یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_86 رمان هرماس مبرا



 

#پارت_86
آهی کشیدم که حضور کسی رو از نزدیک ترین فاصله ی ممکن ، اونم از پشت سر حس کردم . آروم گفتم :
- درست نیس که مث روح پشت سرم می ایستی!
آونم آروم گفت :
- این چیه؟
لبخند تلخی زدم و چرخیدم سمتش که نزدیک بود با دماغ برم تو سینه اش اما خودم رو کنترل کردم و رفتم عقب . چند بار پلک زدم تا به خودم بیام و بعد با تاسفی که ناشی از مرگ بستنی بود گفتم :
 - این؟ این انجمن حمایت از بستنیه . مالِ منه! خیلی ها تو انجمن من شرکت کردن .
اخم کرد و گوشی رو از دستم کشید که چشمام گرد شد و گفتم :
 - چی کار میکنی؟
رفت تو یکی از پست ها که ارزش معنوی بستنی رو توش نوشته بودم . رفت قسمت کامنت ها و تند تند خوندشون .
دست به سینه شدم و با افتخار گفتم :
 - میبینی چقدر طرفدار دارم؟
با حرص و خشم نسبی ای ، صفحه ی گوشی رو سمتم گرفت و گفت :
- طرفدار؟ یاسمن طرفدار؟ تو واقعا اینا رو طرفادار خودت میدونی؟ احمق دارن مسخره ات میکنن کوری؟! فقط 20% شون واقعی هستن و مثل تو این اعتقاد های عجیب رو درباری بستنی دارن بقیه همه دارن اسکلت میکنن!!!...
ناباور نگاهش کردم و منم اخم :
 - نخیر واقعین! تو داری حسودی میکنی!

با حرص بیشتری گفت:
- من مثل تو جنین به دنیا نیومدم که بخوام به انجمن بستنی حسودی کنم! خودت نگاه کن!

به انگشت اشاره اش که روی صفحه ی گوشی بود نگاه کردم ... یکی از کامنت ها رو نشونه گرفته بود :
 رویا : - اوه آره خداییی من بستنی بی چاره! حتما باید براش مراسم سوگ واری هم بگیریم! چه طوری دلشون اومد... وای وای واقعا تسلیت میگن هانیی!
با حرص گفت :
- خوندی؟
بدون اینکه فرصت پاسخگویی بده زد رو پیج دختره و دوباره صفحه رو نشونم داد . یکی از پست های من رو گذاشته بود و با ایموجی خنده زیرش نوشته بود :
- بر و بچ این دختره دیوونه اس! همه برین کامنت بزارین باور میکنه تشکرم میکنه جون شما! خیلی خله! انجمن حمایت از بستنیی! خدایی جون میده واسه اسکل کردن!

بعد از چند لحظه با بغض لب ورچیدم . دختره ی بیشعور! دستم بهش برسه...خب هیچ غلطی نمیتونم بکنم! اینکه اسکلت کنن خیلی وحشتناکه ... نامردا! اصلا از اولشم باید انجمن جمایت از ذرت مکزیکی میزدم نه بستنی!
با بغض به رادان نگاه کردم و با چونه ی لرزونم گفتم :
- من...من فقط میخواستم....خوب شم! بعد از.....بعد از بابا حالم بد بود... نیاز داشتم....من...بارو کن...اونا...
بغضم بی صدا ترکید و قطره های اشک بدون مکث ، پشت سرِ هم ریختن رو گونه ام . چشماش رو به هم فشرد و بی اعصاب صفحه ی گوشی رو خاموش کرد . کمی خم شد تا سر هامون به موازای هم قرار بگیره . از فاصله ی نزدیک دیدن اون چشمای بی احساس به رنگ قهوه ای ، که نور تیر چراغ برق روشن ترشون کرده بود قطعا میتونست زیبا باشه اما دیواری از اشک جلوی دید درستم رو گرفته بود... موبایل رو اروم گذاشت تو جیبم که باعث شد بیش از حد بهم نزدیک بشه ، به حدی که صدای نفس های بلند ش رو بشنوم . فک کنم چون ورزشکار بود اینقدر بلند نفس میکشید . منم وسط گریه به چه چیزایی فکر میکنما! هقی زدم به حال بدبختی خودم که انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و با لحن همیشگیش گفت :
- فکر نکنم این همون آدمی باشه که رو من بالا آورد بعدش هم تو حموم زندانی ایم کرد؟!
با یادآوریش وسط گریه ، خنده ام گرفت . اخم کرد و با حرص کمرنگی گفت :
- تازه ته دیگ هامم دزدید!
بلند تر خندیدم و دستم رو زیر چشمام کشیدم . یادش بخیر چقدر اون سیبزمینی بهم چسبید .  که بی توجه ادامه داد :
- از طرف من تو کانال شرکتم یک پیام توهین آمیز فرستاد!
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم و با لبخند کمرنگی و صدایی که کمی گرفته بود گفتم :
- حق بده! من تلافی کاری های خودت رو سرت در می آوردم فقط !
یک ابروش رو بالا انداخت و صاف ایستاد :
-آره خب... در افتادن با خانوم کیانفر جرعت میخواد .
حس میکردم داره عمدا حواسم رو پرت میکنه ، اما خب ، مهم نبود! منم میخواستم حواسم پرت بشه! با افتخار گفتم:
- خوبه که میدونی! پس حواست باشه با من در نیوفتی!
اخم ظریفی کرد و در حالی که دستم رو میکشید گفت :
- اصلا جنبه نداری بچه!
همونطور که تلاش میکردم دستم رو از دستش در بیارم ، حرصی گفتم :
- چرا اینقدر اسرار داری من رو بچه جلوه بدی؟
مکث کرد و برگشت سمتم . جدی گفت:
- چون هستی!
اخم غلیظی کردم و اعتراض گونه گفتم :
-هی!
با ابرو به دستم اشاره کرد و بی اهمیت به موضوع بحثمون گفت :
- میخواستم برات بستنی بخرم . نمیخواستی؟
بعدم بی خیال دستم رو ول کرد که چشمام گرد شد . سریع خودم دستش رو گرفتم و تند تند گفتم :
- باشه باشه.... چرا قهر میکنی؟
چیزی بین نیشخند و لبخند تحویلم داد و چیزی نگفت . رادان؟ لبخند؟ ولش کن بابا. دوباره دستم رو کشید که خودمم باهاش راه اومدم و شونه به شونه اش به سمت بستنی فروشی رفتیم .
شبیه دکه بود و حتی صندلی هم نداشت . از اون مغازه های مشتی و خاکی روزگار بود . دستم رو ول کرد که سریع گفتم:
- میگما . من...من ذرت میخوام.
با چشمای ریز شد برگشت سمتم:
- ما اومدیم که بستنی ای رو که من به قتل رسوندم رو برات دوباره بخرم! نه ذرت!
چنان با تمسخر جمله اش رو گفت که به جای عصبانیت بهم بر خورد . لبام رو بهم فشردم و سعی کردم جدی نگیرم :
- خب...خب خاطره ی خوبی ازش ندارم...
پرید وسط حرفم و گیج گفت :
- صبر کن! خاطره؟ همین....همین چند دقیقه پیش رو میگی خاطره؟
چشمام رو براش گرد کردم :
- آره دیگه....بعدشم من همون لحظه تصمیم گرفتم انجمن حمایت از ذرت مکزیکی بزنم! پس! از این به بعد ذرت مکزیکی میخوریم!
سرش رو کج کرد و ابرو بالا انداخت . انگار یک جورایی این رفتار من براش غیر قابل درک بود .



(کپی با ذکر منبع آزاد)

Heli SHII
۰۲ اسفند ۲۱:۵۲

من با این پارت خیلی خندیدم جعرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

پاسخ :

:))))
خوشحالم که باعث خندیدنت شد
nana
۰۳ اسفند ۱۵:۰۳

وای عالییییییییییییییییییییییی بود😂😂😂

🙈🙈🙈

sana
۱۱ شهریور ۰۰:۰۳
عاشق پیجتم عالیهههههههههههههههههههههههههههه

پاسخ :

ممنون :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان