یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_93 رمان هرماس مبرا



 

#پارت_93
زمانی به خودم اومدم که نفس کم آوردم و برای زنده موندن مجبور شدم سکوت کنم! نفس بلند بالایی کشیدم و تازه متوجه حرارت بیش از حدی شدم که از صورتم ساتع میشد . دستم رو گذاشتم رو گونه ی ملتهبم و چشمام رو بستم تا آروم شم . آروم و با اخم چشمام رو باز کردم و به فرزادِ مات و مهبوت نگاه کردم .
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و همچنان که اخم داشت گفت :
- خیلی خب! چرا اینطوری میکنی دختر؟ نفس بکش!
با مکث و اخم غلیظ تری گفت :
- نمیدونستم اینقدر طرفدارشی ! میخوای تو شرکت بمونی حواست باشه برای حفاظت از شرکت رادان جانت ، اطلاعات اینجا به بیرون درز نکنه!
اینبار من مات و مهبوت نگاهش کردم . داره بهم تهمت میزنه؟ داره میگه من اطلاعات رو به شرکت رادان میبرم؟ بی خیال!
نگاه اخموی دیگه ای بهم انداخت و بعد رفت . منم اخم کردم . بی ادب! آهی کشیدم و کلافه دوباره به کاغذا نگاه کردم . تو میتونی یاسمن!...

بعد از یک ساعت بی وقفه کار کردن بالاخره ساعت کاری تموم شد! پوفی کشیدم و بی حوصله وسایلم رو جمع کردم . کیفم رو انداختم رو شونه ام و از اتاق خارج شدم . تازه یادم اومد مامان رو نبردم یانا رو ببینه! لبام رو کلافه و بی هدف به هم فشردم و زیرلبی جواب کسایی که ازم خداحافظی میکردن رو دادم .
سوار آسانسور شرکت شدم . در هنوز بسته نشده بود که فرزاد پرید داخل . به روی خودم نیاوردم و اخم ظریفی کردم .
شرکت توی یک برج چهارده طبقه بود . لوکس بود اما زیاد بزرگ نبود . واضح تر بگم ، در برابر شرکت رادان زیاد بزرگ نبود! شرکت فرزاد توی طبقه ی 12 و 13 بود . در واقع کارکنان اونقدر زیاد بودن که یک طبقه کفایت نکنه . با صدای پر عشوه ی خانومه که میگفت « طبقه ی ، همکف » به خودم اومدم . اینم عجب نازی میاره ها! ب توجه به فرزاد پیاده شدم و از شرکت خارج شدم . دم در بالاخره به خودش زحمت داد و صلح طلبانه گفت :
- یاسمن بـ....
ادامه نداد! قهر بودم اما فضولم بودم! برگشتم نگاهش کردم که خیره بود به یک جایی . رد نگاهش رو دنبال کردم . اوپس! سیما خاله زنک بفهمه این بشر دم در شرکت بوده خودش رو میکشه ! دهن بازم رو بستم و گیج به فرزاد که حالا اخماش رفته بود تو هم نگاه کردم .
گیج تر پس کله ام رو خاروندم . با من که کار نداره؟
- یاسمن؟
اوه اوه! مثل اینکه دقیقا با خودِ خود من کار داره!
بی حواس گفتم :
- او...اومدم!
بی توجه به فرزاد دویدم سمت بی ام وه سفید رنگ رادان . بهش که رسیدم بدون اینکه نگاه از فرزاد بگیره خواست سوار شه که آروم و پچ پچ ماننده گفتم:
- پیشت؟ پیشت!
با همون اخمی که از اول رو پیشونیش بود برگشت و خواست چیزی بگه که سریع باهمون لحن آروم گفتم:
- هیس! هیس هیچی نگو! تو اینجا چی کارمیکنی؟ ببین مرسی! ولی اگه دنبال من اومدی فقط برو! تا همینجاشم اگه فرزاد من رو اخراج نکرده لطف کرده! برو که ببینه من و تو با هم میریم و میایم من رو اخراج میکنه و...
بی توجه به سخنرانی من دستم رو کشید و ماشین رو دور زد . در کمک راننده رو باز کرد و تقریبا وادارم کرد بشینم .یک دستش رو گذاشت رو سقف ماشین و بدون اینکه در رو ببنده خم شد داخل :
- دقیقا اومدم اینجا که اخراجت کنه!
چشم گرد کردم که بی اهمیت به من صاف ایستاد و در رو به هم کوبید . ای بابا! از شیشه ی جلو دیدم که ماشین رو دور زد و رفت سمت راننده . سوار شد و حرکت کردیم . بعد از چند لحظه با اخم خواستم اعتراض کنم ، اما انگار تصمیم به حرف زدن من رو بو کرده بود که قبل از هر چیزی بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- خفه شو صحبت کنیم!
دهنم رو بستم و پوف کلافه ای کشیدم . خیلی بی ادب و تند گو بود! نفس عمیقی کشید و حس کردم ، من ، برای اولین بار حس کردم نمیتونه یک چیزی رو بگه! اخم ظریفی کردم و معذب توی جام ، جا به جا شدم . حس بدی بهم منتقل شد .
چی باعث شده رادان بی خیال و عوضی اینقدر برای گفتن یک چیزی دست دست کنه؟ سعی کرد خودش رو کنترل کنه و به طرز ضایع ای نگاهش رو ازم دزدید:
- دلیل... دلیل نیومدنت به شرکت رو
دوباره نفس عمیقی کشید و فهمیدم فشار بیشتری داره به فرمون میاره!
- درک میکنم! اما اگه واقعا من برات ذره ای اهمیت دارم امیدوارم اینقدر به عقلت برسه که تمایلی ندارم تو شرکت رقیبم کار کنی؟!
نیشخند زدم و گفتم:
- تازه امروز از خارج برگشتی ، کلی کار داری بعدش اومدی دنبال من که بگی پیش فرزاد ...

پرید وسط حرفم و تشر زد :
- آقا فرزاد!
چشمام رو گرد کردم و ادامه دادم :
- خب بابا نمیدونستم اینقدر دشمن هستین با هم . آها کجا بودیم؟ حالا همون آقا فرزاد! اومدی دنبال من که بگی با آقا فرزاد کار نکنم؟
روی "آقا فرزاد " دومی تاکید کردم تا بفهمه حرفش چقدر ضایع بوده! سرش رو تکون داد و گفت :
- دقیقا! چون این خیلی رو اعصابمه!
سعی کردم با یاد آوری نگرانی هام لبخندم پاک نشه و گفتم:
- خب آخه برادر من ، اگه من اونجا کار نکنم کجا کار کنم؟ زندگی خرج داره!
دوباره فشار انگشت هاش روی فرمون زیاد شد! این یک مرگیش شده به مولا!
- شرکت من! به علاوه من خودم رشته ام عمرانه ، میتونم بهت تو درساتم کمک کنم . هوم؟
هرچند لحنش فرقی با قبلا نداشت ، اما معنی حرفش بدجوری دوستانه و مهربونانه بود! این تضاد شدید بین لحن و مفهموم حرفش ، باعث میدش نتونم درست متمرکز بشم . خیلی وقت ها اینطوری بود! خیل وقت ها اون متضاد حرف میزد و من گیج میشدم! سعی کردم به خودم بیام و گفتم:
- خب آخه نمیشه هم که همینطوری کشکی کشکی از شرکت فر...
تیز نگاهم کرد که چشمی چرخوندم و کلافه ادامه دادم:
- آقا فرزاد استفا بدم!
سرش رو تکون داد و با همون اخم کوفتی و رو اعصابش گفت:
- چرا! خوبم میشه! تو بخواه ، بقیه اش با من!
این واقعا سرش به جایی نخورده؟ داره به من مثلا کمک میکنه؟ عجبا! معلوم نیس تو فرانسه چی به خورد پسر مردم دادن نامردا!
سرفه ی مصلحتی ای کردم و آروم گفتم:
- خب... خب نمیخوام! دنبال دردسر که نیستم . اونجا جام خوبه . حقوقم خوبه . بهش عادت دارم .
حس کردم دیگه واقعا داره عصبانی میشه . بدون مکث و با اخم غلیظی گفت :
- حقوق ؟ مشکل تو حقوقه؟ بدون پارتی بازی و بدون اینکه بخوام به خاطر آشنایی بهت حقوق بیشتری بدم ، حقوقت بیشتر میشه چون خودتم میدونی شرکت من چه جوری حقوق میده نه؟
منم داشتم دیگه کلافه میشدم:
- آره... اما نمیخوام بیام . آخه نمیشه که همینطوری یهویی محیط کارم رو عوض کنم . خوشم نمیاد .
تقریبا پرید وسط حرفم و گفت :
- یاسمن از اون شرکت کوفتی میای بیرون یا به زور بکشمت بیرون؟
چشمام گرد شد و خیره به نیمرخ جدیش شدم که هر چندلحظه یک بار میچرخوند سمت من . عجب بی شعور پروئیه ها! از سر لج اخم کردم و گفتم:
- اگه میتونی به زور من رو بیار تو شرکت خودت! من از اون شرکت بیرون نمیــام!
با حرص نگاهم کرد و تهدید وار گفت :
- ببین بچه من با تو شوخی ندارم! اصلا!
سعی کردم جدی باشم و بی خیال گفتم:
- منم با شما شوخی ندارم شازده !
پوفی کشید و بعدش بی خیال این موضوع ، بالاخره به خودش زحمت داد و گفت:
- خونتون کجاست؟
با یادآوری مامان و....

(= 헬리 SHII 레드 피치
۰۸ فروردين ۱۶:۰۴

:))))))))))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان