یاس رمان

#پارت_146

پوزخند معنا داری زد و قبل از اینکه بهم فرصت دفاع بیشتر بده، خیز برداشت

سمتم... زدم زیر خنده و در حالی که...

#پارت_145

آروم صاف شد و تو تاریکی نمیدونم چه طوری راه خودش رو تشخیص داده و...

#پارت_144

اخم کرد و با جدیت گفت:

- تو گفتی با هم حلش میکنیم!

#پارت_143

فرزاد به خاطر من راهش نداده بود؟ آخی طفلکی. لب برچیدم و...

#پارت_142

- رادان!

لرز خفیفی کردم و گیج سرم رو بالا آوردم. شروین با چشمای گرد شده دستش رو ...

#پارت_141

چیزی نگفت و یهو با هین بلندی سفت تر از قبل...

#پارت_140

هقی زد و داد زد:

- من پونزده سالم بود رادان! پونزده سال! عشق و...

#پارت_139

بی پروا گفتم:

- رها اهل تظاهر نیست اگه نسبت به چیزی که...

#پارت_138

این حرفش هرچند رو اعصابم بود ولی راست مبگفت! قبل از اینکه بتونم اطاعت یا...

#پارت_137

نگاهش رو سرگردون تو اتاق چرخوند و با حلت جدی ای که پشتش تمسخر بود

گفت: - آخی... نمیدونستم اینقدر از آسانسور میترسی! نظرت چیه...