#پارت_90
بدون هیچ حرف اضافه ای نوشته بود :
- میخوای بگی ذرت خوردیم؟ پس خیلی احمقی!
چشمام گرد شد و لبام برچیده شد . تایپ کردم :
- وا! خب اونا هم چایی خوردن .
طرز فکر کودکانه ای بود اما مگه دروغ بود؟ همون لحظه که داشتیم رد میشدیم یکی تیکه انداخت به لبای برچیده و قیافه ی نزار ام . به یک چشم غره ی کوتاه بسنده کردم و دوباره سرم رو کردم تو گوشی :
- خنگی؟ آره صد در صد! من و تو تنها ... با ذهن منحرف شیش تا آدم علاف!
خیلی درک نکردم . دو سه بار خوندم تا دو هزاریم جا افتاد و سری به عنوان تائید برای قامت رادان که نمیدیدم تکون دادم! راست میگفت خنگم دیگه! تازه جمله ی اولش یادم اومد و اینبار با اخم وحشتناکی به پشت سرش چشم غره رفتم . عوضی!
با یک ایموجی لایک به این بحث خاتمه دادم اما انگار رادان تمایل زیادی به آتیش زدن من داشت که یک ایموجی پوزخند و یک ایموجی پوکر گذاشت تو جیبم!
دهن کجی ای برای خودِ بی شعورش کردم که بالاخره به تخت مورد نظر بچه ها رسیدیم . آهی کشیدم خواستم بشینم که خواسته یا ناخواسته ، دقیقا همون لحظه ، صدای بحث دو زن رو شنیدم که پشت سر ما ایستاده بودن ، البته یکیشون بزرگتر وبد و انگار مادر بود و دیگری کوچیکتر میخورد بهش :
- مامان! من واقعا نمیخوام این همه خرج کنیم! چرا؟ واسه شوهر من؟ مادر من! علی همون روزی که اومد خونه ی اجاره ای و محقر ما رو دید پی همه چیز رو به تنش مالید . همون روز فهمید ما پولدار نیستیم! وقتی عقد ام کرد خودش میدونست داره با کی و از کدوم طبقه ازدواج میکنه! اگه الان رستوران گرون اومیدم هیچ تاثیری روی زندگی مشترکمون نداره! به اسم آبرو نیارمون اینجا که میدونم سختته!
پشتم بهشون بود اما اون یکی با صدای پخته تری کلافه گفت:
- اه! دختر اینقدر رو اعصابم نرو! با آقا مهدی صحبت میکنم این ماه رو ازمون اجاره دیر تر بگیره . یک بار من دختر و داماد ام رو آوردم بیرون! نیمخوام تا آخر عمرم بزنه تو سرت که شما بی پولین و فلانین و بهمانین!
بغض ، مثل یک مهمون ناخونده ، لم داد روی گلوم و به من که میخواستم پرتش کنم بیرون نیش خند زد!
- مامان!!! ماه پیش هم به بهانه ی خرج و مخارج خواستگاری دیر اجاره رو دادیم بهش . میدونی که بد قلقه . دِ آخه جلو چشم علی بندازمون تو کوچه که بدتره . مادر من بی خیال شو! لازم نیس اینجا غذا بخوریم . به خدا یک غذا سرنوشت منو نمیسازه! همین خونه رو هم که ساکن هستیم به سختی گیر آوردیم . نزار اینم ازمون بگیرن تو رو خدا!
*****
خسته ، کلافه ، عاصی ، و حتی غم دراون لحظه ها هیج معنایی نداشت! اگه بهم میگفتن چه حسی داری ؟ همون جواب همیشگی رو میدادم . پوچ! بی معنی! تهی!
شروین کلافه بود و کارن عصبی . مامان هنوز گریه میکرد . صداش رو مخم بود!
صدای تلفن حرف زدن های کارن هم برای پیدا کردن پارتی رو اعصابم بود! شروین آروم اومد سمتم و عصبی تر و کلافه تر گفت :
- یاسمن! با من لج داری ، با خودت لج داری ، با مامانت که لج نداری! به خدا هم رادان ، هم کارن ، هم من و حتی مهرداد از نظر مالی تنهات نمیزاریم! من ارثت رو پس میگیرم چون ممکن نیس که هیچیش به تو نرسه ... اما تا اون موقع باید یک جایی زندگی کنید! نمیتونی واسه غرورت یک همچین جایی زندگی کنی اونم تازه با کلی منت و حرف که باید بشنوی!
سرد نگاهش کردم و بی اهمیت کوله ام رو ، روی دوشم جا به جا کردم . همون لحظه آقا مرتضی ، با بنگاهی سر کوچه که رفته بودن تو اتاق تا مثلا بنگاهی راضیش کنه ، برگشتن!
آقا مرتضی نگاه ناراضی ای بهمون انداخت و با اکراه گفت :
- قرار داد تنظیم میکنیم . اما! به شرط این که سر وقت بدی . همچین اجاره ای هم که میدی ، زیاد نیست که تازه قرار باشه دیرم بدی!
شروینی که تو این مدت دو برابر بیشتر رو من حساس شده بود ، به آنی پیشونیش قرمز شد و دستش رو کرد تو جیبش ، مبادا مشت بشه تو سر و صورت این مرتیکه! نمیفهمیدم اما میدونستم! میدونستم غیرتش اجازه نمیده یکی اینطوری حرف بارم کنه . نه شوهرم بود ، نه برادرم و نه پدرم! اما به اندازه ی همشون که ندارمشون ، تنهام نمیزاشت . جای خالی یانا رو هم داشت پر میکرد! تازه داماد بود و به مرحم نیاز داشت اما منی که خودم نمیدونستم به درد کدوم زخمم بنلام ، چه طوری مرحم رو زخمش میزاشتم؟
کارن که گوشه ی سالن داشت با مامان بچ بچ میکر ، با حس کردن اینکه یک مشکلیه اخماش رفت تو هم و نگاهش سخت شد . انگار اونم تو همین مدت دو برابر بیشتر برای من غیرت و تعصب به خرج میداد!
این حساسیت ها رو که نمیتونستم تشخیص بدم از روی ترحمه ، سودجویی یا از روی علاقه ، دوست نداشتم!نمیخواستمشون! به غرورم بر میخورد . حالا که بابا ندارم انگار دیگه هیچکس رو ندارم که اینطوری کوه میشن پشت سرم!
یکی از ته ته وجودم با خباثت داد زد « نکنه داری بدبخت؟ کیه بگو ماهم بدونیم!»
لعنت به اون روح خبیث ، که از لحظه ای که مرگ بابا رو درک کردم دست از سر من داغ دار بر نمیداشت!
لعنت به من و غرور لعنتی ترم . لعنت به شروین و غیرت لعنتی ترش ، لعنت به کارن و حمایت لعنتی ترش! لعنت به بهار و مهربونی های لعنتی ترش! اصلا لعنت و تف به هرچی که تو این زندگی نکبت بار هست!
به خدا که اگه من رو به زندان های آمریکا منتقل میکردن ، یا سازمان امنیت و اطلاعات ایران شکنجه ام میکرد ، یا به جرم نکرده سنگ سارم میکردن ، یا حتی اگه دونه به دونه ی اعضای بدنم رو ازم جدا میکردن و لحظه ی آخر دق مرگم میکردن ؛ کمتر عذاب میکشیدم!
حسی که داشتم ، مثال نداشت! هم سان و همشکلی نداشت! من خودم مثال شدم! اگه یک روز یکی به این نقطه ای رسید که من هستم باید بگه « من مثل یاسمن شدم!»
و وای به حال اون روزی که دختری مثل یاسمن بشه! وای به حال اون روزی که ناز پرورده ای بدبخت بشه و بدتر از اون! وای به حال اون روزی که فقط یک رفیق برات غیرتی بشه و تنها مرد زندگیت کسی باشه که هیچ مسئولیتی نسبت بهت نداره!!!
*****
- یاسمن؟ یاسی؟ هی... با تو ام!
انگار از یک کهکشان پرت شدم به یک کهکشان دیگه . تکون خفیفی خوردمو به خودم اومدم . گیج به بهار نگران نگاه کردم . رها با خونسردی ای که بدجور حرص در می آورد دست به سینه شد و گفت :
- بیا بشین بعد بگو چت شده که بین زمین و هوا معلق موندی ، بعدم مثل ابر بهار خیره به رادان گریه کردی!
خیره به رادان؟ گریه؟ دقیقا رادان جلو روم بود . اونم مثل خواهرش دست به سینه شده بود . اما مثل رها خونسرد نبود! اخم غلیظی داشت و حتی حس میکردم طلبکاره! از من نه! از کسی که نمیدونم!چشمام؟ چشمام چرا میسوخت؟ چرا گونه ام خنک بود . کمی صاف ایتسادم و آروم دستم رو کشیدم روی گونه ام که حس کردم دریا رو لمس کردم! کی اینجوری زدم زیر گریه؟ میفهمیدم... بیشتر از هرکسی اونا رو میفهمیدم . خونه دادن به دوتا زن مجرد؟ چه فرقی داره به حالشون که یکیشون مادره و اون یکی یک دانشجو؟ اصلا دیگه بدتر! خونه دادن به دوتا آدم بی سرپناه؟ پیدا کردن گرگ از بین روباه ها؟ آره ... دقیقا همین بود! من دنبال گرگ بودم توی جامعه که بهش پناه ببرم . گرگ بهتر بود از روباه هایی که از پشت بهت خنجر میزنن و تهش با دمشون بهت نیش خند میزنن! دنبال گرگ بودم که لااقل تو نبرد تن به تن بجنگم! نبود! به والله قسم هیچ جوانمردی نبود کمی دل بده به دل ما! مردونگی تو جامعه ی ما ، دقیقا یک وجب زیر شکم و درست مرکز شلوار محسوب میشد! اینو زمانی فهمیدم ، که تک و تنها و بی کس و بی پناه ، تو جامعه رها شدم . بین نامردایی که فکر میکردن مردن! زمانی فهمیدم حتی خودمم بره نیستم ، که دیدم اگه بخوام بره باشم گرگه میخورم و برای بقا مجبورم که منم گرگ بشم! زندگی آدما شده مثل حیوونا! برای بقا ، رحم نمیکنن! هنوز دارم دست و پا میزنم که بمونم! بره بمونم! اما این بار من اون گرگ در پوست بره نیستم! میخوام بره باشم در پوست گرگ . سخته .. اما تمام تلاشم اینه که من نامرد نشم!لبام رو به هم فشردم تا بغضی که هنوز نیومده ، نشکنه!
لبخند کج و معوجی زدم و بی حواس کفش هام رو در آوردم . بی حواس تر نشستم و بی حواس تر چشمام رو بستم! نفس عمیقی کشیدم و بقیه هم نمیدونم چرا سعی کردن به خودشون نیارن به حز کارن . نگران اومد نشست کنارم . دستش رو انداخت دور گردنم و گفت :
- خوبی؟ چی شدی یهو تو آخه؟
نگاهم به بهار خورد که لباش رو به هم میفشرد و انگار کمی ناراضی بود . تو همون حس و حال گند خنده ام گرفت . اون که میدونست کارن جای برادرم رو داره حسودی نکرده که؟ برای انکه حواس کارن رو پرت کنم کمی سرم رو به سرش نزدیک کردم و پچ پچ مانند گفتم:
- فک کنم عشقت حسودی کرد!
(کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است)