#پارت_73 :
# رادانـــــــــ
سرد بود...چشماش به حدی سرد و جدی بود که دلم گرفت . این بود همون یاسمنی که همیشه میخندید؟ یک حس عجیبی داشتم . چیزی که تا حالا وجود نداشت! شاید رها راست میگفت....شاید اسم این حس غریب و آزار دهنده « عذاب وجدان » باشه! منظورش رو از « هستم » که کاملا بی ربط گفت نفهمیدم و حال نداشتم تمرکز کنم رو حرفش! انگار تو همین یکی دو ساعت 100 سال پیر شدم.... خودم کم بدبختی نداشتم؟ حالا این رو کجای دلم بزارم؟ درسته در برابر بقیه خودم رو قوی نشون میدم اما حس "قاتل" بودن اصلا چیز دل انگیزی نیست! وقتی روز هایی رو که آقای کیانفر من رو سرِ سفره اش مینشوند و با احترام باهام برخورد میکرد رو به یاد میارم حس میکنم دارم دیوونه میشم . حس میکنم قاتل ام!
با دیدن شروین که افسر برای آروم کردنش به حیاط برده بودش صاف ایستادم . نسبت به اون هم عذاب وجدان داشتم! تازه داماد بود.... من چی کار کردم؟ کلافه و عصبی دستی پشت گردنم کشیدم که بهم رسیدن . افسر با چشم ابرو بهم اشاره کرد یعنی « تو راه دوستی رو باز کن »
اما شروین زودتر با اکراه جلو اومد و در آغوش گرفتم . قیافه ام کمی جمع شد . هنوزم از نزدیکی بدم میومد . اما حقی به خودم نمیدادم پس سعی کردم منم در آغوش بگیرمش . افسر حقی لبخند پیروزمندانه ای زد رو به شروین که هنوز اخم دشات گفت : - پسر جان! من درک میکنم ... کم چیزی نیس تازه عروست بره کما . اما تو هم حق بده به رفیقت عمدا که تصادف نکرده با ماشین پدر زنت! شروین با اخم و بی طاقت گفت : - اما مقصر اصلی...
افسر توبیخگرانه وسط حرفش پرید : - بهت برای بار صدم میگم پسر! مقصر هر دو طرف بودن . درسته که اگه آقای اصلانی با سرعت کمتری میرفت شاید این اتفاق نمی افتاد اما همه چیز تقصیر این بنده خدا نیست . پدر زنت راهنما نزده!
اینبار شروین وسط حرفش پرید : - راهنما میزد یا نمیزد با سرعتی که رادان داشته قطعا این تصادف رخ میداد .
افسر کلافه گفت : - ولی مدرکی برای این حرفت نداری! نمیتونم بگیم این آقا 100 درصد مقصره چون اگه راهنما میزد طرف ماقبل یا نمیزد بازم تصادف رخ میداد! شاید اگه راهنما زده بودن اینطوری نمیشد! پس تقصیر پدر زنت هم هس . بعدش هم....گیریم که همه چیز تقصیر این آقای اصلانی باشه . مگه عمدا زده به ماشینی که توش زن تو بوده؟ مگه عمدا تصادف کرده؟ اسمش روشه پسر....تـصـادف! اتفاق!
شروین بی اعصاب سرش رو تکون داد . دستی به صورتم کشیدم و کلافه به یاسمن نگاه کردم که با اخم و جدیت یک چیزی رو واسه مسئول پذیرش توضیح میداد . نمیدونم تو این هاگیر واگیر و اون بلبشو نیشخندی که کم از لبخند نداشت از کجا اومد! حتی الان هم که کاملا مشخص بود اعصاب هیچکس رو نداره و کاملا جدیه اخمش بامزه بود . انگار اصلا خدا طوری خلقش کرده بود که بداخلاق نباشه . طوری ساخته بودش که بداخلاقی و عصبانیت بهش نیاد . اخمش اصلا شبیه اخم نبود . شروین بی اعصاب و به تندی گفت :
- زده زن منو انداخته کنج بیمارستان بعد خودش به دختر مردم لبخند ژکوند میزنه!
حتی تو این شرایط هم دست از وراجی برنمیداشت . نگاهش کردم و بدون توجه به جمله اش که در حالت عادی عصبانی ایم میکرد آروم گفتم : - متاسفم....یعنی....معذرت میخوام .
میدونست من مثل آب خوردن از همجنس های خودم معذرت خواهی میکنم اما خیلی ساده به لحن همیشه بی احساس و خشک و سردم چاشنی ندامت اضافه نمیکنم!
گره کور اخم هاش بالاخره کمی شل شد و همونطور که نگاهش رو میدزدید به سختی گفت : - درک میکنم....منم تند رفتم .... تقصیر تو نبود .
مثل همیشه ....منطقی! بخشنده....مهربون . آهی کشیدم و دوباره به یاسمن نگاه کردم که با اخم بدون هیچ حرفی به پرستار زل زده بود و پرستار بدبخت هم هی سعی میکرد چیزی بهش بگه . آروم رفتم سمتش و پشت سرش ایستادم . پرستار : - خانوم؟ برای چی اینقدر بد من رو نگاه میکنید؟ حرفی دارید؟ مشکلی پیش اومده؟ برای چی دیگه چیزی نمیگید! خانوم! میشه لطفا به من زل نزنید؟
سعی کردم به خودم بیام و همون آدم سخت و نفوذ ناپذیر قبلی باشم . آروم دستم رو گذاشتم رو شونه اش که با اخم و جدیت برگشت سمتم . این چشمای سرد و بی احساس رو دوست نداشتم . مگه نه اینکه باید الان گریه میکرد؟ تنها آرزوم تو اون لحظه این بود که یک احساسی تو چشماش به وجود بیاد! چشمش که به من خورد نگاهش رنگ نفرت گرفت. نع! واقعا منظورم از احساس این نبود! بی احساس باشه بهتره! به شدت دستم رو پس زد که اخمام رفت تو هم . درسته من تا حدودی خودم رو مقصر میدونستم اما این رفتار اصلا برام قابل تحمل نبود . به اخمم غلظت بخشیدم و اینبار محکم تر شونه اش رو گرفتم طوری که مطمئن بشم دردش گرفته . پر تنفر نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگه دوباره سعی کرد دستم رو پس بزنه اما من لجوجانه دستم رو نگه داشته بودم . شروین اومد سمتمون دست من رو برداشت که یاسمن به سرعت سمت اتاقی که قبلا توش بود رفت . با اخم رفتنش رو دنبال کردم . شروین در حالی که هنوزم کمی باهام سر سنگین بود گفت : - فک کنم فهمید .
با اخم گفتم :- چیو؟
لباش رو به هم فشرد و آروم گفت : - اینکه کی با مامان باباش تصادف کرده رو...
چیزی نگفتم و فقط به اخمم غلظت بخشیدم . از این وعضیت راضی نبودم! اعصابم خیلی خیلی خورد بود ....
_________________________________________________
#یاسمــــــن
بی رمق به رها نگاه کردم که لجوجانه ، بعد از نیم ساعت همچنان با اخم بهم خیره شده بود .... توجهی نکردم و دوباره از پشت اون دایره ی کوچیک لعنتی ، به یانایی نگاه کردم چند نوع دستگاه به تن بی جونش وصل بود و معلوم نبود کی خوب میشه!؟ اصلا خوب میشه یا نه؟ اسمش زندگی نباتی بود....اما از نظر من خیلی تلخ بود . تلخ تر از اون که بشه توصیفش کرد . آه ام رو تو گلو خفه کردم و بدون اینکه نگاهش کنم با لحن سردی گفتم : - مامان کی ترخیص میشه ؟
جوابی نشنیدم! منم با اخم برگشتم نگاهش کردم . این روز ها حتی رها هم کمی بی طاقت شده بود . البته همچنان مثل گذشته در شرایطی که انتظارش رو نداشتم خونسرد بود اما کمی عصبی شده بود و بیشتر اخم میکرد . از جاش بلند شد و با همون اخمی که نمیدونم چطور هنوز نگه داشته بودش گفت : - کی میخوای کنار بیای؟
دوباره به یانا نگا کردم و زمزمه وا رگفتم : - با چی؟!
اونم کنارم ایستاد و با لحنی مشابه به خودم گفت : - با همه چی! به نظرت این نرماله که در این شرایط تو حتی قطره ای هم اشک نریختی؟
پوزخند زدم و با نیش و کنایه ای که اختیارش رو نداشتم گفتم : - چیه؟ نکنه تو و برادرت واقعا میخوایید گریه کردن و زجر کشیدن من رو به چشم ببینید؟ نگران نباش.... اونقدر نابود شدم که شما به خواسته تون برسید ...
دست خودم نبود! رادان عصبی تر شده بود و هر وقت میخواست بیاد اینجا تا به مامان سر بزنه یا وعضیت رو چک کنه چنان داد و هواری راه مینداختم که شروین دیگه نمیزاره بیاد . رها هم که جای خود داره! رابطه مون با هم سرد تر شده و من مدام بهش تیکه میندازم اما اون همچنان دنبالم میاد و هوام رو داره . البته من با رها مشکلی ندارم و خوبه که کنارمه اما زبونم این روز ها بیشتر از قبل بدون کنترل مغزم حرکت میکنه . رها بدون اهمیت دادن به عمق کلامم و نیش تیزم ، دوباره نشست رو صندلی بیمارستان و گفت : - هرچی که باشه خودت بهتر از هرکسی میدونی گریه کردن برات خوبه . خوب که نه....واجبه!
چیزی نگفتم و همونطور که میرفتم سمتش شال سیاه رنگم رو روی سرم مرتب کردم . نشستم کنارش و بی حرف سرم رو به دیوار بیمارستان تکیه دادم . برای بار هزارم آه ام رو تو گلو خفه کردم و به این فکر کردم فردا چه طوری مراسم عذای بابام رو تحمل کنم؟ با صدای پا چشمام رو بی حوصله باز کردم. شروین بود . رها میگفت من فرق کردم! تو دلم پوزخند زدم به این حرفش . شروین چی ؟ اون فرق نکرده؟ اخماش هرچند وقت یک بار میره تو هم . دیگه اون شوخی ها و خنده های قبلی وجود نداره! بی حوصله و کسله . کاش رها میدید! که شروین داره گریه میکنه اما حالش خوبه؟ کاش میفهمید که گریه راه خوبی واسه خوب شدن نیس! اونم در مقابل جنین موضوعی که اینقدر دردناکه . همون روز که تصادف رخ داد شروین رفت تو خونه ای که باید با عروسش افتتاح میکرد! لباس هایی رو میپوشه که باید با یانا ست میکرد . رو تختی میخوابه که دفعه ی اول باید روی اون تخت جشن زفاف زنش رو میگرفت . چشمای گود افتاده اش به خوبی نشون از بی خوابی و گریه های شبونه اش میداد . البته مرد بود.... قطعا زیاد گریه نمیکرد اما من میدونستم که به یانا چه علاقه ای داره و این وعضیت چقدر براش سخته . پشت شیشه ایستاد و طبق معمول یک لبخند بی رمق به یانا زد . بعد به من نگاه کرد و سعی کرد لبخند زیبایی تحویل ام بده . هنوزم فداکار بود و هنوزم سرسختانه سعی داشت بگه حالش خوبه و به من کار های بیمارستان رسیدگی میکرد . کنارم نشست و رو به جفتمون گفت : - سلام .
رها سرش رو تکون داد. سرم رو چرخوندم و همچنان که به دیوار تکیه داده بودمش به شروین خیره شدم . کمی تو جاش جا به جا شد و با لبخندی که تلاش میکرد بهش جون بده گفت : - چی شده؟
با صدای خش داری ، خیلی رک گفتم : - چرا سعی میکنی حالت خوب باشه وقتی بده؟
رها پوف کلافه و بی اعصابی از این رفتار جدید من کشید . شروین غمگین نگاهم کرد و گفت : - تو چرا اینقدر مصممی که حالت بد باشه ؟
چیزی نگفتم و به دیوار رو به رو خیره شدم . شروین – مامان هنوز به هوش نیومده؟
سرم رو به نشونه ی نفی تکون دادم . کارتی رو از کیفم در آوردم و گرفتم سمتش:- میشه برای مامان ویلچر بخری؟ خودم نمیتونم وگرنه انجام میدادم .
اخم غلیظی کرد و با غیض کارت رو پس زد : - یاسمن نزار شرمنده تون باشم . اونقدر غریبه ام که میخوای برای این چیزا بهم پول بدی؟ دوس ندارم وقتی یانا حالش خوب میشه بگه خواهر و مادرم تک و تنها بودن تو که مرد بودی چرا هواشون رو نداشتی؟ بعدشم مگه تو حکم خواهر من رو نداری؟ اگه برادرت هم باشم اینطوری بهم پول میدی؟ خودم میخرم اینقدر عصبی نکن منو .
منم اخم کردم و مثل خودش با غیض گفتم : - من با تو تعارف ندارم شروین چون اصلا حس و حالش رو ندارم! غصه یانا رو نخور اون حالش خوب بشه من خودم براش از فداکاری هات میگم . بعدشم نه من نه مامان گدا نیستیم که محتاج پول تو باشیم .
رها توبیخ گر گفت : - یاسمـــن!
اما همچنان بدون مکث ادامه دادم : - تو به فکر جیب من و مامانی؟ نگران حس مسئولیتی؟ اون وقت نگران یک جو غروری که برای من مونده نیستی که اینطوری این کارت رو پس میزنی؟
شرونی متاصل و عصبی به رها نگاه کرد . حرصی گفت : - اینا افکار مغز مریض خودتن!
فرصت ندادم ادامه بده و مثل باروت منفجر شدم . پریدم وسط حرفش و تقریبا جیغ زدم : - آااره افکار خودمه! چون دیگه بابا ندارم که مطمئن بشم هرچی هم که بشه اون مواظبمه! چون قدم از قدم برمیدارم حس میکنم همه دزدن همه باهام مشکل دارن همه بهم ترررحـــم میکنن! چون از تنها بودن میترسم چون الان منم و یک مامان و یانایی که تو زندگی نباتی به سر میبره! چون بی سر پناهم میترسم از آینده ای که بی پدر معلوم نیست تهش به کجااااا ختم شه!
با نفس نفس به شروین نگاه کردم که مات و مهبوت به صورت قرمز از خشمم خیره بود . رها سریع دستش رو گذشات رو شونم و منی رو که از شدت خشم نفهمیدم کی پریده بودم دوباره نشوند رو صندلی . با تن صدیا آروم و آرامش همیشگیش گفت : - یاسمن....
داشت اخم میومد بین ابرو هاش که با نفس عمیقی خودش رو کنترل کرد و ادامه داد :- به ما ولی باید اعتماد کنی . خودتم میدونی لااقل شروین که جای برادرت رو داره از سر ترحم کاری نمیکنه . اگه شروین داره خرج دستگاه هایی رو که به یانا وصل هست رو میده وسه خاطر اینه که یانا زنشه! اگه به تو...به مامانت کمک میکنه خوب میدونی که نه ترحمِ نه دلسوزی!ما رفاقت نکردیم که فقط تو خوشی ها کنار هم باشیم تو تلخی ها و یختی ها هم رو ول کنیم . این تو مرام و معرفت هیچ کدوم از ما نیست . ما هرکاری که میکنیم به خاطره اینه که تو لااقل بتونی کمی ارامش داشته باشی خب؟
چیزی نگفتم و فقط تند تند با پام رو زمین ضرب گرفتم . رها که از من مطمئن شد رو به شروین گفت : - این که چیزی به من نمیگه به زور تحملم میکنه . تو بگو چرا باید ویلچر بخرید؟ مگه تا ماشین می خواییم خانوم کیافنر رو ببریم بیمارستان یک ویلچر ساده بهمون قرض نمیده؟
چهره ی شروین به شدت غمگین شد و من من کنان گفت : - چرا خب....ولی....ولی ....
با اینکه درونم غوغایی به پا بود اما خیلی ساده و جدی گفتم : - مامان از پا به پایین فلج شده .
سکوت شد و به کسی نگاه نکردم تا واکنش ها رو ببینم .
و برای هزارمین بار اون « آه » لعنتی رو توی سینه ام زندونی کردم و از جام بلند شدم تا به مامان سر بزنم...