یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_138 رمان هرماس مبرا

#پارت_138

این حرفش هرچند رو اعصابم بود ولی راست میگفت! قبل از اینکه بتونم اطاعت یا

مخالفت کنم؛ همونجایی رو که با انگشت ضربه زده بود رو با انشگت شصت نوازش

کوتاهی کرد و تا به خودم بیام از اتاق رفته بود!

 از فکر صبح بیرون اومدم و مثل مونگل ها به دیوار رو به روم زل زدم. اوف خدا! یاسمن

ایقدر به این اتفاق فکر

نکن! والا از صبح تا بخوام و حتی همین الان که بیدار شدم هزار بار اون اتفاقات رو از

سیر تا پیاز برای خودم مرور کردم! حالا درسته محبت ندیدم، ولی فکر کردن به

گودزیلایی که ته محبتش ضربه به پس گردن و پیشونیم بود و حالا کم لطفی نباشه یک

بغلم گذاشت تنگش؛ به احتمال نود و نه مومیز نود و نه صدم درصد آخر عاقب خوبی

نداشت! دلم نمیخواست احساس کم جونی که تو قلبم بود جون بگیره. شایدم گرفته! وای

خدا! باید تو نطفه خفه اش کنم! چون رادان مرد سازش نیست! اون فقط به عنوان یک

دوست دلداریم داد و تمام! نباید برای خودم بزرگش کنم. سرم رو نامحسوس تکون دادم.

این افکار آخر سر منو راهی تیمارستان میکنه. کش و قسی به بدنم دادم و کلیپس موهام

رو باز کردم. موهام کم کم ریخت دورم. دستم رو داخل داخلشون فرو بردم و سرم رو

چند بار به چپ و راست تکون دادم تا قشنگ از هم باز بشن. یکم موهام شکسته بود و

واقعا دلم نمیخواست دوباره کلیپس ببندم! نگاهی به اطراف انداختم. کیفم رو عسلی بود.

برش داشتم و از داخلش کش موی صورتی ای رو که روش دو تا گیلاس بچه گانه بود رو

برداشتم. موهام رو پایین سرم جمع کردم و کمی شل بستمشون تا هوا بخورن. نگاهی

مجدد به اطراف انداختم و با فضولی کشوعه پاتختی رو باز کردم. ناخود آگاه دستم

رفتسمتم دهنم که جیغم در نیاد. شراب! ای خدا نگم چیکارت کنه رادان. این جا هم

شراب؟ قیافه ام جمع شد. خاطرۀ خوبی ازش نداشتم!چشم ازش گرفتم و بقیۀ کشو رو

نگاه کردم. چند پاکت سیگار... جا سیگاری... پیپ!... چند تا دکمه سر آستین و... آها! با

پیروزی آینۀ بزرگ رو برداشتم و گذاشتم جلوی خودم. آرایش برای کمتر کردن اثرات

گریه آغاز میشود!
 

 

#رادان

آروم دستام رو دور کمرش پیچیدم و سرم رو تو موهاش فرو بردم. بینم رو آروم تکون

دادم تا هم لطافت موهاش رو حس کنم هم بوش رو. بوی زیتون میداد! شامپو زیتون

میزد؟ دوباره بو کشیدم. به غیر از بوی زیتون، عطر لطیفی شبیه بوی گل یاس هم بینم

رو نوازش کرد. مگه شامپوی گل یاس داریم؟ یک چیزایی گفت ولی اصلا متوجه نمیدشم

چی میگفت. فکر کنم میخواست ولش کنم! ولش کردم و گیج و منگ مستی گفتم:

- به نظر من موی دخترا بر خلاف فیلم و رمان ها اصلا خوب نیست!

دروغ میگفتم. شاید به خاطر اینکه حرصم گرفت از اینکه نزاشت بازم موهاش رو نفس

بکشم! میخواستم حرصم رو خالی کنم ولی...آروم برگشت سمتم و موهاش که تقریبا

تاکمی پایین تر از سر شونه هاش بود یک لحظه روی هوا معلق موند. حواسم از چهره اشبه موهاش پرت شد که...

****

چشمام رو یهو باز کردم و صاف سر جام نشستم. گردنم به خاطر حرکت ناگهانیم درد

گرفت و صورتم جمع شد. آروم دستم رو پشت گردنم کشیدم و از روی صندلی بلندشدم.

خوابیدن روی صندلی میز کار همیشه برام گردن درد میاره! چرخیدم و نزدیک

پنجرهشدم. دوباره دستی پشت گردنم کشیدم و اخم کردم. بازم همون خواب نامعلوم! کی

من ازدست این خواب ها راحت میشم؟ جالب بود... ایندفعه دیگه صدای یاسمنی که داد

میزد قاتل بیدارم نکرد! نفس عمیقی کشیدم و خواب رو با خودم مرور کردم... دستام خود

به خود مشت شد. میشد! میشد ایندفعه ببینمش! اما حواسم پرت شد... هوف! کمی به

فضای باز شرکت خیره شدم « گیج و منگ مستی گفتم »

مست! مست بودم! یادمه که تو خواب با خودم گفتم مست بودم! دستم رو دوباره پشت

گردنم کشیدم و یک لحظه فکر کردم که نکنه جدی جدی این خوابه یادآوری

گذشته باشن؟ اگه واقعی باشه باید تو ایران اتفاق افتاده باشه چون از قبل اینکه بریم

فرانسه من این خواب ها رو میدیدم. پس اینطوری احتمال واقعی بودنش میاد پایین!

چون من در مدتی که ایران بودم زیاد مست نمیکردم و اگرم میکردم با دختری رو به رو

نمیشدم! دستم رو از روی گردنم برداشتم و دوباره اخمام رفت توهم. آخر سر این خوابا

من رو دیوونه میکنه! پوفی کشیدم و با گردن درد و کلافگی رفتم سمت در. بازش کردم

و بی توجه به افخمی از اتاق خارج شدم. یاسمن رو کجای دلم میزاشتم؟ هر روز یک

اتفاقی می افته که عذاب وجدان من ده برابر بشه! هر روز! طبق معمول که عصبی میشدم

به سمت پله های استراری رفتم و تا خودم طبقۀ دوم دویدم. با نفس نفس در رو باز

کردم و به سمت آبدارخونه رفتم. لاتۀ آماده نمیخواستم! لاته ای رو میخواستم که خودم

درست کرده باشم . در باز بود پس فقط کمی هلش دادم...

- آره دیگه عمو جون! وقتی زمین خوردم دیدم ای داد بی داد! همه دارن نگاهم میکنن.

منم خجالت کشیدم و یهو زدم زیر گریه! واسه همینه گفتی گریه کردی یا نه!

چرا اینقدر افتضاح دروغ میگفت آخه؟ دست به سینه پشت سرش ایستادم و متاسف به

عمو الکس که خیلی جدی داشت به حرفاش گوش میکرد نگاه کردم. یاسمن لیوانی که

دستش بود رو بالا گرفت و گفت:

- راستی. دستت واسه اینم مرسی!

کمی از گرفتگی صداش کم شده بود. احتمالا اونی که تو دستش بود آبجوش بود.  لیوان

رو به لباش نزدیک کرد و همزمان چرخید عقب که با دیدن من یهو آب پرید تو گلوش و

لیوان از دستش افتاد و با صدای بدی شکست!

میگم این بچه عرضه نداره! میگم دیگه. از روی شیشه ها رد شدم و بی پروا لیوان آبی که

روی میز بود و به زور تو حلقش ریختم تا سرفه اش قطع شد. عمو الکس سری به عنوان

تاسف تکون داد و گفت:

- دختر جان. همین کار ها رو میکنی که گریه ات میگیره و جلو همه ضایع میشی دیگه!

چشمای یاسمن گرد شد اما عمو الکس بی توجه بهش سینی چایی ش رو برداشت و از

کنارش رد شد. تعظیم کوتاهی واسه من کرد و از اتاق خارج شد. دستم رو که برای آب

دادن بهش پشت گردنش گذاشته بودم برداشتم و نگاهم رو تو صورتش چرخوندم.

نمیدونم چه کوفتی به صورتش زده بود اما هرچی بود خیلی زیاد بود! اونقدر زیاد که

کمی ورم صورتش زیر اون خروار آرایش قایم شده بود و مژه هاش مثل چنگال شده بود!

لباش دو برابر شده بود و اینقدر غلیظ رژ زده بود که فقط خدا میدونه و خدا! سرش رو

برگردوند و معذب گفت:

- خب حالا میدونم خیلی آرایش کردم چرا یانطوری نگاه میکنی؟ مجبورم دیگه مجبور!

تازه همین الانشم عمو الکس فهمید گریه کردم!

اخمام رفت توهم. که چی؟ واسه استتار شکل جن کرده خودشو؟ مچ دستش رو گرفتم.

کشیدمش جلو سینک و از پشت چسبیدم بهش تا نتوته فرار کنه. کله اش رو با دست به

جلو هل دادم و گفتم:

- لازم نکرده! پاک کن.

سعی کرد با دستش، دست دیگم رو که کنارش روی سینک گذاشته بودم تا راهش رو

سد کنم رو برداره. معذب بود! خیلی خیلی معذب! با غر غر گفت:

- من حال ندارم کل روز به این و اون جواب پس بدم که...

پریدم وسط حرفش و تاکید وار گفتم:

- پاک کن یاسمن!

مکث کرد. سرش رو برگردوند سمتم و از پایین نگاهم کرد. ابروهاش پرید بالا و در حالی

که سعی میکرد اوج معذب بودنش رو نشون نده گفت:

- چرا؟

چرا؟ چه میدونم! چون من خوشم نمیومد! مگه برا همه چیز باید بهش جواب پس بدم

عشقم میکشید رو صورتش این همه آرایش نباشه! حق سوال رو کی داده به این نیم

وجبی؟

مستقیم زل زدم تو چشماش تا مثل همیشه بفهمه جدیم و بترسه و کارش رو بکنه!

نگاهم اثر کرد. لبخند ضایع ای زد و سریع سرش رو برگردوند و شیر آب رو باز کرد. سرم

رو خم کردم و خیره شدم بهش تا مطئن بشم همه چی رو پاک میکنه. با آب و صابون

حسابی صورتش رو ساید و در همون هین گفت:

- فرار نمیکنم! برو عقب!

سرم رو بیشتر خم کردم تا واضح تر ببینمش و گفتم:

- فرار میکنی!

جواب نداد و تند تند صورتش رو شست. تموم که شد آب رو بست  صورتش رو برگردوند

سمتم و گفت:

- خوب شد؟

دوباره نگاهم رو روی صورتش چرخوندم. لعنت به من! من با ابن دختر چی کار کردم که

به این روز افتاده؟ کلافه خواستم چیزی بگم ولی در باز شد! رها که از صبح مثل بازپرس

ها تو شرکت می چرخید و همه هم فکر میکردن مثلا کاره ای و، ازش میترسیدن، اومد

داخل! با دیدن ما مثل ماشینی که ترمز میگیره یهو زد رو ترمز که باعث شد کمی تکون

بخره. لبای بازش رو گذاشت رو هم و با بی حس و حال ترین حالت ممکن نگاهمون کرد.

جواب پس دادن به رها، آخرین چیزی بود که حوصله اش رو داشتم! شرایط بدون اینکه

خودمون متوجه باشیم بجوری ضایع شده بود. انگار من از پشت یاسمن رو بغل کرده

بودم!

یاسمن به شدت هول کرد و چشمای قرمزش گرد شد. سعی کرد من رو کنار بزنه و البته

موفق شد! دهن باز کرد چیزی رو توضیح بده که رها با خونسردی دستش رو به علامت

سکوت بالا گرفت. دستش رو آروم آورد پایین و بی تفاوت گفت:

- اومدم به اینجا سر بزنم فقط.

مکث کوتاهی کرد. با دست بهمون اشاره زد و بی تفاوت تر گفت:

- به کارتون برسید!

دستام رو کردم داخل جیب هام و متاسف نگاهش کردم. نیم وجب بچه ما رو مچل کرده!

یاسمن ناباور تند تند گفت:

- به خدا رها این...

رها پرید وسط حرفشو بی خیال گفت:

- لازم نیست چیزی رو توضیح بدی یاسمن! میگم به کارتون برسید!

خواست بره بیرون ولی پشیمون شد. دستش رو کرد تو جیب مانتوی چرمش و گفت:

- راستی. تو اتاق برید بهتره! تختم داره!

رها گاهی بی منظور و بی حواس، خیلی زیادی خونسرد میشد و آدما رو عصبی میکرد!

قبل از اینکه یاسمن چیزی بگه رها رفت بیرون و در رو آروم بست. یاسمن ناباور دستاش

رو گذاشت رو دهنش و به من خیره شد. این چرا اینقدر هوله؟ مگه چی شد؟ اینموضوع

برای رها اهمیت نداشته که اینطوری رفتار کرد. ولی میدنم ذهنش رو درگیر میکنه.

موضوع مهم تر این بود که هر تصوری هم که بکنه بازم زیاد اذیتش نکرده پس یاسمن

چرا اینقدر بال بال میزنه؟ بی پروا گفتم...

nana
۱۳ ارديبهشت ۰۲:۲۰
ای بابا چه عجب اومدین شما دلمون تنگ شده بود( حالا الکی هر روز باهات چت میکردم😂)
چه دست پُرم اومدین
nana
۱۳ ارديبهشت ۰۲:۲۲
ذهن مریضو ببینا😐
خب بیشوور بزار توضیشو بده یکم بیشتر از یکم خونسردیش رو اعصابه😑😑
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان