یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_162 رمان هرماس مبرا

#پارت_162

پوفی کشیدم و کلافه از اینهمه فکر و خیال بیخودی آروم گفتم:
- رادان.

بلافاصله متوجه شد و سرش رو چرخوند سمتم. تظاهر میکرد که غرق فیلمه؟ اصلا به فیلم توجه میکنه؟ فیلمی که خودش قبلا دیده؟ اگه فیلم براش مهم نیس پس چرا....! هوف! لبخند شیطونی زدم و سعی کردم افکار در هم برهمم رو بزارم برای یک وقت دیگه و گفتم:
- خب...؟ حالا بریم بستنی ای که قولشو دادیو بخوریم؟ فیلم بسه دیگه بابا شیش قسمت رو بکوب دیدیم.

نگاه کوتاهی به لپ تاپ انداخت و درش رو بست. بلند شد رفت سمت میز اصلی و شاهانه اش؛ لپ تاب رو انداخت روش و سوئیچ و موبایلش رو برداشت. با لبخند بزرگی بلند شدم و در همون هین که میرفتیم سمت در گفتم:
- راستی کی میریم مسافرت؟

بدون مکث و با بیخیالی گفت:
- امشب.

سرجام خشک شدم و با چشمای گرد به رفتنش نگاه کردم. دستش رو گذاشت رو دستگیرۀ در و خواست باز کنه که متوجه غیبت من شد. با اخم برگشت سمتم و سرش رو به معنی چیه تکون داد! یعنی... یعنی واقعا نمیفهمید چیه؟ ما قراره امشب بریم و اونا همین امروز بهم گفتن؟ و رادان بهم یادآوری نکرد که امشب میریم؟ با ناباوری گفتم:
- رادان من مثل...

سریع دستم رو گذاشتم رو دهنم و سعی کدم خودم رو کنترل کنم تا به خاطر عصبانیت حرفی رو که نباید رو نزنم!  میخواستم بگم « رادان من مثل تو تنها نیستم! مامانم هست و باید بهش توضیح بدم »
واثعا باورم نمیشه میخواستم همچین چیزی بگم و رسما یتیم بودنش رو بکوبونم تو سرش! چشماش رو ریز کرد و گفت:
- تو مثل...؟
دستم رو برداشتم و کلافه و عاجز گفتم:
- هیچی ... یعنی... یعنی منظورم این بود که من مثل تو، دو سوته که حاضر نمیشم! باید چمدون ببندم باید کارام رو بکنم. نمیشه که همینطوری الکی الکی واسه خودتون بریدین و دوختین منم دارید اجباری میبرید. جدای از همۀ اینا مامانم رو نمیتونم تنها بزارم اینو متوجه هستی؟ علاوه بر این که تنها گذاشتنش کار درستی نیست، اصلا نمیتونم چون اون ویلچر نشینه و تنهایی نمیتونه از پس کارهاش بر بیاد. وای وای وای! باید زودتر به من میگفتین اصلا باید یه نظر کوچولو میپرسیدید یا نه؟

دستاش رو تو جیبش فرو برد و با صبر و حوصله اما لحن سرد و جدی همشگیش گفت:
- بچه ها دو سه روزه که تصمیم گرفتن برن. قرار بود به تو زودتر بگن حالا اینکه چرا نگفتن به من مربوط نمیشه. درخصوص مادرت هم... میتونی پرستار بگیری. یعنی... بزار واضح بگم. تو این سفر هممون باید باشیم. اوکی؟

میدونستم! میدونستم این یک مسافرت عادی نیست ها. معترض و دلخور دست به سینه شدم و گفتم:
- یعنی میگی الان چی کار کنم؟ مامانمو تنها بزارم بسپرم دست پرستار که قراره با شماها بیام به سفری که دلیلش رو نمیدونم؟
نیشخندی زد و سرش رو به معنی « دقیقا همینطوره! » تکون داد! بی تمدن! با حرص لبام رو به هم فشردم و سعی کردم منطقی فکر کنم. اینطور که معلومه اینا قرار نیست اجازه بدن که من نرم! به عبارتی، مجبورم که برم! پس باید مثل آدم ثبل از اینکه دیر بشه همه چیز رو برای مامان توضیح بدم و پرستار هم بگیرم و چدونم رو هم ببندم. در همین مدت زمان کوتاه!پوفی کشیدم و کلافه رفتن سمت رادان . با اخم گفتم:
- ظاهرا مجبورم بیام اوکی. ولی خب چون خودتون خیلی اصرار دارید بیام خودت هم باید تو این زمان کوتاه واسه مامانم پرستار پیدا کنی!
شونه ای بالا انداخت و بی خیال سرش رو به معنی باشه تکون داد. با ابرو های بالا پریده نگاهش کردم که گفت:
- یک شرکت خدماتی هست که همیشه کارای خونه رو اونا میکنن حدودا دو هفته یک بار میان. پرستار هم دارن... از همونجا میگیرم. حله؟
با چشم غره گفتم :
- بله حله! حالا هم به جای بستنی سریع بریم خونۀ ما که تا همین الانشم دیر شده... راستی کی حرکت میکنیم اصلا با چی میریم؟
در رو باز کرد و بی حوصله و تلخ گفت:
- بسه دیگه داری خیلی سوال میکنی! بیا.

*

با اخم غلیظی که میدونستم اصلا ترسناک نیس که حتی خنده داره، چمدون رو از بالای پله ها پرت کردم رو زمین. کوله پشتیم رو روی دوشم جا به جا کردم و صدای دلخور مامان به گوشم رسید:
- برنگشتی هم عیب نداره. فقط یک خبر بده. تو که دیگه مستقلی! اجازه و اینطور چیزا نمیخوای...

کلافه اخمام رو سعی کردم باز کنم و برگشتم سمت مامان. خم شدم تا هم ترازش بشم و دستام رو گذاشتم رو دستاش. با لبخند بی حالی گفتم:
- مامانم... واسه چی اینقدر نگران و دلخوری؟ مگه خودت همیشه نمیگفتی من باید یک بار یک مسافرت درست و حسابی برم که حال و هوام عوض بشه... هوم؟ خب دارم میرم دیگه! نگران هم نباش. شروین هست، کارن هست،...

پرید وسط حرفم و با غیظ گفت:
- رادان هست!
دهنم بسته شد و با لبای به هم فشرده نگاهش کردم. تازه چه میدونست که قراره سوار ماشین رادان بشم؟ اصلا درک نمیکردم چرا از وقتی رادان برگشته مامان اینقدر باهاش لج افتاده! کلافه جواب دادم:
- خب هست که هست! قرار نیست بخورم به خدا. اصلا من کاری به کار اون ندارم. حله؟

روش رو برگردوند و چیزی نگفت. با مسخره بازی ادای گریه در آوردم و گفتم:
- مامان! قهر نکن دیگه...

لبخند محوی زد اما یهو اخم کرد و تند گفت:
- باشه اما تند تند بهم خبر میدیا! کجایی چی کار میکنی حالت چطوره...

نیشم باز شد و با ذوق گفتم:
- چشم!

دوباره چمدون رو برداشتم و رو به مامان گفتم:
- دلم رضا نیست بیای دنبالم. تو برو خونه من خودم میرم دیگه.

دروغ میگفتم مثل سگ! یعنی آره... همچین دلم رضا نبود اما در اصل نمیخواستم ماشین رادان رو ببینه. پس خیلی هم دروغ نگفته بودم. فقط همۀ حقیقت رو نگفته بودم!
سعی کرد لبخند بزنه و با تکون دادن دستاش روی چرخ ها، ویلچر رو به حرکت در آورد. نفس عمیقی کشیدم و چمدن به دست از خونه خارج شدم. از پشت شیشه های دودی ماشین زیاد واضح نبود اما مشخص بود که سرش رو گذاشته رو فرمون. حدود بک ساعت و نیم مجبورش کردم همینجا جلوی در وایسته! والا حرصم رو باید یک طوری سر یکی خالی میکردم دیگه. چمدونشم حاضر نکرد به من چه! یکم امنیت نداره این ماشین! کلیدش رو بزنی صندوقش باز میشه. درش رو باز کردم و با ابرو های بالا پریده به چمدون مشکی رنگی که اونجا بود خیره شدم. با حرص لب گزیدم. پس بگو! آقا از دو روز قبل همه کاراش رو کرده!  چمدون رو قشنگ جا دادم تو صندوق و درش رو بستم . با اکراه و کوله پشتی به دست سوار شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. سرش رو آروم از روی فرمون بلند کرد و با چشمای خواب آلود نگاهم کرد. یک لحظه دلم ضعف رفت واسه قیافش و تک خنده ای کردم. موهاش رو مرتب کرد و با صدای خشداری گفت:
- به چی میخندی؟

سرم رو کج کردم و به صورت پف کرده اش که تخسی و لجبازی و جدیت ازش میبارید خیره شدم. چرا بعضی وقتا واقعا به قول رزا با مزه میشد؟ واقعا چرا؟ شونه ای بالا انداختم و با لبخند گفتم:
- هیچی! اوقر بخیر؟

پیرهنش رو که کمی چروک شده بود رو با وسواس مرتب کرد و اخمو گفت:
- تشکر!

ماشین رو روشن کرد و با خمیازۀ کوتاهی که کشید حرکت کرد. پشت گوشم رو خاروندم و گفتم :
- میگم... ام چیز. میشه سانروف رو بزنی؟
بدون مکث گفت:
- نه. میخواییم بریم بزرگ راه نمیشه.
با اصرار گفتم:
- خب تا وقتی که برسیم به بزرگ راه. نگاه کن الان که ترافیکه اصلا!
دوباره و با تاکیئد گفت:
- نه یاسمن!

دهن کجی ای بهش کردم و با غیض رو برگردوندم. پولدار که باشی از امکانت خدایی خوب استفاده نمیکنی! واقعا که. دست به سینه و در سکوت به بیرون زل زدم. سکوت ماشین واقعا افتضاح بود!
رادان : - موزیک بزارم؟

ђєlเ qųøķą
۳۱ تیر ۱۲:۵۸
عالیهههه*-*

پاسخ :

فکر کردم دیگه رمانو نمیخونی :)
مرسی گلی
ђєlเ qųøķą
۳۱ تیر ۱۵:۵۷
مگه میشه همچین رمان فوق العاده ای رو نخوند*-*

فدات💕

پاسخ :

بوس بوس :)
さよう なら
۰۲ مرداد ۱۵:۱۲
-و منی ک دارم ب جای خالی پارت بعدی مینگرم-

_دیانام_

پاسخ :

سلام :)
پارت میزارم نگران نباش
زری ...
۰۲ مرداد ۲۳:۳۵
سلام :))))
خوبی ؟؟؟
کم سعادتیه مایه ، حوصله رمان ندارم وگرنه میخوندم...

البته این قسمت و خوندم😂✌

پاسخ :

سلام جانا...
اره میگذره... تو چطوری؟
لطف داری. 
Ashy
۲۹ شهریور ۱۵:۴۵
سلام یاسی خانوم ، رمانت خیلی قشنگه ، هر چند وقت یکبار پارت میزاری ؟

پاسخ :

این مدت طولانی که اصلا نشد پارت بدم. ولی از این به بعد سعی میکنم حتما پارت بدم بهتون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان