یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_165 رمان هرماس مبرا

#پارت_165

- چی کار میکنی؟

رفتم کنارش و به دوربین نگاه کردم. یک فیلم بود. فیلم همین لحظه! دقیقا از جایی که

من وارد باغ شدم تا برداشتن و کارت و اومدن بچه ها!

- اولین باره که با این دوربین کار میکنم.

نگاه کوتاهی به چهره اش انداختم و گفتم:

- مگه از عکس گرفتن بدت نمیومد؟

نگاه خیره ای بهم انداخت و با مکث گفت:

- نظرم عوض شد... یعنی... تو عوضش کردی. دوربین رو جدید گرفتم.

لبخند گنده ای از اینکه تونستم نظرش رو عوض کنم رو لبم اومد. دوباره به فیلم نگاه

کردم. استوپش کرده بود اما زاویه عالی بود. با همون لبخندم قشنگ رفتم کنارش و

گفتم:

- به عنوان کسی که اولین بارشه دوربین حرفه ای میگیره دستش، این فیلم عالی شده.

فقط...

مثل کسی که خیلی زحمت کشیده و حالا میخواد ایراد کارش رو بدونه، سریع سرش رو

چرخوند سمتم و با اخم ظریف و وسواسی گفت:

- فقط؟

لبام رو دادم جلو و مغموم گفتم:

- یک مشکل خیلی بزرگ داره.

چهره اش کمی جمع شد. معلومه که خوشحال نشده! آهی کشیدم و همچنان که به

دوربین نگاه میکردم گفتم:

- مشکلش اینه که... تو، توی فیلم نیستی!

همزمان سرهامون رو آوردیم بالا و بهم نگاه کردیم. نگاهمون طولانی شد... اونقدر طولانی

که رها صدامون زد:

- رادان؟ یاسمن؟ بیاین دیگه.

به خودم اومدم و سرفۀ مصلحتی ای تکیه از تنۀ درخت گرفتم. با مکث نگاهش رو ازم

گرفت و با دستش موهاش رو که مدام میرفت تو صورتش مرتب کرد. در حالی که با

دوربینش درگیر بود گفت:

- کت من بامزه ات کرده.

بدون اینکه منتظر جواب باشه برگ ها رو زد کنار و از زیر سایۀ درخت خارج شد...نفسم

رو حبس کردم و چشمام رو بستم. من و رادان آخر سر کارمون به جاهای باریک

میکشید! البته که کرم و کخ هم از خوده بی شعورم بود. پام رو آروم کوبیدم رو زمین و با

حرص از بین برگ ها رد شدم و رفتم پیش بچه ها. باید هم جلوی خودم رو بگیرم هم

جلوی رادان رو. این احساس به هیچ وجه آخر عاقبت نداره.
 

بچه ها سه تا میز پلاستیکی، از همون ها که جلوی سوپر هاست کنار هم گذاشته بودن با

صندلی های پلاستیکی! جمع و جور و بامزه. با مزه ؟ « کت من بامزه ات کرده. »

سرم رو تند تند تکون دادم تا افکارم پرت بشن بیرون ولی مگه میشد؟ هوفی کشیدم و

رفتم سمت صندلی ها... بهار نگاه کوتاهی بهم انداخت و آروم نزدیکم شد. با گونه هایی

که یکم رنگ گرفته بود طوری که فقط من بشنوم بهم گفت:

- یاسی جونم... این... چیز... این کت آقا رادان. تنت مونده. میخوای در بیار... ها؟

به سرعت منظورش رو گرفتم و لب گزیدم. تو روحت یاسمن! کلافه کت رو در آوردم و

بی هوا پرت کردم سمت رها. تو هوا گرفتش و با بی پروایی گفت:

- تو ازش فیض میبری؛ من باید ازش مراقبت کنم؟

النا و کارن که کنارش بودن و شنیدن سرخ شدن از خنده و من با حرص چشم غره رفتم.

حالا یک بار رادان کتش رو داده بود به من ها! میز و صندلیا دقیقا وسط بود و کیک هم

وسطش. من وسط و دقیقا رو به روی کیک نشستم. رو به روم النا و مهرداد بودن، کنار

مهرداد هم رها. دو راس میز، شروین و رادان بودن. سمت چپ من هم کارن و سمت

راستم بهار بود. کارن با هیجان چاقو رو سمتم گرفت و گفت:

- زود زود تیکه اش کن که خیلی وقته کیک شکلاتی نخوردم.

خندیدم و با ذوق چاقو رو گرفتم. همه به جز رادان که لم داده بود رو صندلی و به کتش

خیره بود، بلند شمردن « یک ... دو ... سه .. » و من آروم شمع ها رو فوت کردم. شروین

بی هوا گفت:

- اه! یاس یادت رفت آرزو بکنی! تازه فیلم هم نگرفتیم. نشد نشد... از اول.

رها پوفی کشید که از صد تا فحش بدتر بود. انگار داشت به زبون بی زبونی میگفت حال

داریا! ولی خودمم دلم آرزوم رو میخواست پس چیزی نگفتم. همه در سکوت نشسته

بودیم که گفتم:

- ای بابا چتونه؟ خب شمع ها رو روشن کنید دیگه!

شروین دست به سینه شد و سعی کرد ژست بی پروا و لم دادۀ رادان رو به خودش بگیره.

قیافه اش رو به مسخره بازی مثل رادان کرد و با لحنی شبیه به رادان گفت:

- هی تو! فندک...!

رها سرش رو انداخت پایین تا به ضرر داداشش نخنده. منم سریع روم رو برگردوندم تا

بتونم خودم رو کنترل کنم و نزنم زیر خنده. بدون شک بقیه هم در شرایط من بودن!

دوباره به حالت قبلیم برگشتم و با نیش بازی که ناشی از نخندیدنم بود نگاهشون کردم.

رادان دست کرد تو جیب شلوارش و فندک طلایی رنگی رو درآورد. فندک رو، روی هوا

پرت کرد برای شروین و به تلخی گفت:

- جز میمون بازی کار دیگه ای هم بلد نیستی!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و تک خنده ای کردم که به بقیه هم جرعت داد

نیششون رو باز کنن. رادان متاسف سر تکون داد و دوباره روی همون صندلی پلاستکی

لم داد و غرق فکر زل زد به کت. من به جای کت طاقتم تموم شد! چقدر نگاهش میکنه.

بی حواس دوباره به کیک و شمع هایی که توسط شروین روشن میشد خیره شدم. در

همون هین چشمام رو بستم و...

« خدایا... حال خانوادۀ از هم پاشیده ام خوب نیست! یک معجزه میخوام. یک فرشته! یک

فرشتۀ نجات که بیاد این خانوادۀ غمگین منو که دیگه حتی نمیشه اسمش رو گذاشت

خانواده رو؛ نجات بده! فرشته ای که لبخند های از ته دلم رو بهم برگردونه. اون یاسمن

دیوونه که هیچی براش مهم نبود و دقدقۀ اجاره خونه نداشت رو برگردونه... »

کارن- خب فوت کن دیگه...

چشمام رو باز کرد و بقیه همزمان شروع به شمردن کردن:

- یک... دو ... سه!

فوت کردم و لبخند تلخی به کیک زدم. هوف. یک لحظه ذهنم برگشت به عقب. دقیقا

همین شب... همین شب تولدم سه سال پیش! رادان نیومد تولدم. کافی شاپ بودیم. رزا

برام لوکشین رادان رو از موبایلش هک کرد و من رفتم دنبالش. بعدش منو برد ویلاش...

چقدر از اون موقع میگذره و در عین حال انگار همین دیروز بود! اون شب من بودم و

رادان. منی که شاد و سرزنده بود و نهایت درگیری فکریش این بود که کی قسمت جدید

سریال مورد علاقه اش منتشر میشه؟

حالا امشب... تنها چیزی که شبیه سه سال پیشه... تنها چیزی که برام مونده...

با لبخند تلخی به رادان نگاه کردم. امشب تنها چیزی که شبیه سه سال پیشه اینه که

بازم منم و رادان! رادانی وجود داره که اون موقع هم وجود داشت!

- هو! یاس! کجا سیر میکنی؟ از توت فرنگی هاش هم میخوای یا نه؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان