداره که خجالت بکشی. از نظر من این موضوع اصلا ایرادی نداره.

چشمام گرد شد و ناباور نگاهش کردم. این رسما برید و دوخت. لبام رو با حرص به هم فشردم که رادان با اون پوزخند رو اعصابش به صندلیش تکیه زد و کمی رفت عقب. دستاش رو مثل رها به سینه زد و رو به من گفت:
- رها راست میگه. تو چرا اینقدر خجالت میکشی؟

با بهت نگاهش کردم. چی میگه؟ حرصی تکیه ام رو از میز گرفتم و با غضب گفتم:
- رادان! چرند پرند نگو. به رها بگو اینطوری نیس... واسه چی داری الکی دروغ میگی؟
رها آروم و با وقار خندید و رو به رادان گفت:
- هنوز داره انکار میکنه!
رادان هم کاملا چرخید سمت رها و گفت:
- هوم... نمیدونم چه مشکلی با این مسئله داره.

این... این دوتا خواهر و برادر لعنتی... این دوتا خواهر و برادر لعنتی! نفس عمیقی کشیدم و پشتم رو کردم بهشون. لبخند حرصی ای زدم و با چشمای بسته زیر لب سعی کردم خودمو آروم کنم « آروم باش یاسمن... آرم... هیچی نیست! هیچی نیست! صبر کن . صبر کن و این دوتا عجوبۀ خلقت رو تحمل کن... آره اره اصلا سخت نیست فقط یکم صبر کن. »
- یاسمن به جای اینکه با خودت حرف بزنی بیا بگو ببینم چی شد که کارتون به اینجا رسید. من مطمئن ام تو میونۀ خوبی با رادان نداشتی.

چشمام رو باز کردم و واسه خودم لبخند زدم. یک لبخند پر از حرص و پر از غضب. آروم برگشتم سمت رها و با همون لبخند به شدت تصنعی شمرده شمرده گفتم:
- اونطور که فکر میکنی نیست. باشه؟ آره یکم میونمون با رادان خوب شده دیگه به خون هم تشنه نیستیم ولی اونطوری نه! اوکی؟

لبخند عجیبی زد با تکون دادن سرش گفت:
- انکار کن... انکار کن ولی وقتی به جای دو نفر شدید سه نفر دیگه جای پنهون کاری نمیمونه.

با دهن باز نگاهش کردم که آروم گونۀ رادان رو بوسید با گفتن « من میرم دنبال کار... خواستم بهت خبر بدم » رفت بیرون. رادان لبخند کج و حرص درآری بهم زد و با طعنه گفت:
- چطوری مادر آینده؟

این... این الان چی گفت؟ رها چی گفت؟ رادان چی گفت؟ سه نفر؟ مادر آینده؟ منو میگفتن! اخمام رو کشیدم تو هم و با غضب بلند گفتم:
- به خدا پدرتو در میارم رادان!
پریدم سمتش که سریع مچ دوتا دستام رو گرفت و از جاش بلند شد. ماشالله آدم نبود که! بگو نربدون... بگو چنار!
چون یهو ایستاد تعادلم کمی مختل شد و با اخم غلیظی سرم رو بالا گرفتم. سرش رو خم کرد پایین تا راحت تر ببینم و با پوزخند گفت:
- تو مثلا میخوای با من چی کار کنی؟
سعی کردم دستام رو آزاد کنم و با حرص گفتم:
- واسه چی به رها نگفتی که داره اشتباه فکر میکنه؟ واسه چی به افکار چرندش دامن میزنی؟ رادان مشکلت چیه؟

انگار بالاخره فهمید موضوع جدیه. اخم ظریفی کرد و برای اینکه اینقدر وول وول نکنم، دستام رو برد پشت کمرم قفل کرد که رسما افتادم تو بغلش. سرش رو کج کرد و با اخم گفت:
- اولا اینقدر وول نخور. دوما شوخی کردم... روابط من برای رها هیچ اهمیتی نداره و حتی اگه واقعا چنین فکری بکنه جای نگرانی نیس. چون اصلا براش مهم نیس که بخواد زیاد بهش فکر کنه!

چرا نمیفهمید منظورمو؟ چرا نمیفهمید رها هم خواهر اونه هم رفیق من؟ کجای این موضوع براش نامفهوم بود آخه! لب برچیدم و بی اختیار بغض کردم. این موضوع منو اذیت میکرد. من اهل اینکارا نبودم و حتی اگر بودم... رادان؟ خدایی؟ دوست نداشتم رها در موردم اونطوری فکر کنه. با بغض سعی کردم خودم رو از حصار بازو هاش رها کنم و گفتم:
- اصلا تو راست میگی باشه! حالا ولم کن.

چشماش رو ریز کرد و با اخم به چهرۀ دلخور و مظلومم خیره شد. با مکث گفت:
- میخوای بقیۀ سریال لوسیفر رو ببینیم؟

چنان شوکه شدم که حس کردم مغزم یهو گفت « آخ! ». چی مگفت؟ اصلا چرا اینقدر یهویی؟ چه مرگشه این؟ متوجه گیج ایم که شد یکی از دستاش رو از دور مچم شل کرد و لپم رو اروم کشید :
- من که میفهمم دردت چیه توله. نگران نباش رها در موردت فکرای عجیب غریب نمیکنه. از منم دلخور نباش... با هم فیلم میبینم بعدشم میریم بستنی میخوریم... باشه؟

داشت غیرمستقیم میگفت که میخواد از دلم در بیاره! مهربونی کردن ها و نازکشیدن های رادان هم عالمی داره! رسما داشت دستور میداد... حالا همۀ این حرفا یک طرف! توله گفتنش یک طرف! مگه من حیوون ام که به من میگه توله بی تربیت؟ یا دوس دخترشم که شوخیش گرفته؟ سعی کردم چشمام رو مثل خودش خوف ناک و با جذبه ریز کنم و تاکید وارد پرسیدم :
- توله؟

نیشخندی زد، آروم سرش رو به نشونۀ تائید تکون داد و بدون مکث گفت:
- توله لوسیفر!

با این حرفش بی هوا لبخند گنده ای اومد رو لبم و اخمام باز شد. نمیدونم چرا دلم اینقدر تند و تند برای لوسیفر گفتن هاش تنگ میشه. واقف به این موضوع که لوسیفری که از روی اون این لقب رو برای من انتخاب کرده؛ جنس مذکره، بازم خوشم میومد! حال و هوام عوض شده بود؛ با منت گذاری ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- باشه بابا چون اصرار میکنی باهات فیلم میبینم. راستی تا قسمت چند دیدیم؟
با پوزخند زیر لب زمزمه کرد « اصرار میکنم! »
من جوابش رو ندادم ولی اون در حالی که لپ تاپش رو از پشت سر من، یعنی روی میز برمیداشت خیره تو چشمام زمزمه وار جوابم رو داد:
- تا وسطای قسمت چهارم.

*

بعد از پنچ یا شیش قسمت که دیده بودیم این موضوع به ذهنم رسید که مگه رادان کار نداشت؟ مگه نمیگفت پروژۀ کیان یا همون پروژۀ خانوم شفق رو تکمیل نکرده؟ نگاه کوتاهی به صورت اخموش انداختم. دلیل خاصی نداشت... یعنی اون همیشه اخم داشت! در حالت طبیعی کمی ظریف و در بقیۀ مواقع غلیظ! هوا کاملا تاریک شده بود و من کاملا واضح متوجه بودم که رادان خودش رو بهم چسوبنده بود. هی من میخواستم فکرای عجیب غریب نکنم اما مگه میزاشت؟ اگه بهش رو میدادم بدون شک بغلمم میکرد و یک ماچ ام میزاشت تنگش! پوفی کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم. اصلا حواسم از فیلم پرت شده بود. چرا رادانی که همیشه غرق کار بود حالا اینقدر برام وقت میزاره؟ توی یکی از پر کار ترین روز هاش میاد با من فیلم میبینه و دو هفته برام دنبال خونه میگرده؟ چه چیزی باعث این موضوع شده؟ احساس یا هوس یا چیزی که من نمیدونم؟ پوفی کشیدم و...

nana
۰۱ مرداد ۱۴:۱۲
🙌💛🙌💛
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان