#پارت_94
با یادآوری مامان و اینکه بهش قول دادم ببرمش پیش یانا چشمام دوباره گرد شد و با دستم کوبیدم رو گونه ام . وای ننه!
- چیه چه مرگته؟
لب برچیدم و گفتم :
- به مامان قول دادم ببرمش پیش یانا .
باحال زار و نزار ادامه دادم :
- وای خدا حال ندارم این همه راه تا بیمارستان برم . وای وای مامان و ویلچرش رو کجای دلم بزارم؟
تا حالا غر نزده بودم و اعتراض نکرده بودم . اما این دردا در برابر دردای رادان کم بود پس مشکلی نداشت اگه جلوش نق میزدم . به علاوه ی اینکه براش مهم نبود!
نفس سنگینی کشید و دوباره اخماش رفت تو هم .
- آدرس؟
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم :
- خب بابا چرا اینقدر طلبکاری؟ خیابون...
سرش رو تکون داد و بی حواس به رانندگی ادامه داد . به نزدیکای خونه که رسیدیم رادان کلا گیج و گنگ به اطراف نگاه میکرد . سعی کردم به خودم به قبولونم که غرور مسخره ام الان نباید آسیب ببینه و بعد با تک خنده ی ظاهری ای گفتم:
- یک جوری به این ساختمونا و خونه ها نگاه میکنی انگار داری به کارتون خوابا نگاه میکنی . حالا بالاشهر نیس ولی اونقدرا هم پایین نیستا . ده دقیقه اگه از اینجا پایین تر بری مردم با دبه آب میخورن چون لوله کشی ندارن! اونجا میخوای چی کار کنی؟
سریع و گیج گفت :
- توش هر لوله کشی ندارن؟
سرم رو تکون دادم و متاسف گفتم:
- دقیقا توی شهر لوله کشی ندارم . انجا تازه خوبشه . یک جایی هس معروف به دزدی بابا . میدونی چرا؟چون پر از جیب بر و دزده . یعنی ممکن نیس بری اونجا و یک چیزی ازت ندزدن!
سرش رو تکون داد و بی هدف دستی پشت گردنش کشید و خداییش این دیگه خیلی سوسول بود! اینجا که خوبه . خونه داره مغازه داره یکم فقط بی کلاسه .
سری به عنوان تاسف برای این بچه سوسول تکون دادم . به خونه که رسیدیم سریع گفتم :
- آع ... همینه! نگه دار .
نگه داشت . خواستم پیاده بشم که گفت:
- هی؟
صاف نشستم و دستم رو از روی در برداشتم:
- هوم؟
با مکث گفت :
- من میرسونمتون .
چشمام برق زد و بدون تعارف سریع گفتم :
- اِع؟ مرسی مرامتو عشقه! پس من برم بگم مامان بیاد .
بی حواس پیاده شدم و در رو به هم کوبیدم . تعارف که نکرد؟ نه بابا رادان اهل تعارف نیس یک چیزی که میگه جدی میگه . در رنگ و رو رفته ی خونه رو با کلید باز کردم و وارد حیاط خیلی خیلی کوچیکمون شدم . از دو تا پله ی ورودی رفتم بالا و دستم رو گذاشتم رو چهارچوب در . از همون جا گفتم:
- مامان؟ مامان؟
خونه اونقدر بزرگ نبود که مجبور به داد زدن باشم! بوی شکلات خونگی باعث شد لبخند محو و غمگینی روی لبم بیاد . هروقت میرفتیم سر مزار بابا باید حتما حلوا درست میکردیم . هرچند کم ، اما باید حتما این کار رو انجام میدادم . هروقتم میرفتیم دیدن یانا باید شکلات درست میکردیم . تقریبا هر سه چهار شب یک بار میرفتیم پیش یانا و ، هم از نظر مالی و هم از نظر زحمت و وقت ، برامون سخت بود که شکلات ها رو درست کنیم اما مامان اصرار داشت که اینکار رو انجام بدیم!
با صدای چرخ ویلچر روی گرانیت ها به خودم اومدم و لخند محوم رو به یک لیخند بزرگ تبدیل کردم . مثل همیشه مرتب ترین لباساش رو پوشیده بود و معلوم نبود از کی منتظر اومدنم بوده! صد در صد تنهایی لباس پوشیدن برای کسی که نمیتونه راه بره خیلی سخته اما مگه میتونستم بهش خرده بگیرم؟
نگاهم کرد و لبخند مهربونی زد :
- سلام .
منم به لبخندم جون دادم و گفتم :
- علیک!
ظرف شکلات ها رو روی پاش جا به جا کرد و گفت :
- یک ظرف دیگه هم هست . روی اپنه . بیا برش دار.
ابرو بالا انداختم :
- چشم!
بدون اینکه کفش هام رو در بیارم رفتم داخل که جیغ مامان در اومد:
- ورپریده کفشات رو در بیار!
دلم میخواست بزنم زیر گریه! دلم میخواست بغض کنم داد بزنم! برای اینکه حالش خوب باشه داشتم اذیتش میکردم! میخواستم جیغ بکشه ، میخواستم بخندونمش و برای اینکار باید با کفش میرفتم تو خونه و میدونستم مجبورم میکنه فرش ها رو خودم بالای پشت بوم بشورم! حاضر بودم به خاطرش تمام فرش های دنیا رو بشورم اما چرا باید اینقدر بدبخت میبودیم که انکار رو بکنیم؟ ظرف شکلات رو از روی اپن برداشتم و با شیطنت الکی ای براش ابرو بالا انداختم:
- مادر من دو قدمه دیگه! بیا همین یک قدم دیگه بری میرسیم تو حیاط! چه فرقی داره! بعدشم همین الان میخواییم بریم دیگه .
چشم غره رفت و خندشو خورد :
- ساکت بچه ! بیا ... بیا بریم که دیر وقت میشه . از راه برگشت اذیت میشیم.
ایندفعه با شیطنتی واقعی خندیدم و در حالی که با یک دست پتوی بیرونی مامان رو از روی جاکفشی برمیداشتم گفتم:
- نخیر نمیشیم! راننده شخصی گیر آوردم . مطمئن! پرفکت!
روی دو زانو نشستم و ظرف رو گذاشتم کنارم . پتور و باز کردم و در همون هین با افسوس گفتم :
- مامان آی خوش به حالت! دیگه مجبور نیستی شلوار بیرونی بپوشی . یک پتو میندازی و تموم!
بدون توجه به این حرفی که قطعا اگه حواسش بود به خاطرش سرم رو بیخ تا بیخ میبرید گفت :
- وایسا ببینم بچه . چی میگی؟ راننده شخصی؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟
پتو رو روی پاهاش مرتب کردم و چپ چپ نگاهش کردم :
- دست شما درد نکنه . داشتیم؟
ظرف رو برداشتم و ایستادم . رفتم پشت سرش و با یک دست ویلچر رو هل دادم به سمت قسمت شیب دار پله ها که با یک تیکه فلز برای مامان درست کرده بودیم:
- هیچی بابا . بگم باورت نمیشه . رادان از فرانسه برگشته! امروز شروین گفت بیاید یک سوپرایز دارم براتون بعد فهمدیم سوپرایزش رادان و رها ان! حالا خلاصه سر کار بودم رادان باهام کار داشت اومد دنبالم . بعدم که فهمید میریم پیش یانا گفت خودش ما رو میرسونه!
در رو باز کردم و مامان رو به زحمت از چهار چوپ رد کردم . موفق که شدم نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم تا در رو ببندم :
- خب... خب نمیخواست بهش زحمت بدی .
متعجب برگشتم سمتش . صورتش رو نمیدیدم اما سرش به سمت بی ام وه ی رادان بود . لحنش خیلی سرد و سخت بود! وا! ویلچر رو هل دادم و بی حواس گفتم:
- حالا که منتظرمونه دیگه .
دم در که رسیدیم تازه بدبختی من شروع شد! سوار شدن یک آدم ویلچری توی یک ماشین عادی برای همراه ها سخت ترین کار ممکن بود! هوفی کشیدم که رادان همون لحظه پیاده شد . چشمام برق زد ! خیلی آدم بیخودیه اگه کمک نکنه!