یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_157 رمان هرماس مبرا

#پارت_157

اما بر خلاف تصورم لپم رو محکم کشید و حریص گفت:
- خیلی خنگییی!

به سختی خودم رو کنترل کردم جیغ نکشم و گفتم:
- آی... آی... هعی ول کن.
بالاخره ولم کرد و با نیشخند گفت:
- پولش واسه من مهم نیست! میگم بعضی ها جنسشون به پولشون نمی ارزه. این موضوع فرق داره. اگه یک چیزی جنسش خوب باشه و به قیمتش بی ارزه، هرچقدرهم که باشه میدم. اوکی؟

اصلا نفهمیدم! فقط فهمیدم هرچقدر بشه میده. پس حله! سرم رو تکون دادم و دوباره حرکت کردیم. دستم رو از دور بازوش باز کردم که طبق معمول دستش رو دور کمرم حلقه کرد! این چه حرکتیه آخه؟ ضربان قلبم رفت بالا... الان ما ادای نامزد ها رو در نمیاوردیم... الان ما تو قصر شفق ها نبودیم... پس چرا بغلم میکرد؟ اصلا بهم بد نمیگذشت اما ... حساب کردن روی رادان به هزار و یک دلیل غیر ممکن بود! نمیخواستم همۀ حرفام با رزا کشک باشه. پس آروم خواستم ازش جدا شدم که حلقۀ دستش رو محکم تر کرد! نه... انگار به هیچ وجه نمیخواست ولم کنه! تو فکر بودم که یهو متوقف شد. مثل ماشینی که میزنه رو ترمز ایستادم و متعجب نگاهش کردم. با چشمای ریز شده به جایی خیره بود. آروم زمزمه کرد:
- ببینش...
خط نگاهش رو گرفتم و رسیدم به یک مبل! یک مبل... یک مبل بی نظیر خاص! به رنگ نسکافه ای و قهوه ای و شکلاتی! خوردنی ای بود واسه خودش... ستش شامل یک سه نفره و دو تا یک نفره میشد. زیادی بزرگ بود مبل هاش. هم از عرض هم از طول! یک طوری بود که با نگاه کردن بهش هم دلت میخواست لم بدی روش. یک عالمه کوسن داشت و واقعا مشخص بود که راحته!
- پسندید؟

با صدای مسئول فروش بهش نگاه کردم. رادان بدون مکث و قاطع گفت:
- بله.

واه! به همین زودی انتخاب کرد؟ اصلا اینا هیچی! مگه نمیخواست به سلیقۀ من باشه؟ پس چرا خودش انتخاب کرد؟ خواستم اعتراض کنم اما... ولش کن تو که خودتم از این خوشت میاد دختر! چیزی نگفتم و فقط با لبای بهم فشرده به مبل خیره شدم. حقیقت این بود که من عاشق خرید بودم. مثل اکثر دخترا! اما الان... خب دلم هنوزم به اون خونه رضا نبود در نتیجه به خرید کردن برای اون خونه هم رضا نیست! با این حال سکوت کردم. تا آخر شب مثل کسایی که دنبال جهزیۀ عروس ان تو شهر گشتیم!
در آخر بعد از اون همه از این مغازه به اون مغازه رفتن و غرغر های مکرر من و سختگیری های رادان؛ موفق شدیم فقط یک دست مبل، یک تیلویزیون و دو تا فرش سه در چهار بگیریم! حالا باز تیلیویزیون که خوب بود... واسه فرش ها چقدر مغازه به مغازه رفتیم! تو هر مغازه همون ده دقیقۀ اول من انتخاب میکردم اما رادان به شدت سخت گیر بود و زیر بار نمیرفت! نمیدونستم اینقدر شدید روی خرید حساسه و اینقدر از خرید کردن لذت میبره! همۀ برند ها رو از هر چیزی میشناخت و خوب میدونست چی بخره! فقط این وسط پدر من در می اومد! البته، لحظه هایی که با ژست خاص خودش و حالت لاکچری ای که داشت کارت میکشید و اصلا سر قیمت چک و چونه نمیزد، من به جای همۀ رادان اصلانی های دنیا غرور کاذب میگرفتم و خر ذوق میشدم!
والا وقتی بابا هم زنده بود ما اینقدر لاکچری نبودیم!

با خستگی در ماشین رو بهم کوبیدم و خطاب به رادان گفتم:
- اگه قرار باشه اون خونه رو با روند تو پر بکنیم یک سال طول میکشه! خونۀ خودمون که بی وسیله نیست! فکر نکنم دیگه چیزی نیاز باشه بقیه رو از وسایل های خودمون میاریم.

چپ چپ نگاهم کرد و با اخم نچ تخس و رو اعصابی گفت. ناخواسته نگاهی به هیکل گنده و قد نردبون مانندش انداختم. کی میتونه بفهمه این آدم با این همه دک و پز و قیافه ای که داره از یک پسر بچۀ پنج ساله هم تخس تر و لجباز تر و... حتی... حتی بامزه اس؟ وقتی یک پسربچه تخس بازی در میاری، در عین حال که دلت میخواد کلش رو بکوبونی تو دیوار دلت میخواد همزمان لپاش رو هم گاز بگیری! الان من دقیقا تو همون شرایط بودم! نتونستم خودم رو کنترل کنم، اخم حرصی کردم و کلم رو بردم سمت صورتش. طبق معمول که وقتی سرم رو میبردم جلو سرش رو میبرد عقب، با اخم غلیظی سرش رو برد عقب ولی من بهش رسیدم و محکم لپش رو گاز گرفتم. به شدت وحشتناک واکنش نشون داد! بلند عربده کشید و سعی کرد از کمرم بگیره و جدام کنه. حرصم که خالی شد کلم رو بردم عقب که بی هواد محکم هلم داد و منم که انتظارش رو نداشتم از عقب به شدت خوردم به در ماشین! جیغ بلندی کشیدم و با جیغ جیغ گفتم:
- چته آمازونی کمرم از وسط نصف شد!
دستش رو با حالت چندشناکی محکم روی لپاش کشید و با حرص گفت:
- گا.*دم تو این زندگی! اه!

چشمام گرد شد و با هین خفیفی که کشیدم سریع دستام رو گذاشتم روی دهنم. این بی ادبی ها از رادان بعید بود ولی خب... ته تهش به هر حال اونم پسر بود دیگه! تازه حواسش به من جمع شد. خودش رو جمع و جور کرد و بدون هیچ اخم یا نگاه خاصی، فقط زل زد تو تخم چشمام. لامصب خیلی بد نگاه میکرد! آب دهنم رو قورت دادم، دستام رو از روی دهنم برداشتم و مجدد آب دهنم رو قورت دادم.
خودم رو زدم به اون راه! صاف نشستم و بی توچه به رادان خودم رو مشغول تماشای بیرون کردم. اما همچنان نگاهم میکرد! سرفۀ مصلحتی ای کردم و زیر چشمی نگاهش کردم. آروم زمزمه کردم:
- چیه؟
یهو اخماش به طرز غلیظی رفت تو هم و بازوم رو محکم کشید سمت خودش که پر شتاب پرت شدم تو بغلش. لعنتی آدم نبود که! سنگ بود! سنگ! دردم گرفت و بلند گفتم:
- آی!
تازه مغزم شروع کرد به کار کردن! من لپش رو گاز گرفتم! لپ رادان اصلانی رو! وای خدا... من چی کار کردم؟ چشمام گرد شد و با تقلا خواستم از بغلش بیام بیرون که محکم تر بغلم کرد. با حرص سرش رو آورد بین گوش و گودی گردنم و از بین دندونای کلید شدش غرید:
- لپ منو گاز میگیری بچه؟ کارت به اینجا رسیده؟ غلط اضافه و گوه خوری اونم این همه؟

خود به خود به خاطر صدای ترسناک و نفس های بلندش تو خودم جمع شدم و لب گزیدم. البته اون که ندید! چون سرم تو بغلش قایم بود. خاک تو سرت یاسمن! خاک تو سرت! چی کار کردی دختر؟ چه غلطی کردی؟ به خدا فاتحه ات خوندس! این تا لپای تو رو بالای منقل سرخ نکنه و به خورد سگ ها نده دست از سرت بر نمیداره... خدایا! نوکرتم... چرا « غلط کردم » اینقدر تو این لحظه تو ذهنم مانور میده آخه؟
بی هوا محکم بین بازو هاش فشارم داد که دردم گرفت و جیغ خفیفی کشیدم. نفسم بالا نمیومد! به سختی و با درد گفتم:
- آی... آی رادان ولم کن اصلا غلط کردم... آی نفسم!

دوباره با حرص دم گوشم گفت:
- تو که اینقدر فنچ و ترسویی واسه چی با دم من بازی میکنی؟ هوم؟

حالت گریه به خودم گرفتم و به سختی گفتم:
- غلط کردم رادی غلط خوردم! ولم کن آخ!
سرش رو کمی فاصله داد و با اخم غلیظی نگاهم کرد که دلم هری ریخت پایین. خب بابا بی جنبه چرا اینطوری نگاه میکنی؟ خود به خود قیافۀ مظلومی به خودم گرفتم و سعی کردم دلش رو نرم کنم. لب پایینم رو دادم جلو و چشمام رو گرد و مظلوم کردم. تند تند واسش پلک زدم و سرمم کج کردم بلکم دلش به حالم بسوزه! قلبش، درست زیر دستم بود! اصلا متوجهش نبودم ولی یهو حس کردم دستم داره خیلی میلرزه. ضربان قلبش به حدی یهویی بالا رفت که شوکه شدم! از تصور اینکه چرا باید یهو اینقدر ضربان قلبش بره بالا قلب خودمم محکم به تپش افتاد. بی خیال یاسمن! فکر و خیال بی خودی نکن! به نفع خودته... اما اگه میتونستم به قلبش اهمیت ندم، اخمی که کاملا باز شده بود و نگاه خمارش رو کجای دلم میزاشتم آخه؟ نچ! فکر و خیال بی خودی نداریم یاسمن. مرده دیگه! خب چه انتظاری داری؟ تو زیادی دلبری بچه هورمون هاش بالا پایین پریدن! لزوما بهت علاقه مند که نشده!
چشماش در حالت عادی خمار بود، حالا هم خمار تر شده بود انگار اصلا بسته شده بودن! از این تصورات عجیب و پوچم حس کردم دلم میخواد بخندم اما به سختی خودم رو کنترل کردم.
زمزمۀ آرومش که با لحن همیشگیش بود همۀ رویاهای دخترونه ام رو خراب کرد! نه برای خود جمله... واسه خاطر لحنی که حتی ذره ای ملایمت نداشت!
- میدونی اگه بخوام... میتونم همین الان بلایی به سرت بیارم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.

میدونستم بلوف میزنه و توانایی قاتل بودن رو نداره و از طرفی هم حتی اگه قاتل زنجیره ای میبود بازم آزارش به من یکی نمیرسید اما خب... اون لحن و اون نگاه آدمو میترسونه و هرچقدر هم که منطقت میگه نترس چون به طور مطلق چرند میگه، بازم میترسی! آب دهنم رو قورت دادم و نتونستم ترسم رو پنهون کنم. حالا قتل زیاده رویه ولی قطعا بدبختم میکرد! لبخند ملیحی زدم و با صدای لرزونی گفتم:
- رادان جانم... این حرفا چیه آخه؟ من و تو نداریم که! شوخی کردم باهات...

نیشخند زد. هرچقدر من میترسیدم اون قیافش بیشتر از لذت پر میشد. مریض! خب مریضه که از ترسوندن من خوشش میاد! سادیسم داره لابد.
بی توجه به حرفام با همون لحن آروم و خوف ناک برانگیزش (کلمۀ جدید ابداع کردم ها :/ خوف ناک بر انگیز! ) گفت:
- ولی میشه ببخشمت... با یه شرط کوچیک! هوم؟

نگاهم همون لحظه قفل شد روی گونش که انگار حالا داشت قرمزی خودش رو بهتر نشون میداد و رد دندون هام تقریبا روشون مونده بود. ولی قرمزیش کاملا واضح بود! ناخواسته با دهن نمیه باز گفتم:
- لپت ... لپت قرمز شد!
چشماش رو ریز کرد و به طرز خاصی نگاهم کرد. یه طوری که انگار میگفت « دیگه بدتر! بزنم بکشمت؟ »
سریع به خودم اومدم و دوباره با لبخند ملیح و مضخرفم گفتم:
- آها.. آها قرار بود ببخشیم نه؟
سرش رو ریز تکون داد و لب زد :
- به یک شرط!
بی حرف و منتظر و حتی کمی مضطرب نگاهش کردم. نیشخندی زد. شبیه همونی نیشخندی که تو اون خونۀ کذایی بهم زده بود. از همونا که با خباثت میگفت « ها ها! نقشه ها دارم برات! »
دستش رو آروم پشت کمرم کشید که موهای تنم سیخ شد. خیلی زمزمه وار و خباثت وار گفت:
- بوسم کن!

گیج نگاهش کردم. اصلا حرفش رو نفهمیدم. چی کار کنم؟ بوسش ... بوسش کنم؟ به حدی هنگ کردم که مطمئن ام اگه هیتلر از قبر زنده و سالم میومد بیرون، میرفت عضو سازمان بسیج میشد و در آخر جز برادران بسیج در هیت های مختلف سینه زنی میکرد؛ اینقدر هنگ نمیکردم! چرا ازم چنین چیزی میخواست؟ اصلا اون هیچی! مگه کاری هم از دستش بر میاد؟ نه بابا مگه تهش میخواد چی کار کنه فکر نکنم بی ارزه به اینکه بخوام ببوسمش!
انگار افکارم رو میخوند که خیلی آروم و با اخم ظریفی گفت:
- فکر کن یکم. الان تو یه ماشین نصف شب با من تنهایی و دقیقا تو مشتمی! هر کار بخوام باهات میکنم صدات هم به کسی نمیرسه. از دستت هم به شدت عصبانیم. خب.... الان تصمیم عاقلانه چیه؟
با حالتی گنگ صورت خوش تراش و مردونه اش رو از نظر گذروندم. در اوج احمقیت تنها چیزی که داشت رو مغزم رژه میرفت این بود که اصلا واسه چی باید همچین درخواستی بکنه؟ با گیجی پرسیدم:
- واسه چی ازم میخوای این کارو بکنم؟

بی حواس و در حالی که مشخص بود این حرف از دهنش پریده و نمیخواسته بگه گفت:
- چون تا حالی کسی منو نبوسیده.

در سکوت زل زدیم به هم. این مرد... چقدر بچه بود و چقدر کمبود داشت؟ دلم آب شد واسش. خب... واقعا هیچکس نبوده که حتی یک بار ذره ای بهش محبت کنه . و واقعا من فکر نمیکردم که چنین چیز های کوچیکی هم بتونه تبدیل به عقده بشه اونم برای مردی مثل رادان. میدونستم به شدت پشیمونه از زدن این حرف چون لباش رو به شدت به هم میفشرد و کمی از اون حال و هوا خارج شده بود. بی هوا سرم رو بردم جلو و لبم رو گذاشتم روی گونه اش. گونه ای که به خاطر ته ریش خیلی کمش حالت تیز و تیغ تیغی داشت. مکث کردم. درسته دلم واسۀ رادان کباب شده بود و داشتم واسه اون این کار رو میکردم ولی خب لامصب باید این وسط به فکر قلب بی طاقت خودمم میبودم! عجب بساتیه ها! اه! چشمام رو بستم و نرم... طولانی... و حتی با عشق! بوسیدمش. عشق در بوس؟ خنده دار و مسخره اس و قطعا رادان متوجهش نمیشه! حتی اگه متوجهش بشه مگه چقدر میتونه باورش کنه؟ سرم رو آروم بردم عقب و لبخند قشنگی و ملوسی زدم.
لبخند زد. نه محو! نه پوزخند و نه نیشخند! نه با تمسخر! نه... اون فقط لبخند زد! یه لبخند عادی و مردونه جذاب که دل و ایمون آدمو میبرد. اه! لعنت به تو رادان! اه! به خودم اومدم و یهو مثل جنی ها ازش فاصله گرفتم. این چه وعضشه آخه؟ سعی کردم خودم رو جمع جور کنم و با گیجی گفتم:
- خب... ام چیز... چیزه من... یعنی آها من گشنمه! از عصر هیچی ... هیچی به من ندادی ببرمون یه جایی شام کوفت کنیم.
سریع چشمامو بستم و تند گفتم:
- یعنی بخوریم.
اونم به خودش اومد و دستی پشت گردنش کشید. گیج گفت:
- ها... آها بخوریم؟
لبخند هولی زدم و گفتم:
- هوم ... هوم بخوریم.
+بخوریم... اره آره بریم بخوریم. شام!
- آره شام...
+ پس... پس آره دیگه میریم شام میخورم... یعنی... آره الان میریم شام میخوریم .

دوباره لبخند هولی زدم و آروم با دستم به فرمون اشاره کردم و گفتم:
- پس... بریم بخوریم دیگه!

سریع دستاش رو گذاشت رو فرمون و بدون اینکه بحث مسخرمون رو ادامه بده ماشین رو روشن کرد... هوف!

nana
۲۱ تیر ۱۵:۱۱
نوش جان:)😜😜😂

پاسخ :

نرگس! :|
nana
۲۵ تیر ۱۶:۳۷
ها؟!😀😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان