یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_139 رمان هرماس مبرا

#پارت_139

بی پروا گفتم:

- رها اهل تظاهر نیست اگه نسبت به چیزی که دید بی تفاوت رفتار کرد یعنی واقعا

براش مهم نیست!

نابارو تر بهم اشاره کرد و تقریبا جیغ زد:

- تو چه طوری اینقدر آرومی وای...

سرش رو با دستشا گرفت و زمزمه کرد:

- این خواهر و بردار نوبر ان به مولا!

دستام رو تو جیبم فرو بردم و با دو دلی گفتم:

- نظرت چیه امروز بگردی خونتون؟

از جنب و جوش و حرص خوردن و غر غر کردن های زیرلبی متوقف شد و متعجب نگاهم

کرد. چشماش رو که میدیدم، انگار یکی محکم تو گوشم داد میزد « بببین چه بلایی

سرش آوردی با عشق سرعت بودنت! »

دستش رو تو هوا تکون داد و ابرو هاش رو حالت داد و گفت:

- واقعا؟!

سرم رو تکون دادم. اینجا موندنش تا اطلاع ثانوی ممنوع بود! آرایش نمیکرد از عذاب

واجدان دق میکردم بماند که باید به همه هم جواب پس میداد! آرایش میکرد هم... نه نه

بره بهتره!

از خدا خوسته سرش رو تکون داد ولی گفت:

- خیلی دوست دارما . ولی جواب مامان رو چی بدم؟

شونه ای بالا انداختم و جدی گفتم:

- حقیقت! بگو حالم بد بود رادان گفت بیام خونه.

من منی کرد و سر به زیر گفت:

- مامان... چیز... نمیدونه من دیشب حالم بد بود.

این رو واقعا کجای دلم بزارم؟ با کمی مکث گفتم:

- پس تا ساعت کاری همینجا بمون. تو همون اتاق قبلی.

دیگه حوصله بحث نداشتم پس منتظر جواب نموندم و از آبدارخونه اومدم بیرون.

خیلی کار داشتم و اتفاقات امروز صبح هم کلافه ام کرده بود. جز پنج لیوان لاته آرات از

صبح هیچی نخورده بودم. خب قطعا پنج لیوان زیاده ولی غذا که نیست! مشکل بزرگ

دیگه هم این بود که لاته به خاطر کافیین بیدار نگهم میداشت و تا خوابم میبرد با

کابوس از خواب میپریدم. دلم میخواست برم ویلا! برم و تا میتونم به بکس قدیمیم ضربه

بزنم! از وقتی برگشتم ایران، هنوز به ویلا سر نزدم. میدونم تمیزه چون هر هفته کارگری

از شرکت خدماتی تمیزش میکرد. نمیتونستم عمو الکس رو به اونجا بفرستم! حد الامکان

تلاش میکردم کسی از وجود اونجا با خبر نشه. دستی پشت گردنم کشیدم و مردد وسط

سالن ایستادم. اگه برم، کلی کار تلمبار میشه واسه فردا و پس فردا... اگرم بمونم فکر

نکنم طاقت بیارم. بی حوصله رفتم سمت آسانسور. سوار شدم و دکمه «پی» رو فشردم!...

****

ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. نگاهی دلتنگ به کل باغ انداختم. نمیدونستم ایندقر

دلم برای اینجا تنگ شده بوده! ماشین رو با ریموت قفل کردم و دست به جیب به سمت

خونه رفتم. برگ های درخت های بید مجنون رو کنار زدم و با لبخند محوی به خونه که

مثل الماس برق میزد خیره شدم. آروم رفتم جلو و در رو با کلید باز کردم. داخل شدم و

نگاهی اجمالی به همه جا انداختم. چیزی فرق نکرده بود! حتی کنترل که همیشه روی

اولین دشکِ کانپۀ سه نفره بود هم سر جاش بود! سمت در زیرزمینی رفتم و بازش کردم.

پله های چوبی رو رفتم پایین و آروم پام رو روی کف پوش های ورزشی گذاشتم.

نگاهیبه کل سالن انداختم. آخ که چقدر دلم برای اینجا و بکس سیاه ام تنگ شده بود!

****

بکس رو با دستام متوقف کردم و با نفس نفس سرم رو بهش تکیه دادم. تو فرانسه کمتر

ورزش میکردم. من از آدمی که تو ایران کل اوقات فراغتش رو به تفریح پاکی مثل ورزش

اختصاص میداد تبدیل شدم به کسی که تو فرانسه کل اوقات فراغتش بین پارتی ها و

نوشیدنی های الکلی گم میشد! بدنی که دو سال پیش با شیش ساعت ورزش مداوم هم

کوفته نمیشد حالا با دو ساعت اونقدر خسته شده بود که فقط دلم میخواست بخوابم! باید

یادم باشه از این به بعد بیشتر ورزش کنم... بی حوصله سرد کردم و خودم رو پرت کردم

رو کف پوش ها . گرم کردن برام راحت بود ولی همیشه از سرد کردن نفرت داشتم.

دستکش ها رو در آوردم و پرت کردم گوشه ای. دستی به سرم کشیدم که موهای عرق

کرده ام رو چسبیده به پیشونیم حس کردم. موهام رو دادم عقب و با چندش نشستم سر

جام. از کثفی بدم میاد! پوفی کشیدم و بی حوصله و کوفته پله ها را رفتم بالا. وارد سالن

شدم و کوفته تر پله های سالن رو که بیشتر هم بود رو بالا رفتم. تقریبا مرده به اتاق

رسیدم! نفس عمیقی کشیدم و دوباره موهام رو که انگار چیلیک چیلیک ازش آب

میچکید عقب دادم . سمت حموم رفتم و خواستم درش رو باز کنم که... نگاهم روش قفل

شد. روی رد رژ نسبتا بادمجونی رنگی که به شکل بوسی از جانب یک دختر روی در

شیشه ای حموم حک شده بود! این...

 

« بلند گفت :

- هو من بچه نیستم.

چند لحظه سکوت کردم و بعد با نهایت ملایمتی که تو لحنم میتونستم خرج بدم گفتم :

- سرم کفیه باز کن درو یاسمن!

بدون مکث بوسۀ محکمی روی در شیشه ای حموم زد دیوونه! از پشت شیشه خیلی تار

دیدم که رد رژش روی شیشه موند! بعدش بلند و با لحن حرص در آری گفت:

- این میشه تنبیهی تا دیگه با من درنیوفتی! درضمن بابت دمنوش عجیبت ممنون من

دارم میرم! »

 

 

از فکر بیورن اومدم و آروم انگشت اشاره ام رو روی رد ررژ کشیدم. دیوونۀ بامزه! یادمه

وقتی داشتم برای کارگر توضیح میدادم که کجا ها رو چه جوری تمیز کنه و چی کار کنه

تاکید کردم که این رو پاک نکنه! و هنوزم نمیخواستم پاک بشه. لبخند محوی زدم و در

رو باز کردم. داخل شدم و بعد از دوش بیست دقیقه ای بیرون اومدم. بدنم خسته تر شده

بود ولی سرحال تر شده بودم. حولۀ کوچیک رو بی حوصله روی موهام کشیدم. حال

سشوار کشیدن نداشتم! به قول رها گاهی من خیلی یهویی عوض میشدم. بعضی وقتا

سشوار و ماسک مو و ژل و هزار جور دردسر میکشیدم اما گاهی حتی حال ندشاتم

خشکشون کنم! لباس حوله ای مشکی ایم رو تنم کردم و کمربندش رو بستم. دوباره

دستم رو سمت حولۀ کوچیک و موهام بردم و در همون هین از اتاق خارج و از پله ها

پایین رفتم. داشتم میرفتم آشپزخونه که آیفون زنگ خورد. اخمام رفت توهم و بی

اعصاب به اف اف خیره شدم. کی ادرس اینجا رو داره و این ساعت از روز میاد؟ یا شروین

یا یاسمن یا یکی از بچه هاس دیگه. پوفی کشیدم و بدون اینکه به تصویر نگاه کنم در رو

باز کردم. اینجا هم دست از سر من بر نمیداشتن! البته به احتمال نود درصد یاسمنه! جز

اون کسی نمیتونه اینقدر وقت نشناس باشه!حوله رو انداختم دور گردنم و کلاهِ لباس

حوله ای رو رو سرم انداختم. آخرین چیزی که وقتش رو داشتم سرما خوردن بود. کتری

رو آب کردم و گذاشتم جوش بیاد. کم و یا اصلا چای نمی‌خوردم. اما فعلا فکر کنم جز

چایی چیزی تو این خونه برای خوردن نبود! صدای در اومد و بعد صدای قدم هایی

آهسته. بی اهمیت به اپن تکیه زدم و در حالی که پودر چای رو داخل صافی قوری

میریختم بی حوصله و بلند گفتم:

- ببین بچه اگه کارت واجب نبوده باشه و بی خودی به جای زنگ زدن تا اینجا اومده

باشی حسابت با کرام و الکاتبینه! اصلا صورتت رو چی کار کردی؟ مگه قرار...

با اخم برگشتم عقب تا ادامه بدم اما با دیدن شخص پشت سرم حرف تو دهنم ماسید!

قلبم مثل ماشینی که مانع سر راهش دیده زد روی ترمز و متوقف شد. مانع از این بزرگتر

هم بود مگه؟ قوطی چای با صدای بدی از دستم افتاد و محتوای داخلش رو سرامیک

سفید آشپزخونه پخش و پلا شد. چشمای ابیش دو دو زد و کم کم پر از آب شد. مثل

دیوونه ها خندید و گفت:

- رادانی؟!

خود به خود نیم قدم رفتم عقب و به اپن چسبیدم. میترسیدم! از این آدم وحشت داشتم!

کابوس هر شب و هر روز زندگیم بوده و هست! چه کابوسی که از رابطۀ اون با ارسلان

ندیدم! هیچ بلایی نمیتونست سرم بیاره اما مغزم کار نمیکرد. فقط نمیخواستم کسی رو

که شبا با دیدنش از خواب میپرم رو حالا تو واقعیت رو به روم ببینم! لب های درشت و

قلوه ایش به تلخ خندی تبدیل شد. یک قدم اومد جلو و با بغض گفت:

- چرا عقب میری مامان؟

مامان؟ با من بود؟ نفسام به شماره افتاد و سینم تند تند بالا پایین شد. با این سن و

هیکل و هیبتی که بهم زده بودم از این آدم خوف داشتم. دلم میخواست یهو چشم باز

کنم و ببینم همش یک خواب بوده! یک بار بیشتر ندیده بودمش اونم تو زندان بود! خیلی

چهره اش فرق نکرده بود. همون موقع هم تا مرز تشنج رفتم و برگشتم! این آدم قوی بود!

حداقل اینقدر قوی بوده که با یک رابطه این همه بدبختی تو زندگی من انداخت! اون

میتونست بدبخت تر از اینی که هستم بکنم! اون از زور بازو استفاده نمیکرد که برم بزنم

تو گوشش و از شرش راحت شم! اون فرشته بود! فرشتۀ عذاب!

یک قطره اشک از گوشۀ چشمش غلطید پایین و با بغض بینی عروسکیش رو بالا کشید.

دوباره قدمی جلو گذاشت و گفت:

- رادان... ماما...

یک لحظه حس کردم روح از تنم جدا شد. هیستریک وار دستم رو به سمت قوطی های

روی اپن بردم و همه رو پرت کردم رو سرامیک و از ته وجودم عربده کشیدم:

- اسم منو به زبون نیار!

خودش رو نباخت! حتی تعجب هم نکرد. بدون نیم نگاهی به بساط بهم ریختۀ روی زمین

دوباره تلخ خندی کرد و گفت:

- ولی خودم این اسم رو برات انتخاب کردم.

نیم قدم اومد جلو. سریع رفتم عقب و به کنج آشپزخونه چسبیدم. دست لرزونم رو تهدید

وار براش تکون دادم و از بین فک قفل شدم و غریدم :

- جلو نیا طناز! جلو نیا!

یکم دیگه میومد جلو نابود میشدم! ازش میترسیدم. ازش وهم داشتم. دست خودم نبود

که میلرزدم و دلم میخواست فقط فرار کنم! من در برابر طناز، آدم قویه همیشگی نبودم

اخماش رو کشید تو هم و با صدای پر بغضش بلند گفت:

- من مامانتم نه طناز! اینو یاد بگیر!

دوباره یک قدم اومد جلو که بی پناه و بی چاره وار همۀ لیوان های کنار دستم رو پرت

کردم جلوی پاش و دوباره بلند داد زدم:

- میگم جلو نیا! مامان من نیستی! من مامان ندارم! بابا ندارم! از بوته به عمل اومدم و بس!

چشماش یک باره از خشم درخشید و قرمز شد. درست مثل چشم های قرمزی که توی

خوابم میدیدم! کمی نامتعادل قدم به جلو گذاشت. حواسم پرت قدم هاش شد و سعی

کردم رو رفتارش تمرکز کنم. نه نه! خدایا لطفا نه! مست بود... مست بود! طنازی که

مست باشه، ترسناک ترین کابوس زندگیمه!

کفش نداشت. اما بی اهمیت به شیشه های رو زمین جلو تر اومد و مثل من داد زد:

- من مامانتم! من مامانتم اینو تو گوشت فرو کن!

دیوونه تر از من رو زمین نشست و زد زیر گریه. با گریه بهم اشاره کرد و فریاد کشید:

- بیست و چهار سال تو حسرت دیدنت نموندم که الان اینطوری ازم استقبال کنی! ازم

چه انتظاری داشتی؟ منِ عاشقِ پونزده ساله مگه عقل تو کلم بود؟ هر روز از زندگیم که

میگذشت تو فکر این بودم قد تو چقدر بلند شده! همش تو فکر این بودم که رضوان

میتونه حرف بزنه یا نه؟ همش تو فکر این بودم که لابد الان رادان خوندن نوشتن یاد

گرفته! 

شالش رو هیترریک وار از سرش کشید که موهای مواج و به شدت طلاییش دورش پخش

شد. میترسیدم! از این زن و زیباییش میترسیدم! بیتشر به دیوار چسیبدم. موهاش رو 

کشید و بلند جیغ زد:

- این موها و این خوشگلی کار دستم داد! کار دست من داد! دست ارسلان! دست تو!

دست رضوان! به خدا وقتی هر غلطی که میکردم فقط تو فکر یک رویای بچگانه بودم که

تو و رضوان باهم تو حیاط بازی میکنین و ارسلان بغلم میکنه! به ولای علی میخواستم

هممون خوشبخت بشیم ولی رادان...

هقی زد و ...

HəŁį §HĮį آبنبات کارن*-* (هلی دختری در مزرعه :|)
۱۳ ارديبهشت ۰۲:۱۳
واوووو!!
nana
۱۳ ارديبهشت ۰۲:۳۰
:((((
:)
👌👌💜😪
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان