یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_72 رمان هرماس مبرا

استرس به حدی در دلم رخنه کرده بود که احساس میکردم هر آن ممکنه از شدت فشار زیاد سکته ی ناقص رو بزنم . دلم شور میزد و پریشون احوالی شروین حالم رو خرابتر میکرد . با دلشوره و نگرانی سفت به صندلی ماشین چسبیدم و تو دلم هرچقدر از آیت و الکرسی بلد بودم تند تند خوندم . با ترمز شدید وحستانک شروین جیغ خفیفی کشیدم و دستام رو گذاشتم رو داشبورد تا سرم در اثر اثابت با شیشه متلاشی نشه!از ماشین پرید پایین و در رو همینطور باز با سوئیچ روی فرمون ول کرد! تند تند سویچ رو برداشتم و پیاده شدم . ماشین رو دور زم و همونطور که در سمت راننده رو به هم میکوبیدم ماشین رو قفل کردم و بدو بدو خودم رو به بیمارستان رسوندم . یک لحظه به خودم اومدم و با شک وسط محوطه ی بیمارستان ایستادم . بیمارستان؟ ناباور به تابلوئه بالای در نگاه کردم و سعی کردم افکار فاسد رو پس بزنم . اما نمیشد! ضربان قلبم رفت بالا 300 تا و در حالی که سعی میکردم اروم باشم با عجله وراد شدم . 
آروم جلو رفتم و ناباور به شروین که زل زده بود به مسئول پذیرش و اشک هاش مثل ابر بهار رو گونه اش میریخت نگاه کردم . نفسم حبس شد و ضربان قلبم از 400 تا بالا زد . 
سعی کردم صدام طوری باشه که از صدای نفس نفس زدنم و ضربان بی امان قلبم بلند تر باشه و به گوشش برسه! : - شر...شروین؟!
ناباور تر از من و عاجز برگشت سمتم . باورم نمیشد که داشت گریه میکرد! و این من رو میترسوند . چی شده بود؟ بزاق نداشته ی دهانم رو برای صدمین بار قورت دادم و بی هدف ، برای بار دوم اسمش رو به زبون آوردم : - شرو....شروین؟
بغضی که نمیدونم از کجا اومده بود مثل یک غده ی سرطانی توی گلوم لونه کرد و با بغض محسوسی ، هل شده و با دلشوره ادامه دادم : - چی....چی شــ....شده؟
هیچی نگفت! هیچی!دیگه داشتم دیونه میشدم . تقریبا با بغض داد زدم : 
- دِ میگم چی شــده؟ چرا لا مونی گرفتی تو داری دقم میدی چی شده؟
با اینکه صدام زیاد هم بلند نبود مسئول پذیرش نگاهم کرد و سعی کرد با آرامش بگه : - آروم خانوم . شما چه نسبتی با بیمار ها دارید؟
پوچ! برای یک ثانیه پوچ شدم با شنیدن حرف هاش . بیمار "ها" ؟ یعنی...یعنی چی؟ مگه فقط یانا.... وای خدا!لکنت زبون گرفته بودم و برام سخت بود که هم روی این اتفاقات تمرکز کنم هم روی کنترل کردن خودم . 
آخر سر یک قطره اشک تندی از روی مژه ی پاینم سر خورد و از گوشه ی لبم رد شده و به چونه ام رسید . به سختی لب های خشک شده ام رو از هم جدا کردم . حالا دیگه ضربان قلبم تند نبود! بلکه کند بود! به حدی که ترس داشتم از ایستادن قلبم . با نفس تنگی به سختی صدام رو از بین تار و پود حنجره ام پیدا کردم و گفتم : - چی؟...بیمار....ها؟
همونطور که سعی میکرد شوک کننده خبر رو بهم نده گفت : - آقای علی کیانفر ، فرشته فرجامی ، و یانا کیانفر . هر سه سرنشین یک خودرو بودن . متاسفانه تصادف کردن . البته جای نگرانی نیست چون متخصصان و جراحان این بیمارستان تمام تلاششون رو برای حفظ جون بیمار هاتون میکنند . فقط باید برای خانوم فرجامی و آقای کیانفر فرم مجوز جراحی رو پر کنید . همچنین تصویه حساب ها یک سری کار های اداری دیگه که باید انجام بدید. نسبتتون با بیمار ها چیه؟

شروین به سختی عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد . سر خورد رو زمین و من همچنان به پرستاری خیره بودم که احساس میکردم احمقه! تلاش خودشون رو برای حفظ جونشون میکنن؟ مگه اوضاع اینقدر وخیمه؟! اصلا مگه میشه جون کل اعضای خانواده ات یک روز و یک لحظه به خطر بیوفته؟ مگه خدا اینقدر بی رحمه!؟ نیشخند زدم و کم کم نیشخندم به قهقه های هیستریک تبدیل شد! تصادف؟ بابا ، مامان ، یانا؟ ممکن نیست! بلند تر خنیدم در حالی که به پرستار دیوونه اشاره میکردم با سرخوشی گفتم : 
- روحم رو شاد کردی ... هَـــــــــه هَـــــــــه ......ممکننن نیست! مگه فیلمه؟ بی خیال .... خخخخخ
بلند بلند خنیدیدم و آخر سر وسط خنده گریه ام گرفت . دستم رو به دیورا گرفتم و همونطور که میخندیدم اشک هام میریخت و مدام تکراار میکردم : - ممکن نیست! خدا اینقدر بی رحم نیس! خیلی باحالی....نه!
«منم دوستت دارم آسنم » 
« بعله دیگه مامانبزرگتون که اومد این بابای خسته رو فراموش کردید؟»
« کوفت الو! کدوم گوری هستی نکبت که جواب تلفنت رو هم نمیدی؟ نمیگی یک مامانی هم این سر دنیا هست!» 
دستم رو محکم گذاشتم رو دهنم و دوباره در هین خنده گریه کردم . بخند یاسمن همش دروغه! به خدا دروغه! طاقت نیاوردم و منم مثل شروین رو زمین افتادم . یکی از پرستار ها اومد سمتم و سعی کرد کمکم کنه که تقریبا جیغ زدم : - ولمممم کن! تو چی میفهمی ....هق هق ....عوضییی....
ناباور و بی هدف از پشت پرده ی تار اشک هام دور اطراف رو به دنبال یکی از اعضای خانواده ام گشتم . نبودن! به والله نبون! از اعماق وجودم اشک ریختم و دیگه خنده هام  کلا ثطع شد بود . با صدای تق تق کفشی که به شدت سمتم میدوید دستم رو محکم تر رو هم فشردم و چشمام رو بستم . تو روخدا مامان باشه! من میدونم این صدای پای مامانه!

رها- یاسمن؟
با شنیدن صداش با تموم وجودم هق زدم . دستاش رو آروم دورم حلقه کرد و در سکوت فقط سرم رو نوازش کرد . به سکوتش نیاز داشتم! به گریه نیاز داشتم!
با نفس نفس گفتم : - رهـــ.....رهااا هـــق هــــق....
بازم چیزی نگفت! حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه . رها من رو بغل کرده و میچرخونه؟  چشمام سیاهی رفت و یک لحظه حس کردم تمام انرزی ایم تحلیل رفت...ناله ای کردم و....سیاهی!

بوی الکل....بوی بیمارستان! دوباره نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو منظم کنم . پلک های به هم چسبیده شده ام رو آروم باز کردم . سقف سفید! نگاهم رو بی رمق دور اتاق به گردش انداختم . یک بیمار دیگه هم کنار من بود ... کارن....مهرداد.....رها.....بهار....النا! همشون بودن! رها کلافه بود . کارن به دیوار تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود . بهار کنارش ایستاده بود و باگونه هایی که بیشتر از همیشه رنگ گرفته بود آروم سعی در دلداری دادن داشت . مهرداد و النا عصبی و کلافه با هم پچ پچ میکردن . اولبن نفر رهایی چشمش به من خورد که با تمام خونسردیش باز هم به نظر کلافه میرسید!

آروم از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد که بقیه هم متوجه چشم های بازم شدند . اروم به لوله ی سرم نگاه کردم که قطره قطره داشت بهم جون میداد . از سرم متنفر بودم! کارن با نگرانی سمتم اومد و آروم گفت : - خوبی؟ دقمون دادی دختر!

بغض! چرا؟ چرا هنوز هیچی نشده این بغض لعنتی دوباره بهم حمله کرده؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم . لب های خشک شدم رو به سختی از هم جدا کردم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: - بابا....مامان....یانا؟
مهرداد لباش رو بهم فشرد . بی حواس نسبت به رفتار عجیبشون سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم . چرا خودت رو باختی دختر؟ تو ادم باخت نبودی! هنوز که چیزی نشده! با تن صدای آرومی گفتم : - اصلا....اصلا با کی تصادف کردن....کی مقصره؟

نمیدونم این جمله چه تاثیری داشت که بهار به آنی رنگش پرید . النا به وضوح هول کرد و این نگران کننده بود! رهایی که همیشه ی خدا در سخت ترین شرایط هم آروم بود پوف غلیظی کرد و اخماش رفت تو هم . اولین بار بود اخمش رو میدیدم که انگار به داداشش رفته بود و اخمش چندان دل انگیز نبود بلکم ترسناک هم بود! کلافه از این رفتار عجیب و غریبشون خواستم چیزی بگم با شنیدن صدای داد شروین .....:
- دِ ولممممم کنید! راداااان! این قرار مااااا نبود! این قرار رفاقت نبود! دِ آخه نارفیق...
رها طاقت نیاورد کسی که این حرف ها رو به داداشش نسبت بده . با سرعت رفت در رو باز کرد و دستش رو گذاشت رو چهارچوب در . بلند و رسا گفت : - بســـه! به خدا عمدی همچین کاری نکرده ! نا رفیق تویی که اینقدر شعور و درک نداری الان وعضیت همه...
اینبار صدای بلند رادان مانع رها شد : - رهـــا!
خدایا چه خبره؟ شروینی که عاشق رادانه چش شده؟ بی اهمیت به اونا یا حتی قطره اشکی که در برابر تمام مقاومت هام ریخت رو به مهرداد ، عاجز گفتم : - چه خبره؟ مامان بابام؟ یانا ؟ حالشون چه طوره؟ چرا کسی جواب من رو نمیده آخه!
جمله ی آخرم به حدی بلند بود که مطمئن باشم صدام از درِ باز اتاق به گوش شروین و رادان رسیده! داد بی صبرانه و عصبی شروین لرز کمرنگی به جونم انداخت :
- میشنـــــــــوی! به والله اگه این دختر یتیم بشه فقط تووووو مقصری! میشنوی! کسی که فقط میخندید الان داره با بغض جویای احوال بابایی میشه که مردههههه!
هنگ کرده فقط به درِ باز و رهایی که با عجز وسط چهارچوب ایستاده بود نگاه کردم . مرده؟ کی؟ در مورد کی حرف میزدن اینا؟ چی....چی شده؟ مغزم قدرت تجزیه و تحلیل نداشت و انگار کلمه ی « مرده » توی لغتنامه اش ثبت نشده بود! مرده به کی میگن؟ کسی که....کسی که دیگه نفس نمیکشه! الان شروین چی گفت؟ بابا؟ مرده؟ این دوتا کلمه چه ربطی به هم داره؟ نمیتونستم ارتباط این دوتا کلمه رو با هم درک کنم! کارن انگار متوجه حال خرابم شد . هول شده خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای جیغ عمه با چشمای گرد شده برگشت سمت در . عمه؟ جیغ؟ نمیفهمیدم! عمه سمانه با جیغ و گریه خودش رو انداخت تو اتاق . اصلا به دو تا پرستاری که سعی در مهار کردنش داشتن توجه نداشت! : - یاسمننننن .... دیدی بی پدر شدیییی؟ دیدی دادااااشم رفت؟ وای خداااااا
خنثی به زجه هاش نگاه کردم . چش شده این؟ یعنی چی ؟ یک لحظه انگار یک زنگ صدا دار توی گوشم تکون خورد و صدای جیلینگ جیلینگش وادارم کرد به مغزم رجوع کنم . یک نفر با بی رحمی خندید و گفت : - مرده یعنی نفس نمیکشه ! بابای تو هم نفس نمیکشه!
اخم کردم و برای لحظه ای نفسم حبس شد . روح خبیث با بیرحمی حقیقت رو شلاق کرد و به روح ضعیفم ضربه زد : - مرده! دیگه بابا نداری! بی پدر شدی! خداحافظ روزایی که برای بابات خودت رو لوس میکردی! یتیم شدی! بی سر پناه شدی!
اخمم غلیظ تر شد . هنوز قادر به درک این اتفاق نبودم . پرستار ها بالاخره عمه رو بردن اما هنوز صدای داد و بی داد شروین به گوشم میرسید . رها عاجز شده بود و واقعا نمیدونست چه غلطی بکنه . اما من هنوز درگیر جنگ با اون روح خبیث بودم! با اخم و لحن سردی که خودمم انتظار نداشتم رو به مهرداد گفتم : - میخوام بابام رو ببینم!
مهرداد با عجز نگاهم کرد و با ملایمت گفت : - یاسمن....ببین....ببین من واقعا....متاسفم اما...
نزاشتم ادامه بده و با داد بلند و لحن جدی و خشکب فریاد زدم : - میگم میخوام بابام رو ببینم ! اینقدر برای خودتون چرند نبافید! بابام کجاست؟
« حالا داره با بغض جویای احوال بابایی میشه که مردههههه»
سرم رو نامحسوس تکون دادم و به بچه ها نگاه کردم که گیج بودن .
دوباره صدای از درونم با بی رحمی فریاد زد : - دِ چرا خودت رو میزنی به اون راه؟ میگم تموم شد! یتیم شدی! بدبخت شدی!
دوباره سرم رو به شدت تکون دادم . مهرداد متوجه خود درگیری ها و وخامت اوضاع شد . با دلسوزی اومد جلو که جیغ زدم : - جلووووو نیا! بابامممم کجاستتتتت؟

رها بدتر از من به ستوه اومد و فریاد زد : - تو چرا نمیفهمی؟ بابات مرده! متاسفم اما مرده!
صدای برانکارد اومد که رها با عجله از اتاق خارج شد و تند تند به کسی که برانکارد رو هول میداد یک چیزی گفت . اومد سمتم و بی توجه به تشر ها و اعتراض های بچه ها با خشونت سرم رو از دستم کشید . هولم داد جلوی برانکارد و خشن پارچه ی سفید رو از روی تخت کنار زد . رنگ پریده .... لبای کبود شده .... آروم دستم رو گذشاتم رو پیشونیش تا باور کنم خودشه! نه ! نبود! تن گرم و پر محبت بابای من هیچوقت اینقدر سرد نبوده! لبام رو به هم فشردم و دستم رو آروم تا چشماش پایین کشیدم . نفس عمیقی کشیدم و با فشار بیشتر لبام رو بهم فشردم .
: - خانوم بسه! تا همینجا هم کارِ غیرقانونی ای انجام دادید! رها صورتم رو با دستاش به طرف خودش چرخوند و با بی رحمی و بغضی که نمیدونم چرا تو صداش بود گفت : دیدی؟ مـــــرده!
دستم از پشت به شدت کشیده شد و پشت سر شخصی قرار گرفتم . رادان با خشونت و خشم غیر قابل توصیفی رو به رها گفت : - بســــه!
رها عصبی تر از اون داد زد : - مطمئن باش من بیشتر از تو که فقط عذاب وجدان داری به یاسمن اهمیت میدم! شکه شده! باید ببینه و باور کنه!
خواست دوباره دستم رو بکشه که رادان مانعش شد و تقریبا داد زد : - میگم تمومش کـــن! برو آقا! جنازه رو وسط بیمارستان به نمایش نمیزارن!
« جنازه رو وسط بیمارستان به نمایش نمیزارن »
« دیدی؟ مــــــــرده! »
« بی پدر شدی! »
« با بغض داره جویای احوال پدری میشه که مردهههههه»
پوچ! تنها حسی که اون لحظه من داشتم این بود....خلا! پوچ! خالی!رها به خواسته اش رسید .
 من باور کردم! رها عصبی و عاصی به سمت النا رفت که سعی در آروم کردنش داشت . رادان کلافه برگشت سمتم . تازه چهره اش رو دیدم . به حید کلافه بود که باور نداشتم رادانه! نگاهش که به چشمام خورد نمیدونم چی دید که انگار شوکه شد . لباش رو به هم فشرد و کمی خم شد تا سر هامون در موازای هم قرار بگیره . شونه هامر و گرفت و گفت : - یاسمن. به من گوش کن خب؟ چیزی نیست همه چی درست میشه !
خنثی نگاهش کردم . من الان چه احساسی دارم؟ هیچی! رادان عصبی تکون خفیفی به بدنم داد گفت : - میفهمی چی میگم؟
پوچِ پوچ نگاهش کردم . کلافه و عاصی با دستاش صورتم رو قاب گرفت . با اخمی که غلیظ تر از همیشه شده بود و صدایی که اون حس قدرت و برتری همیشگی رو نداشت گفت : - تو الان چیزی نمیدونی ! اما اگه بفهمی قطعا از من متنفر میشی . اما....من بهت قول میدم تنهات نزارم باشه؟ همه چی رو درست میکنم تو فقط سعی کن رو خودت تمرکز کنی و قوی باشی . یاسمنی که من میشناسم شکست نمیخوره . قبوله؟
شنیدن این حرف های حمایت گرانه و صلح طلبانه از رادانِ همیشه بد اخلاق و طلبکار غیر منتظره بود . اما من تو شرایطی نبودم که اهمیت بدم . باز هم در سکوت فقط نگاهش کردم . بدون اینکه توضیحی بدم فقط در جواب جمله ی « قطعا از من متنفر میشی » گفتم : - هستم!
نا ایستادم تا بشنوم چی میگه و چه واکنشی نشون میده! دستاش رو پس زدم و به سمت پذیرش رفتم ....

 

Heli
۰۴ بهمن ۲۰:۱۱
وااااااااااااای چه غم انگیز هق هق هق
Heli
۰۵ بهمن ۲۳:۲۳
سلام ببخشید امشب پارت جدید میذارید؟؟؟! ممنون

پاسخ :

روز های فرد ساعت 12 شب پارت جدید میزارم
nana
۱۷ بهمن ۱۱:۴۷

یاسی چرا آخه 😭😭 

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان