یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_144 رمان هرماس مبرا

#پارت_144

اخم کرد و با جدیت گفت:

- تو گفتی با هم حلش میکنیم!

مشکل همیشگی من با این آدم! تفاوت زمین تا آسمون لحن حرف زدنش، با محتوای

حرفش! لحن جدی، سرد و بد اخلاق و حتی با جدبه اش، یک دنیا فاصله داشت با

محتوای جمله اش که پشت اون یک پسربچۀ تخس و سرتق؛ لجوجانه میگفت تو داری

میزنی زیر حرفت! پسر بچه ای زود باور که به یک حرف کوچیک دلش خوش میشه اما

یانقدر تخسه که لبخند نمیزنه! سکوتم رو که به خاطر گیجی زیاد و حملۀ افکار مختلف

بود رو نمیدونم به چه چیزی تعبیر کرد که هوفی کشید و با جدیت گفت:

- فیلم دیدن جزئی از حل کردن مشکلات فت و فراوون منه!

بی حوصله تر و بی اعصاب تر اشارۀ کوچیکی به لب تاب زد و گفت:

- هستی یا نیستی؟

درسته گیج بودم... درسته هنگ کرده بودم و یک دنیا سوال تو ذهنم بود... اما فهمیدم

که این « هستی ای نیستی » اگه برای من فقط مربوط به فیلم هست، برای رادان یک

سوال کلی و مهمه که جوابش نشون میده پای حرفم موندم یا نه! من بهش گفتم تا

آخرش کنارش هستم و در کنار تموم مشکلات روحی مرحمشم. نمیتونستم بزنم زیرش!

تازشم... فوقش یک فیلم دیدنه دیگه! این همه بالا پایین کردن نمیخواد! تردید رو از

نگاهم پاک کردم و سعی کردم پر انرژی باشم. مثل خودش، خودم رو پرت کردم کنارش

و شبیه آدمای معتاد و عیاش لم دادم روی مبل و با منت گذاری ای که مسخره بودنش

محسوس بود گفتم:

- هستم بابا هستم! چی کار کنم دیگه؟ دلم به حالت میسوزه! مگه چند تا رادان بد

اخلاق تو دنیا به آدم پیشنهاد فیلم دیدن میدن؟ حالا چی میخوای بزاری؟

حرفام زیاد به مزاجش خوش نیومد و من نمیدونم چرا از این حالتش خوشم اومد و نیشم

باز شد. چشم غره ای بسی جان فرسا رفت که نیشم بسته شد و به صورت خودکار گفتم:

- ببخشید.

والا به غلط کردن افتادم! دوباره به لب تاب نگاه کرد وگفت:

- نمیدونم چرا وقتی هردفعه که یک زری میزنی به غلط کردن می افتی، بازم بعدش یک

زر دیگه میزنی!

ذهن خوانیش هم ظاهرا خوب بود. چیزی نگفتم و برای اینکه واضح صفحه رو ببینم خود

رو چسبوندم بهش و روی مبل بالا کشیدم که یک جورایی سرم مماس با شونه اش قرار

گرفت. روی فیلم دیدن حساس بودم و صفحه یا که بهش نگاه میکردم باید کاملا وقف

مردام میبود! بی توجه به نزدیکمون و حرارت تنم که داشت زیاد میشد، و حتی بی توجه

به قلب بدبختم که داشت خودش رو خفه میکرد؛ مقنعه ام رو دادم عقب تا کاملا افتاد دور گردنم و غرو لند کنان گفتم:

- آخه مگه آدم فیلم رو بدون برنامه میبینه؟ نه چیپسی... نه پفکی... نه حتی تخمه ای!

تازه هوا هم که روشنه.

بالاخره بعد از کلی بالا پایین کردن زد روی یکی از پوشه ها گفت:

- تلفن رو برو بیار.

با ساعد دستم به بازوش کوبیدم و گفتم:

- چرا؟ خودت برو بیار؟

نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:

- اولا اینقدر الکی نازم نکن! دوما میخواستم به عمو الکس زنگ بزنم برات چیپس بگیره

که ظاهرا نمیخوای!

جملۀ دومش به حدی شعف بهم داد که حرصم از جملۀ اولش به کل پرید و سریع از جام

پریدم. تلفن رو برداشتم و دوباره همون جایی قبلی و با همون حالت قبلی نشستم. با

خودشیرینی تلفن رو گذاشتم رو شکمش و گفتم:

- رادانی... بیا بگیر یک زنگ بزن که این تلفن دستت رو میبوسه! آفرین پسر خوب...

آفرین!

متاسف سری تکون داد و تلفن رو برداشت. اون کد ابدارخونه رو گرفت و من به پوشه  ای

که باز کرده بود خیره شدم. « لوسیفر! »

اسم سریالش لوسیفر بود! میگم سریال چون یک عالمه قسمت داشت. ابروم پرید بالا و

کنجکاو نگاه کردم. شاید یک چیزی مربوط به همین فیلمه که بهم میگه لوسیفر! البته

من معمولا این حرفش رو همون شیطان و ابلیس برای خودم ترجمه میکردم چون فرق

چندانی هم نداشت! همیشه سعی میکردم که خودم رو قانع کنم منظورش از لوسیفر

شیطونه! نه گربۀ پشمالوی نامادری سیندرلا که اسمش لوسیفر بود! اما انگار حالا یک

گزینه سومی هم وجود داشت و این گزینه دقیقا همین فیلم بود! حواس پرتم اجازه نداد

بفهمم چی گفته و تلفن رو قطع کرد. از پایین بهش نگاه کردم و گفتم:

- خب به یکی از نگهبانای حراست میگفتی دیگه. بنده خدا این همه راه با اون پاش بره و

بیاد که چی؟

پشت گوشش رو خاروند و گفت:

- عمو الکس  فضول و دهن لق نیست.

به سرعت منظورش رو فهمیدم و ساکت شدم. روی قسمت اول از فصل اول زد و فیلم رو

تمام صحنه کرد. قبل از اینکه صفحۀ سیاه به فیلم تبدیل بشه سریع زدم رو استوپ و

متعجب پرسیدم:

- راستی مگه تو اینو قبلا ندیدی؟

چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت:

- بعضی فیلما رو چند بار میبینم.

حتی یک درصدم باور نکردم! اما فرصت حرف اضافه نداد و فیلم رو پلی کرد. حواسم کلا

پرت شد و به فیلم جذاب خیره شدم. همون اول فیلم لوسیفر وارد شد! اِ وا! مرد بود که...

نوچ نوچ چه جیگرم هستا. از اون مو سیاه ها که من دوس دارم. از همون لحظۀ اول بی

تربیتی شروع شد! خب معلومه فیلمی که درمورد شیطان باشه چیز خوب و مثبتی رو در

خودش نداره!

فیلم اکشن بود و واقعی نبودنش برام جذاب بود. حدودا چهل دقیقه بود که تا الان پونزده

دقیقه اش رو دیده بودیم. بعضی از تیکه هاش قش میکردم از خنده ولی رادان به نیمچه

لبخندی که معلوم نبود لبخنده یا پوزخند بسنده میکرد! خیلی مرده باحال بود. تقه ای

به در خورد که رادان نسبتا بلند گفت:

- بیا داخل.

اما من حواسم معطوف به فیلم بود و اهمیتی ندادم. رادان نامحسوس مقنعه رو کشید

روی سرم ولی اهمیتی ندادم. خب لابد یک چیزی میدونه دیگه! در باز شد و کسی وارد

شد. همچنان بی حواس به صحنۀ جالب فیلم نگاه کردم که زنه که پلیس بود، داشت از

لوسیفر میپرسید اسمش چرا شبیه اسمای نمایشیه و از اینجور حرفا. همون اول فیلم

حدس زدم که باید به غیر از اکشن بودن ماجرا یک کوچولو عاشقانه هم باشه . اونم بین

لوسیفر و اون خانوم پلیسه!

چیزی رو شکمم افتاد که بالاخره دل از فیلم کندن و بهش نگاه کردم. ناخواسته بدون

مکث گفتم:

- آخ جون چیپس!

رادان فیلم رو استوپ کرد و همزمان در بسته و کسی از اتاق خارج شد. تازه به خودم

اومدم و حالت افتضاحمون رو درک کردم. اینقرد محو فیلم بودم که نفهمیدم کی سرم

افتاد رو شونۀ رادان و حتی اون کی دستش رو گذاشت رو شونه ام و من رو به آغوش

کشید؟ رادان بی اهمیت چیپس رو از روی شکمم برداشت، کنار سرم قرارش داد تا اون

دستش که دور گردنم بود به چیپس برسه. چیپس رو باز کرد و گذاشت دوباره رو پاهام.

بدون حرف ماست موسیر رو هم برام باز کرد و بازم گذاشت روی پام! بی حرف پلاستیک

بزرگ و پر از خوراکی رو گذاشت روی زمین و فیلم رو پلی کرد. دهن باز مونده ام رو

جمع کردم و با ذوق به چیپس و ماست موسیر نگاه کردم. یک جورایی حواسم از همه

چیز و همۀ وصله های ناجور پرت شد و محو فیلم دیدن و خوردن شدم! رادان هم

زیرزیرکی مقنعه رو دوباره از سرم کشید و به لب تاب نگاه کرد!

***

با کرختی غلطی تو جام زدم و خمیازه ای کشیدم. لبام رو مثل کسی که میخواد چیزی

رو مزه مزه کنه تکون دادم و به سختی چشمام رو باز کردم. دوباره تو جام غلطی خوردم

و چشمای خوابآلودم رو به تنها منبع نور دوختم. دیگه مثل قبلا ها نبودم! بعد از مرگ

بابا... هشیار هسیار بودم و از خواب که بیدار میشدم همه چیز از ذهنم پر نمیکشید! مثل

آدمای دیگه کمی گیج میشدم فقط.

همون منبع نور کمی چشمام رو اذیت کرد و چشمام رو ریز کردم. کل برق های اتاق

خاموش بود و فقط چراغ مطالعۀ لاکچری روی میزش روشن بود! گیج مشتم رو به

چشمم مالوندم. داشتیم فیلم میدیدم با رادان... یک قسمت... دو قسمت... سه قسمت!

نصف پلاستیک خوراکی ها رو خوردیم و قسمت چهارم... چیز خاصی از قسمت چهارم

یادم نمیاد! عذاب آور ترین چیز صحنه ای مثبت هیجده تو قسمت سوم بود! و من اونجا

یادم اومد که من و رادان همدیگه رو بوسیده بودیم و چه ماهرانه اصلا به روی هم نمی

آوردیم! دستم رو آروم روی تنم گذاشتم که چیزی رو حس کردم. یک چیز گرم با عطری


تند و خنک! کت رادان بود! ظاهرا متوجه بیدار شدن من نشده بود. دستی به موهای به

هم ریخته اش کشید و از کشو چند تا کاغذ در آورد. سرش حسابی گرم کار بود و من...

تو تاریکی ای که خودم دیده نمیشدم ولی میتونستم تا صبح زل بزنم به رادان، فرصت

این رو داشتم که حسابی رفتار هاش روکنکاش کنم! چرا اینقدر مهربون شده بود آخه؟

دل من نازک بود! کسی که  وسط کویره اب رو نچشیده، گریه میکنه به حال اب. ولی

کسی که اب رو چشیده و بعد یهو انداختنش تو کویر بدون اب، هم گریه میکنه، هم

حسرت میخوره و هم باید با خاطراتی باشه که روز به روز کمرنگ تر میشن! اونی که مزۀ

اب رو واسه مدتی هرچند کوتاه چشیده، بیشتر قدرش رو میدونه بیشتر میفهمه که چه

چیز بزرگی رو از دست داده! حکایت من همین بود... من مهر و محبت از طرف یک مرد

با اقتدار رو حس کرده بودم. پناهگاه داشتن رو... پشتوانه داشتن رو... و میدونستم که

چقدر شیرینه! و شب ها به حسرتش آه میکشیدم! حالا با محبت های زیرپوستی رادان

دلم قلقکش میومد و بازم میخواست این محبت ها رو حس کنه! طاقتم طاق شده بود و

بازم یک مرد محکم میخواستم پیشم. ولی میترسیدم... از اینکه اینا یک چیز عادی و

دوستانه باشه برای رادان و من زیادی بزرگش کنم! یا حتی بدتر! میترسم از اینکه اینا

یک بازی واسه خنده و تفریح رادان باشه! درسته... این بی اعتمادی حق رادان نبود! ولی

اینکه بهش به عنوان یک دوست اعتماد کنم یا کسی که زیرپوستی و یواشکی یواشکی

بهم محبت میکنه؛ واقعا فرق داشت! اما اگه اعتماد میکردم... اعتمادم دیگه تحت هیچ

شرایط خاصی و تحت هیچ مانع و سدی شکسته نمیشد!

به رادان نگاه کردم که نور روی نصفی از صورتش پر شدت تر تابیده شده بود. کلافه وار

به موهاش چنگ زد و صندلیش رو به طرف دیگۀ میز، با پاهاش حرکت داد. رفت تو

روشنایی مطلق و بین برگه های روی میز غرق شد. من شاید واقعا زیادی بزرگش

میکردم. ولی خب... رادانی که برای ذره ایجاد نشدن مزاحمت من رو تو اوج سرما، تو باغ

ویلاش نگه داشت و تا آخرین لحظه که مجبور شد من رو به خونۀ ویلاش نبرد، حالا به

خاطر من کل برق ها رو خاموش کرده و کتش رو روم انداخته مبادا تو هوایی که حتی

ذره ای سرد نبود سرما بخورم! و خودش بین نوری که جایگزین مهتابی و لوستر نمیشد

داشت کاراش رو انجام میداد. با این حساب حق داشتم یکم پیش خودم فکرای دخترونه

بکنم! خسته از فکر و خیال اضافی میخواستم اعلام حضور کنم که بی هوا سرش رو بالا

آورد و دوخت به جایی که من بودم. دلم کرمش ریخت و تکون نخوردم تا نفهمه بیدارم.

چشمام بی پروا باز بود چون مطمئن بودم منو نمیبینه! نفس عمیقی کشید و بلند ترین

حلفۀ موهاش رو که این چند روزی که ژل نمیزد همش میرفت تو چشمش رو کنار زد.

من کی اینقدر به اعمال رادان و ژل زدن به موهاش دقیق شدم؟! آروم صندلی رو عقب

فرستاد و بلند شد. سریع چشمام رو بستم و تو دلم با شمردن نفس میکشیدم. چون

میگفتن کسایی که خوابن نفس هاشون منظمه و از رادانی که تیز و زرنگه بعید نبود

بفهمه بیدارم! از پشت میز بیرون اومد و صدای قدم هاش به سمت مبلی که من بودم

بلند شد. حتی اگه چشم هام باز هم بودن نمیتونستم ببینمش چون حالا مطئننا اونم

مثل من تو تاریکی غرق شده بود. نزدیکم شد! اومد دقیقا جلوی کاناپه! اینو از  شدید تر

شدن اون عطر تند و خنک حس کردم. ضربان قلبم بی هوا تند شد وکنترل کردن نفس

هام برام سخت تر. روم خم شد! چیزی نبود که نشه حسش کرد. از صدای مبل فهمیدم

دستش رو روی تکیه گاه مبل جک کرده تا کاملا روم سایه داشته باشه.  با تن صدای

آرومی اسمم رو به زبون آورد:

- یاسمن...

چیزی نگفتم. جم نخوردم! دستش روی شونه ام نشست و ملایم تکونم داد:

- بچه لوسیفر؟

اخم ظریفی کردم و دست از نمایش بی خودیم برداشتم . چشم باز کردم. فقط سایه اش

دیده میشد و به سختی موها و اجزای صورتش . با صدای گرفته از خوابی گفتم:

- بیدارم رادان! ولی خوابم میاد. بزار بخوابم.

با پشت انگشت اشاره اش آروم کوبید رو پیشونیم و زمزمه کرد:

- تا همین الانشم خیلی پر روت کردم! ساعت کاری ای که اصلا توش کاری نکردی تموم

شده! پاشو برسونمت دیر کنی مامانت نگران میشه.

معذب بودم! دستش بالا سرم بود و کاملا روم خم شده بود و این معذبم میکرد. اه غلیظی

گفتم و با حرص گفتم:

- خب چرا طعنه میزنی؟ خودت گفتی بیا فیلم ببین من که میخواستم کارم رو بکنم

آروم با پشت دست آزادش، موهای رو پیشونیم رو کنار زد و گفت:

- گفتم بیا فیلم ببین. گفتم بخوابی؟

معذب از حرکت بی پرواش سعی کردم با فشار دستم روی سینۀ پهنش بهش بفهمونم که

بره عقب و گفتم:

- باشه بابا تو بردی! برو کنار پاشم بریم .

آروم صاف شد و...

nana
۲۸ ارديبهشت ۱۲:۵۰
ای جاااااااااااااااااااااانم ولی چقدر دوتا بهم میانا :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان