یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_141 رمان هرماس مبرا

 

#پارت_141

چیزی نگفت و یهو با هین بلندی سفت تر از قبل بهم چسبید و شروع کرد به وراجی.

- وای خدا نه نه این خیلی ترسناکه چه طوری تونست اصلا وای رادان...

متوقف شد صداش... مکث کرد. نه کوتاه! بلکه طولانی طولانی. و بعد صداش خیلی آروم و

پچ پچ وار به گوشم رسید:

- تو خوبی؟

سرم رو بیشتر تو گردونش فرو کردم که لرزید و کمی تو خودش جمع شد. تو اون حال و

هوا نمیدونم این حرکتش چی کار کرد که لبخند محوی رو لبم اومد. و دوباره بوی گل

یاس... زمزمه وار گفتم:

- قیافه ام شبیه کساییه که خوبن؟

چیزی نگفت. فقط آروم با دستش پشت کتفم ضربه زد. میدونست همین چند دقیقه

پیش مامان هرزه ام با چنین قصدی اومد تو خونم، اما بازم کنارم مونده بود؟

نمیدونم چقد رتو اون حالت موندیم. چقدر کمر یاسمن رو از شدت فشار کبود کردم

حتی! اما میدونم خیلی وقت بود که با آرامشی فرای هرچیزی که تو ذهنم بوده بغلش

کرده بودم. درواقع، شاید از نظر جثه ظاهر اینطور نشون میداد که من بغلش کردم! اما

موضوع این بود که اون از نظر حمایتی من رو در آغوش کشیده بود و شده بود پناهگاهی

در برابر طناز! طنازی که نمیشد با کتک و کتک کاری سایه اش رو از روی زندگیم

بردارم...

حس کردم شاید خسته شده. پس با اینکه بی میل بودم اما برای حفظ ظاهر هم که شدم

دستام رو شل کردم. کمی به خودم اومده بودم... حالم خراب بود اما بهتر از لحظاتی که

طناز پیشم بود! از خداخواسته سریع عقب رفت و با خجالت نامحسوسی جلوم چهار زانو

زد.

لب برچید و موهاش رو داد پشت گوشش. من من کنان گفت:

- خب چی کار کنیم خوب شی؟

بهترین کار این بود که بره! دوست داشتم پیشم بمونه... اما دوست نداشتم جلوش ضعیف

باشم! بلند شدم و خودم رو به پله ها که دقیقا کنار پامون بود رسوندم . دستم رو به نرده

پله ها گرفتم تا نیوفتم. مطمئن بودم قندم افتاده پایین. چشمام سیاهی رفت و یاسمن رو

نمیدیدم اما سرسختانه گفتم:

- کنیم نه! کنم! تو برو ...

خواست چیزی بگه که نسبتا بلند گفتم:

- میخوام تنها باشم!

دیدم کمی بهتر شد. نگران بود. تشویش داشت! بدون حرف چرخید اما نرفت سمت در!

رفت سمت آشپزخونه. با دیدن وعضیت داخل آشپزخونه متوقف شد و با دهن باز نگاهش

رو همه جا چرخوند. با احتیاط خودش رو به یخچال رسوند و با لیوانی از آب قند برگشت.

هموطنوری که تند تند قند ها رو با چنگال میچرخوند و له میکرد گفت:

- میخوام تنها باشم و به تنهایی نیاز دارم و به درک نیاز دارم و ولم کنین و از اینجور

چیزا؛ شعار های کشکی ان که تو فیلما میگن و تمام! بگیر اینو بخور شبیه میت شدی.

خب حالا چیزی نشده که.

سینه سپر کرد و همچنان درگیر آب قند ها گفت:

- یاسی قهرمان نجاتت داد! پس غمت نباشه شازده.

لیوان رو سمتم گرفت و همچنان بی حواس ادامه داد. گاهی فکر میکنم، فقط با خودش

حرف میزنه!

- اینو بخور قندت افتاده پایین. منم اون طنازو بیرونش کردم دیگه. حالا انگار چی شده.

راستی به رها نمیخوای بگی؟

دستم که لیوان آب قند داخلش بود خشک شد. گفت طناز! ولی من اسمی از طناز

جلوش نبردم! به سختی لیوان رو یک نفس خوردم و پرت کرم بغلش. بی حرف دست به

نرده از پله ها رفتم بالا. رفتار یاسمن زیادی طبیعی بود. انگار میدونست! انگار همه چیز

زندگیه من رو میدونست!

بی توجه به رادان معترضی که گفت رفتم داخل اتاق و در رو به هم کوبیدم. ذهنم کلا از

همه چیز پرت شده بود و درگیر رفتار عجیب یاسمن بود. کم چیزی نبود... دونستن

گذشتۀ من کم چیزی نبود! این رازی بود که فقط بین من و رها مونده بود و هیچ بنی

بشری ازش خبر نداشت! اصلا جرا یاسمن باید بدونه؟ گیج دستی پشت گردنم کشیدم و

رفتم سمت کمدم تا اون لباس حوله ای کذایی رو در بیارم. عطر عجیب موهای ایسمن

هنوز تو بینم بود. اول بوی شامپو زیتون و بعدش گل یاس! تیشرتم رو تنم کردم و زیرلب

زمزمه وار گفتم:

- گل یاس.

ناگهانی جرقه ای تو ذهنم خورد و شکه و خشک شده زل زدم به کمد. گل یاس؟ لبام رو

به هم فشردم و چشمام رو محکم بستم. تمام پرده های مبهم تو ذهنم یهو باز شد! اون

خواب... اون دختری که تو خواب بود! عطر موها اون دختر! دستی به موهام کشیدم. وای

خدا! یاسمن بود! یاسمن! اون شبی که خبر خواهر دار بودنم رو شنیدم و واسه اولنی بار

شراب خوردم. تولد یاسمن بود... اومد خونه... من مست بودم... همه چیز رو براش گفتم!

شب که خوابیدم و صبح دیدم وسایل سفرم آماده است!

اخمام رفت تو هم و پر از تشویش صندلی میز کارم رو بیورن کشیدم و خودم رو پرت

کردم روش. اون دختر یاسمن بود! اون خواب ها نه کابوس بود نه رویا! نه خبر از آینده!

فقط یادآوری گذشته بود! یاسمن میدونه... زیر و بم زندگی من و رها و حتی ارسلان و

طناز رو میدونه! پس چرا تا الان چیزی نمیگفت؟ چرا هیچ کار خاصی نمیکرد؟ اون

میدونست من و رها حروم زاده ایم و اهمیتی به این قضیه نمیداد؟ یا با قصد و قرض

نزدیکمون میشد؟ سرم داشت منفحر میشد. طناز بس نبود... این موضوع یاسمن شد

دردسری روی دردسر هام!

در اتاق باز شد و صداش با لحن نسبتا همیشه تندش به گوشم رسید:

- والا رادان آشپزخونه ات مثل جنگل آمازون میمونه! پاشو پسر بریم جمعشون کنیم من

یکی که یه تنه از پسش بر نمیام! هعی!
 

فقط بهش خیره بودم. بی توجه به اینکه چرا یهو بلند گفت هعی! یا حتی به توجه به

اینکه یهو وسط اتاق متوقف شد. حتی بی توجه به حرفای قبلی که گفت! فقط تو فکر

این بودم که این دختر زیادی مهربون بود، یا زیادی بدجنس که به روی من و رها نمی

آورد حروم زاده ایم؟ باور هام همشون قاطی پاتی شده بودن و انگار دیگه یاسمنی رو

نمیشناختم! با بهت به در حموم اشاره کرد و گفت:

- این که ... وای رادان! این هنوز اینجاس...

با خنده روی رد لب های خودش که از دوسال پیش رو در حموم بود دست کشید و

گفت:

- چقدر اون روز خوش گذشت به منا. چه خوب که نگهش داشتی. خاطره شد!

با لبخند عمیقی سرش رو به سمتم چرخوند و منتظر نگاهم کرد تا یک واکنشی نشون

بدم. نگاهم رو روی جز به جز صورتش چرخوندم. چشمای درشت و جنگلی رنگش. لبای

عجیبش که نه باریک بود، نه قلوه ای! نه گوشتی بود... ولی ناز و لوندی ای خدادای

داشت! بینی عادیش که خودش اعتقاد داشت بزرگه. ابرو های دخترونه اش که فقط کمی

مرتب شده بود. مژه های کشیده اش و موهای فر فریش که مطمئن بودم از پشت شالش

تا زیر باسنش بیرون زده! متعجب دستش ر به نشونۀ بای بای تکون داد و گفت:

- رادی؟ هستی؟ میشنوی؟

رادی! قشنگ رادی رو تلفظ میکرد! با اخم به شدت پا شدم که صندلی پرت شد عقب.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- چرا بهم نگفتی همه چیز زندگی من و رها رو میدونی؟!

رنگش به سرعت پرید و لباش سفید شد . من منی کرد و سر به زیر گفت:

- خب... خب لازم نبود که. چه فرقی میکرد اگه میدونستی ک همه چیز رو میدونم.

عصبی و بدون جواب نشستم رو تخت و سرم رو بین دستام گرفتم. سرم داشت

منفجرمیشد! منفجر! اون از دیدار طناز... رفتار زننده طناز و بعد از اون یاسمن! واقعا

کشش نداشتم! قلبم تیری کشید و لب گزیدم تا جلوی یاسمن دستم به سمت قلبم نره.

حوصلۀ جیغ جیغ های مجددش رو که معمولا برام جالبه رو نداشتم چون قطعا الان رو

اعصابه! صدای صندلی اومد و صندلی رو رو به روم گذاشت. بی صدا نشست روش و آروم

و با کمی جدیت گفت:

- رادان. مشکل نیست که من همه چیزو میدونم. اگه بهت چیزی نگفتم... به خاطر این

بود که نمیخواستم اذیت بشی. من میدونم که از گذشته ات بدت میاد.

عصبی غریدم:

- میدونم که میدونی! میدونم که هر چی خودمم نمیدونم رو میدونی!

مکثی کرد و آروم گفت:

- چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟

از این سوال ناگهانی و بی ربطش گیج شدم. با اخم سرم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم.

نگاهش رو دزدید و زمزمه کرد:

- هر وقت که تو به واسطۀ گذشته ات عذاب میکشیدی؛ من با خودم میگفتم چرا؟ واسه

چی اینقدر خودت رو مقصر میدونی؟

با حرص بلند گفتم:

- آره چون جای من نیستی که بفهمی!

لرز خفیفی تو جاش کرد و لب گزید. بعد دوبار سر به زیر آروم گفت:

- جای تو نیستم . ولی تو زیادی خودت رو اذیت میکنی. حروم زاده ای! باشه ! قبوله! ولی

این چیزی نبوده که در اختیار تو باشه!

سرش رو بالا آورد و مصمم تر ادامه داد:

- رادان حروم زاده جرمه! اما نه جرم تو! جرمِ طنازه، جرمِ ارسلانه! تقصیر اوناست. اونا باید

شلاق بخورن و اونا باید اون دنیاشون جهنم شه! نه تو و نه رها. مقصر هیچ چیزی شما

نبودید. هرچیزی که حق یک انسان حالال زاده است تمام و کمال حق تو و رها هم

هست! میفهمی؟ تمام و کمال! این که طناز خواسته با تو رابط داشته باشه تقصیر تو

نیست! میدونی چی تقصیر خودته؟ این که بیست و چهار سال تنها بودی! این که مدام از

همه دوری میکنی! این که زندگیت تلخه و همش اخمات توهمه به خاطر خودته

وسرزنش های بی موردی که نسبت به خودت داری.

کلافه وار دستاش رو تو هوا تکون داد و گفت:

- بهت نگفتم همه چیز رو میدونم چون اینا اعتقادات منه. حروم زاده بودن اگه برات

ننگه، ننگیتش به اینه که مامان بابات گناهکار بودن! پس بازم ننگیت مال اوناست نه تو!

بالاخره ساکت شد! بی حرف نگاهش کردم. شاید راست میگفت... من زیادی خودم رو

عذاب میدادم. لباش رو به هم فشرد و خم شد به سمتم. مصمم دستام رو تو دستاش

گرفت. آروم نگاهم رو به دستامون رسوندم. دست ظریف و دخترونه اش، کنار دست

بزرگ پر پیچ و تاب من زیادی خود نمایی میکرد. حتی سفیدی پوست دستش کنار

دست من سفید تر جلوه میکرد. شاید دتسش اینقدر کوچولو بود که تو مشتم جا میشد!

آروم گفت:

- هی...

سرم رو بالا گرفتم و به چهرۀ نگرانش نگاه کردم. آروم و مصمم گفت:

- با خودت باید مهربون باشی رادان! فقط یه ذره به خودت محبت کن.

به دستامون نگاهی کرد و لبخند دلگرم کننده ای زد:

- با هم همه چیز رو حل میکنیم. لازم نیست به خاطر همه چیز اینقدر خودت رو ناراحت

کنی!

به دستامون نگاهم کردم و با انشگت شصت خیلی آروم پوست لطیفش رو نوازش کردم.

زمزمه وار با خودم تکرار کردم:

- با هم!

*****

 

چشماش چرا اینقدر خوشگل بود؟ سبز بود یا عسلی؟ لبخند محوی رو لبم اومد. لجنی

هم بینشون بود! انگشتم رو دور لبۀ لیوان کشیدم و لبخند محوم تبدیل به لبخند شد.

چی میشد یک بار دیگه بیاد سرم رو ماساژ بده؟! اون روز صبح که رفتم تهران برای پیدا

کردن رها، حتی برام خوراکی هم گذاشته بود... مهربون بود! میگفت با هم حلش میکنیم!

سرم رو کج کردم و لبخندم کم کم محو شد. دو سال پیش فرزاد بوده! آخ که همیشه

میدونستم این فرزاد چندش آورد موجود اشتباهیه! همیشه مایۀ دردسره. اخم ظریفی رو

پیشونیم نشست. هنوز یادم نرفته که فرزاد تو مهمونی قصر شفق براش بوس فرستاد!

مردک بی خود! یک روز باید حتما یک بلایی سرش بیارم بلکم دلم خنک شه! یاسمن

میگفت از تیپ فرزاد خوشش میاد... لب پایینم رو جوویدم و اخم غلیظی رو پیشونیم

نقش بست. من مگه بدم؟ به من پیشنهاد شده بود مدلینگ بشم! اونوقت از تیپ فرزاد

خوشش میاد! نکنه به نظرش من زشتم؟ دستی پشت گردنم کشیدم. ولی معمولا برعکس

اینو میگن!

- رادان!

لرز خفیفی کردم و...

ناشناس
۱۳ ارديبهشت ۰۱:۳۹
با وجود اینکه اولین بارم بود این رمان رو خوندم خیلی حال کردم تا صبح همه پارت های قبلی را میخوانم

پاسخ :

:)
HəŁį §HĮį آبنبات کارن*-* (هلی دختری در مزرعه :|)
۱۳ ارديبهشت ۰۲:۳۶
عالیههههه تینثتصدممی
nana
۱۳ ارديبهشت ۰۲:۴۸
ووییییییییییییییییییییییییییییی
خیلیییییییییییییییییییییییییییی
قشنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ و
ناناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز
بووووووووووووووووووووووود.
😃😃😃😃😍😍😍😍
💙💙💙❤
nana
۱۳ ارديبهشت ۱۳:۳۸
باز پیامای من نیومد.
ایشالا با پارت 160 میاد😑😶😶

پاسخ :

عزیزم! یک کلمه ای هست به اسم ( صبر )!

nana
۲۷ ارديبهشت ۱۶:۳۸
شوخی نکن عزیزم!😂

پاسخ :

:)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان