یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_142 رمان هرماس مبرا

#پارت_142

- رادان!

لرز خفیفی کردم و گیج سرم رو بالا آوردم. شروین با چشمای گرد شده دستش رو تکون

داد و گفت:

- نظرت رو بگو دیگه!

گیج گفتم:

- در مورد چی؟

رها لیوان چایی رو از روی میز برداشت و بی خیال گفت:

- گفتم که این عاشق شده! اونم از نوع افلاطونی!

کارن ناباور دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

- نیم ساعته دارم برای کی سخنرانی میکنم رادان؟ کجایی بردار من؟

مهرداد به رها اشاره کرد و با لبخند گفت:

- خواهرش راست میگه!

بعد همزمان با النا گفتن:

- عاشق شده!

بهار از خنده کمی سرخ شد و لب گزید تا صدای خندش بلند نشه.

سعی کردم به خودم بیام. صاف نشستم و با اخم و جدیت گفتم:

- چتونه چی میگید؟

مکثی کردم و درحالی که چشمام رو با انگشتام ماساژ میدادم گفتم:

- ذهنم درگیر پروژه شفقه. متوجه نشدم چی میگید؟

رها لیوان خالی رو گذاشت رو میز و خونسرد و شمرده شمرده گفت:

- میگیم قراره برای یاسمن تولد بگیریم! کارن و شروین و النا میگن تو کافه بگیرم . من و

بهار میگیم تو خونۀ تو بگیریم. شروین هم میگه تو شهربازی! مهرداد هم نظری نداره. تو

چی میگی؟ نظر خاصی؟ برنامۀ خاصی؟

خود به خود صاف نشستم و اخمام باز شد. مگه تولدش بود؟ به میز خیره شدم. چرا یادم

نبود؟

کمی مکث کردم و به چهره های منتظرشون نگاه کردم. یاسمن ویلا رو خیلی دوست

داشت. مخصوصا درخت های بید مجنون.... بید مجنون؟ با انگشتم رو میز ضرب گرفتم و

با چشمای ریز شده زل زدم به میز. شروین با مسخره بازی گفت:

- اووو انگار میخواد چه انتخاب سختی بکنه! دِ جون بکن دیگه!

با اخم نگاهش کردم که دهنش رو بست. هوفی کشیدم و گفتم:

- عاشق درخت بید مجنونه. باغ مجنون چه طوره؟

رها:

- باغ مجنون چیه باز؟

شروین چشماش برق زد و گفت:

- راست میگه ها. چرا به ذهن خودمون نرسید؟ یک باغه که کلا توش درخت بید

مجنونه! سراسر چمنه و حتی یک تیکه اسفالت هم داخلش نیست!

مکثی کرد و یهو دپرس شده ادامه داد:

- ای بابا رادان تو هم یک چیزی میگی ها! شماله ! تا شمال بریم؟ تازه باید رزرو هم

بکنیم.

رها ابرو بالا انداخت و گفت:

- واقعا چه جوری مکانی که تو شماله رو بیان کردی رادان؟ تا شمال بریم؟

آره! بریم! به خوشحالی یاسمن می ارزید! افکار تو ذهنم رو بیان نکردم و در حالی که به

صندلی تکیه میزدم کلافه گفتم:

- این نظرمن بود. فوقش یک سفری هم میریم حال و هوامون عوض میشه. مخالفید هم

خودتون یک کاری بکنید!مهرداد ابرو هاش پرید بالا و گفت:
- بریم سفر که حال و هوا

مون عوض بشه؟ این حرفا از تو بعیده!

رها دست به سینه شد و گفت:

- من تا حالا نرفتم شمال! بریم... خیلی دوست دارم دریا رو ببینم. حدس میزنم یاسمن

هم دریا رو دوست داشته باشه.

شروین پکر گفت:

- چشم بسته غیب گفتی؟ کدوم بنی بشری از دریا بدش میاد آخه؟

با دستم ضربۀ نسبتا محکمی به میز زدم تا ساکت شن. از زیاد حرف زدن بدم میومد!

اخمام رو تو هم کردم و گفتم:

- چقدر حرف میزنین! اولا باغ مجنون تو شهریه که به دریا راه نداره. دوما برید بیرون

بحث کنین. من حوصله سر و صدا ندارم.

کارن از اش بلند شد و مرموز گفت:

- نیم ساعت پیش که ما هر چی داد و بیداد کردیم صدای تو در نیومد! الان فهمیدی از

سر و صدا بدت میاد؟

فقط نگاهش کردم که لبخند هولی زد و بدون حرف از اتاق خارج شد. شروین با نگاهش

دنبالش کرد و خطاب به من گفت:

- خب بابا چرا همچین کردی با پسر مردم؟ بنده خدا گرخید.

جوابش رو ندادم و لیوان لاته رو برداشتم. یک نفس سر کشیدم و گفتم:

- بیرون!

رها با تمانینه بلند شد و بدون مکث گفت:

- بد اخلاق!

مهرداد از لحن رها خندش گرفت و همشون بلند شدن. در حواب خداحافظ هاشون سری

تکون دادم و بالاخره رفتن بیرون. هوف! به صندلی تکیه زدم و به میز خیره شدم. به نظر

من یاسمن خیلی بامزه بود یا واقعا با مزه بود؟ به خودم اومدم و سرم رو به شدت تکون

دادم. امروز فکر این بچه قرار نیست دست از سر من برداره!

 

آخرین امضا رو زدم و پرونده رو بستم. پرتش کردم سمت دیگۀ میز و نفس کلافه ای

کشیدم. کار خیلی زیاد بود! خیلی! دستام رو گذاشتم پشت گردنم و صندلی رو چرخوندم

تا به سمت پنجره باشه. یاسمن الان چی کار می کرد؟! هوفی کشیدم و از جام بلند شدم.

کنترل تلویزون رو برداشتم و دوربین سالن کامپیوتر رو روشن کردم. نگاهم رو بین

شلوغی چرخوندم و به یاسمن رسیدم. از پشت میز اومدم بیرون و خودم رو پرت کردم رو

کاناپه. صحنه رو زوم کردم رو صورتش و بهش خیره شدم. مقنعه اش رو درست کرد و

کلافه وار تکونش داد. انگار گرمش بود! لب هاش تکون خورد و به کارمند رو به روییش

یک چیزی گفت. نمیدونم اون شخص چه جوابی داد که یاسمن لبخند گنده ای اومد رو

صورتش. ولی بعد دوباره اخم کرد و مقنعه اش رو تکون داد تا خنک بشه. نیشخندی زدم

و زمزمه کردم:

- چقدرهم فک میکنه اخم بچگونه اش ترسناکه!

به کنترل تو دستم خیره شدم. تا حالا با کنترل کولر ها رو روشن نکرده بودم. کنترل رو

تو دستم چرخوندم و دوباره به یاسمن نگاه کردم. ادای گریه در آورد و مقنعه اش رو

مجدد تکون داد. دستم خود به خود رفت روی کلید کولر های سالن کامپیوتر و

روشنشون کردم. دست یاسمن متوقف شد و چشم هاش گشاد شد. با بهت دور و برش رو

نگاه کرد و بعد با شعف برای دوستش توضیح داد که کولر روشن شده! نیشخند زدم.

لوسیفر با مزه!

از جام بلند شدم و دوباره رفتم پشت میزم. تلویزیون رو خاموش کردم و به تلفن خیره

شدم. بزنم؟ نزنم؟ تلفن رو برداشتم و کد سر راستش رو گرفتم « 4545 1# »

روی هر کلید که انگشتم رو میزدم، میدونستم در آینده قراره بار ها و بارها اون کلید ها

رو فشار بدم!

تلفن رو گذاشتم روی گوشم. برای اولین بار بوق خورد! وقتی با این تلفن به کسی زنگ

میدزم سریع بر میداشت چون این تلفن کنارشونه و کاریه! عجیب بود که حتی به بوق

دوم هم رسید و بالاخره سر بوق سوم جواب داد. هیچی نگفت! اخمام رفت تو هم و

اسمش رو به زبون آوردم:

- یاسمن!

با مکث و صدای آروم و گوش نوازش گفت:

- بله؟

چی میگفتم حالا؟ دستی پشت گردنم کشیدم و با ابهام به میز نگاه کردم. لحن آروم و

معذبش عادی شد و گفت:

- وا! مردم آزاری؟ خب کارت رو بگو دیگه مرد حسابی!اخمام غلیظ شد و بدون مکث گفتم:

- بیا بالا.

اونم بدون مکث گفت:

- چرا؟

صاف نشستم و بدون اینکه ذره ای از سردی و جدیت لحنم کم کنم گفتم:

- به تو ربطی نداره! میگم بیا بالا بگو چشم! منتظرتم.

فرصت جواب دادن ندادم بهش و قطع کردم. بچه پرو! دست به سینه شدم و خیره شدم

به در...

 

 

#یاسمن

با حرص به تلفن نگاه کردم و کوبیدمش سر جاش. پسرۀ بی لیاقت! هوفی کشیدم و

بدبخت وار به کامپیوتر نگاه کردم. باد خنک کولر از رو به رو حس خوبی بهم میداد اما

احساس معذب بودنم رو کم نمیکرد! نفس سنگینی کشیدم و مجبورا بلند شدم از جام.

دستام رو داخل جیب مانتو فرو کردم و رفتم سمت خروجی سالن. از در خارج شدم و

وارد سالن دراندشت و اصلی شرکت شدم. غرق فکر رفتم سمت آسانسور که یکی از عقب

به شدت بهم خورد. هینی گفتم و با گرفتن دست خانومی که داشت از کنارم رد میشد

تعادل خودم رو حفظ کردم اما اون کسی که بهم خورده بود با کله رفت تو زمین! خانومه

با اخم نگاهم کرد که با لبخند هولی زیرلب گفتم:

- عذر میخوام.

سریع دستش رو رها کردم و صاف ایستادم . اونم اخمو و بداخلاق چشم غره ای رفت و از

کنارم گذر کرد. سریع نگاهم رو به پسره دوختم. تلاش کرد بلند بشه و در حالی که

شلوارش رو میتکوند ایستاد. خم شدم و در حالی که کاغذای افتاده از دستش رو جمع و

جور میکردم گفتم:

- آقای محترم بد نیست جلو پاتون رو نگاه کنیدا! من به این گندگی رو واقعا ندید؟

برگشتم عقب تا به حرف زدن ادامه بدم اما با دیدنش حرف تو دهنم ماسید. تیشرت آبی

تیره با تک کت سبز لجنی! به همراه شلوار لی مدل پاره!با دهن باز نگاهم رو به چهره اش

رسوندم. اونم متعجب، دست به کاغذ به چهرۀ من خیره بود. لاغر بود و شبیه نی قیلون

بود! صورتی کشیده داشت با دماغی عقابی. سرش رو کج کرد و بهت زده گفت:

- تو؟

گیج نگاهش کردم. انگار منو میشناخت! خب منم میشناختمش اما نمیدونستم از کجا!

فقط چهره اش برام آَشنا بود. لبام رو با زبون خیس کردم و مردد گفتم:

- میشناسید منو؟

ناباور به کاغذ های رو زمین نگاه کرد و بدبخت وار جمعشون کرد و با صدای تو دماغی

ای گفت:

- متاسفانه بله!

اخمام رفت تو هم و کاغذاش رو پرت کردم تو بغلش. مشخص بود اطلاعات شخصیه و

مربوط به کار نیست. از لباساش هم معلوم بود برای استخدام اومده.  بلند شدم صاف

ایستادم و با اخم گفتم:

- چرا متاسفانه ؟ مگه از کجا منو میشناسی؟

لازم نبود بهش بگم شما! احترامم رو نگه نداشته بود که من بخوام احترماش رو نگه دارم!

با تاسف بلند شد. کاغذاش رو جمع و جور کرد و بهم نگاه کرد. نگاهش رو تو چشمام

چرخوند و به سختی گفت:

- حدودا سه سال پیش. یادتون نیست؟ تو پارک!

گیج نگاهش کردم. یهو با لبخند گنده ای بلند گفتم:

- آآآ! یادم اومد. همونی که بهم گفتی جوجو منم زدم تو نقطه حساست؟

فقط نگاهم کرد که فهمیدم چی گفتم و دستپاچه لبخند زدم. متاسف گفت:

- فقط اون روز که منِ بدبخت رو شل و پل نکردی! بعدش رفتم شرکت اسمان خراش

واسه استخدام، که رئیسش آشنای جناب عالی در اومد و با اردنگی پرتم کرد بیرون! بابا

،جوون بودم خب یک غلطی کردم دیگه! تا الانم مگه باید چوبش رو بخورم!
...


 

nana
۲۷ ارديبهشت ۲۰:۳۴
کوفتش نشه حالا با بدبختی کولر رو روشن میکنیم بقیه میبینن از گرما داری پخته میشی خاموش میکنن شانسم نداریم که 😐😂😂
خدایا یکی از این کولر روشن کنا براماهم بفرست بلکن اگه هم خاموش کردن دلم نسوزه الکی از جام بلند شدم😂

پاسخ :

روحم رو شاد کردی به مولا! 
اره واقعا. یک کولر روشن کن هم این نزدیکی پیدا نمیشه
nana
۲۷ ارديبهشت ۲۰:۳۸
تیکه اخرش
طفلک هنوز نشناخته اینو😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان