یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_156 رمان هرماس مبرا

#پارت_156

قاشق رو انداخت تو ظرف. انگشت اشاره اش رو به عنوان اهرم گذاشت زیر چونم و سرم رو کمی برد بالاتر. با انگشت شصتش هم خیلی آروم روی لبم کشید که صورتم جمع تر شد. میسوخت! دستش رو که برداشت، فقط بستنی نبود روش! رد کمرنگی هم از خون دیده میشد! هه... واقعا انتظار داشتم با اون ضربه ای که خوردم لبم خونی نشده باشه؟ تازه پاره نشده بود هم معجزه بود. چیزی نگفت... خب آره! اون به دلیلی که نمیدونم چیه من رو مقصر میدونست! دوباره قاشق پر از بستنی رو برداشت. وقتی دهنم پر شد از بستنی با صدای همیشه خشدارش، شمرده شمرده گفت:
- به زبون آوردن کلمۀ صدقه تقصیر تو بود.
به سختی بستنی تو دهنم رو قورت دادم؛ زهر شد تو دهنم اصلا! دستش مثل پیچک از پشت کمرم رد شد و پهلوم رو هم فتح کرد! سرش رو خم کرد و آورد نزدیکم، درست کنار گوشم بدون هیچ لطافتی و دستوری پچ زد:
- نشنوم تکرار بشه.
چرا اینقدر بی منظق و بی شعور بود؟ عوضی خر الاغ! نه نه... خر بود! نه الاغ بود! اه... خر نر بود یا الاغ؟ کدوم یکی نر بود که به این بشر بگم؟ لبم خود به خود برچیده شد و بغض کردم. خیلی بد حرف میزد بی شرف! الان باید عذرخواهی کنه بعد طلب کار هم هست!
سرش رو کمی فاصله داد و نگاه تام با اخمی بهم انداخت. از فاصلۀ نزدیک اخماش خیلی بدتر بود! دوباره آب دهنم رو قورت دادم. میدونستم چی میخواد! میدونستم چی میخواد بشنوه الاغ! نه... نه یعنی خر. اه! اصلا هرچی! اصلا گاو! به سختی و با دلخوری ای که نمیتونستم پنهونش کنم، پر از بغض گفتم:
- چشم.
دل خودم واسه خودم کباب شد! این چطوری دلش واسه من کباب نشد؟ سرش رو صاف کرد و دستش که پشت کمرم بود رو گذاشت پشت سرم. برخلاف تمام انتظارات و تصوراتم بوسۀ خیلی کوتاهی روی موهام نشوند و زمزمه کرد:
- ببخشید لوسیفرفسقلی من.
و بعد خیلی آروم، سرم رو گذاشت رو شونش و ادامه داد:
- تو ام دیگه منو اذیت نکن با حرفات...

بعضی وقتا، اینکه یک نفر هم خشن و نفوذناپذیر باشه، همون مهربون، میتونه خیلی خیلی جذاب باشه! اینکه هم غرور داشته باشه... هم دلسوز باشه... اینکه هم بهت دستور بده... هم ازت عذرخواهی کنه... حتی از این بستنی معجون کوفتی هم شیرین تره به خدا!
اما بازم من نارحت بودم. مگه دست خودم بود؟ هنوز بغض داشتم اما با همون بغض به سختی و خیلی آروم گفتم:
- باش.
چاره ای دیگه ای نبود! نمیشد برای رادان بیشتر از این ناز آورد! تا همینجا هم که عذرخواهی کرده بود واقعا شاخ غول شکونده بود. در واقع، تو دلم... بدجوری بخشیده بودمش. بدی دوست داشتن دیگران همینه! وقتی یکی رو دوست درای، خیلی زود از دستش ناراحت میشی و به طور متقابل خیلی هم زود میبخشیش! جفت دستاش رو گذاشت رو کمرم و گفت:
- بازم بستنی میخوای؟

از این جو به جود اومده بینمون خوشم نمیومد. دلم میخواست دوباره خوب و صمیمی باهم رفتار کنیم. واسه همین سعی کردم ازش فاصله بگیرم و با لحنی که تقریبا شبیه همیشه بود گفتم:
- بازم قراره مثل نی نی کوچولو ها تو بزاری تو دهنم؟
از این حرفم که نه، از این لحنم و تصمیمم برای از بین بردن جو وحشتناک بینمون خوشش اومد. اما  پوزخندی زد و بی پروا گفت:
- مثل نی نی کوچولو ها نه! چون تو نی نی کوچولیی دیگه! باید همینطوری بهت چیزی داد.
با دهن باز بلند گفتم:
- من؟ من نی نی کوچولو ام یا تو؟
خدایی فقط یک چیزی گفتم که گفته باشم! « یا تو؟ » ای که گفتم بدجوری مسخره بود! رادان نگاه عمیقی به من و بعد به هیبت خودش انداخت. دوباره به من نگاه کرد و با چشمای ریز شده گفت:
- حتی ارزش سوال داشت؟
راست میگفت! حتی ارزش سوال هم نداشت! نتونستم خودم رو کنترل کنم و با تک خندۀ کوتاه و ملوسی گفتم:
- نه واقعا! شما غول تشریف دارید یادم رفته بود.
همون لحظه حواسم جمع شد به ابروش. به ابروش... و زخم کجی که روش بود. روز اول هم که از فرانسه اومد این زخم توجهم رو جلب کرد اما یادم رفت ازش بپرسم چیه... یا نتونست جواب بده که چیه!
میخواستم ازش بپرسم که اون زودتر با دستش موهام رو بهم ریخت و گفت:
- خب... دوست داری اول بریم مبل فروشی یا لوازم برقی یا لوازم آشپزخونه؟
گیج و همچنان کمی معذب گفتم:
- ها؟
یک دستش رو تو جیبش فرو برد و با دست دیگش کوتاه ابروش رو خاروند. اما ازم فاصله نگرفت! نگاه عجیبی بهم انداخت. از اون نگاه ها که میگه « ها ها! نقشه ها دارم برات! » شونه ای بالا انداخت و بی پروا گفت:
- اول قرار بود اینجا مبله کامل باشه. یخچالش رو هم آوردن! اما ترجیح دادم خودت دیزاین اینجا رو انتخاب کنی. واسه همین کنسلش کردم. باید خودمون بریم چیزی بخریم... از کجا دوست داری شروع کنیم؟

به معنای واقعی کلمه... کفم برید! هنوز دست برنداشته بود؟ یعنی واقعا میخواست این خونه رو بده به من؟ اونم بعد از همین بحث دو دقیقه پیش! حالا فهمیدم معنی اون نگاه مضخرفش چی بود! عاجز آهی کشیدم. فورا اخماش رو کشید تو هم، مثل موقع دعوامون از حالت دوستانه خارج شد و خشن گفت:
- اگه یک درصد بخوای به رد کردن این خونه فکر کنی وای به حالت یاسمن! من دیگه حوصله ندارم... با من چک و چونه نزن. همین فردا میریم بنگاه و خونه رو میزنیم به نام تو... تا آخر هفته هم تمام وسایل رو میگیریم.

مکث کوتاهی کرد و یهو با چشمای ریز شده و صدای آرومش گفت:
- و... و تو! و تو فقط جرعت داری مخالفت کن تا اون روی من بالا بیاد!

لب برچیدم و حرصی نگاهش کردم. اه! اه! پسرۀ نفهم. چقدرم بد صحبت میکنه همش. جرعت که بعله... دیگه جرعت مخالفت ندارم! منتهی.... پسرم! شما کلا یک رویی! سگ تمام عیار و وسلام! اگه روی انسانی ای هم داری نشون بده که ما یک فیضی ببریم. من منی کردم و با مظلوم نمایی گفتم:
- خب... خب چرا اینقدر اصرا...
با اخم غلیظی تیز نگاهم کرد که سریع و تند تند گفتم:
- البته من که اینجا رو قبول میکنم باشه باشه. ولی... ولی چیز... در کل میخوام بدونم چرا اینقدر اصرار داری وگرنه که... نه نه من از هفته دیگه میام همینجا اصلا شکی درش نیست!

به تلخی و تندی گفت:
- یک بار بهت گفتم. خوشم نمیاد جایی باشی که اون مرتیکه رفت و آمد میکنه. اونجا و اون محله کلا امن نیست! اجاره نشین بودن و آلاخون والاخون بودنت هم که اصلا جالب نیست! اینجا امنه... نگهبان داره... منطقۀ خوبه آدماش بافرهنگن. خونۀ خودتون هم هس جاتون راحته.

واقعا این همه محبت و لطف بی دلیل بود؟ فقط واسه یک رفاقت ساده؟ عجب!
هوفی کشیدم و بلاجبار گفتم :
- آها... خب... خب... هوف! بریم مبل فروشی بابا.

همچین با منت گفتم بریم مبل فروشی بابا که انگار من داشتم واسه رادان خونه میخریدم و اون داشت التماسم میکرد که واسش سقف بالا سر بیارم! اما رادان به روی خودش نیاورد و با تکون دادن سرش بالاخره ازم فاصله گرفت. رفتن رادان، همزمان شد با برگشتن نفس من! آخیش... راحت شدما! اون کتش رو تنش کرد و منم سریع از روی اپن پریدم پایین. نگاه کوتاهی به جنازۀ آب شدۀ بستنی انداختم و متاسف سر تکون دادم. حقا که تو افکارمم گوه زیادی میخورم! این بستنی، از دست رادان... خعلی هم خوشمزه بود!
دستم یهو از پشت کشیده شد و صدای رادان اومد:
- اونطوری نگاش نکن بچه... دوباره واست میخرم.

حرصم گرفت، سریع باهاش همقدم شدم و گفتم:
- اولا من بچه نیستم، دوما نمیخوام!

از خونه خارج شدیم و با کلید در رو قفل کرد. سوار آسانسور شدیم و اون با تکون دادن سرش طوری که سر بچه ها شیره میمالن گفت:
- آره... تو درست گفتی.
حرصم گرفت اما از اونجایی که هیچ جوابی نداشتم مجبور شدم سکوت کنم! از آسانسور که خارج شدیم و به اتاقک نگهبان رسدیم، رادان نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
- یه لحظه وایسا.
میخواستم بگم الانم وایستادم که! اما رفت سمت اتاقک نگهبانی و بعد از دادن کلید به نگهبان کمی باهاش صحبت کرد. یهو نگهبان بلند داد زد:
- بستنی رو خوردین؟
رادان عمیق نگاهش کرد که با من من گفت:
- یعنی... یعنی منظورم اینه که نوش جونتون!
پس بگو... بستنی رو این چاقلو گذاشته بوده تو یخچال. بعد از یکم صحبت دیگه رادان دوباره برگشت سمتم و بالاخره از اون خونۀ لعنتی خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و بلافاصله بعد از حرکت با اخم ظریف روی پیشونیش گفت:
- خب... قراره ست خونت چه جوری باشه؟

اصلا منظورش رو متوجه نشدم. آخه مردا که به اینجور چیزا اهمیت نمیدن. اصلا مردا که از خرید خوششون نمیاد! لابد داره واسه دلخوشی من اینو میگه! بدون اینکه جوابش رو بدم سرم رو چرخوندم و به بیرون خیره شدم...
***

دقیقا وقتی که پا گذاشتیم داخل مغازۀ مبل فروشی منظورش رو فهمیدم! مثل همیشه غیر منتظره! کلافه و نالون نشستن روی یکی از مبل هایی که برای مدل بود و با عجز به رادان که داشت با دو تا از مسئولین صحبت میکرد خیره شدم...

مغازۀ خیلی بزرگ و چند طبقه ای بود . حدود بیست تا کارکن داشت و واسه خودش دنیایی از مبل و تخت خواب و میز بود! حدود یک ساعته که اومدیم، با اینکه خیلی سخت پسندم اما همون اول کار یکی از مبل ها به حدی قشنگ بود که پسندیدم. به علاوه، من همچنان هم نمیتونستم این خرید رو جدی بگیریم چون هنوزم داشتم دنبال راه حلی برای فرار از اون خونه میگشتم. اما یه جورایی ته دلم میدونستم که این کار غیرممکنه!
اون مبل رو پسندیدم، اما به عادت همیشگی اجناس اطرافم رو سر سری نگاه کردم تا از زیبایی جنس مورد نظرم مطمئن بشم. وقتی که به رادان نظرم رو گفتم، تازه فهیدم رادان از هزار تا زن هم بدتره! چنان گفت « یعنی چی؟ هنوز نصف اینجا رو هم ندیدم! » که قشنگ فهمیدم تا تمام این مغازه رو زیر و رو نکنیم دست از سرم برنمیداره! هر مبلی انتخاب میکردم یا یک ایرادی به خودِ مبل میگرفت یا به قیمتش! میگفت قیمتش به جنس پارچه اش نمی ارزه! چیزایی رو در مورد مبل ها میدونست که من داشتم شاخ در می آوردم. با حساسیت تمام جوانب رو میسنجید و آخرم باب دلش نبود! حتی اون دوتا فروشنده که از اول کنارمون بودن هم کلافه شده بودن! بدتر از تمام این ها این بود که حتی ذره ای کلافه یا خسته نشده بود.
- یاسمن؟
با صداش به خودم اومدم و کلافه رفتم کنارش. اون دوتا فروشنده جلو جلو میرفتن و ما هم پشتشون. با بی حالی و خستگی خودم رو از بازوش آویزون کردم و نالیدم:
- رادان... بسه!
با جدیت به مبل ها نگاه کرد و گفت:
- هنوز یک ساعته که اومدیم! خیلی زود ختسه شدی... ولی الان این بخش رو هم که ببینیم میریم.
لب برچیدم و با خستگی سرم رو به بازوش تکیه دادم. خب، نیازی به خجالت نبود! کسی که منو بوسیده بود و هزار بارم بغلم کرده بود الان کنارم ایستاده بود! گرفتن بازوش چیز عجیبی نبود. به بخش مورد نظر که رسیدیم با حرص پوفی کشیدم. والا منم که عاشق خرید ام خسته شدم دیگه! یک بخش به شدت بزرگ که پر بود از مبل های متنوع. ولی نمیدونم فرقش با جایی که الان بودیم چی بود. دنبال فروشنده ها میرفتیم و من با دیدن قیمت ها لحظه به لحظه بیشتر میفهمیدم چرا اینجا از بخش اصلی جداست! قیمت ها به حدی بالا بود که سر آدم سوت میکشید! آروم و پچ پچ وار گفتم:
- رادان... پیست! رادان!
آروم سرش رو خم کرد نزدیک دهنم و مثل خودم پچ زد :
- جونم؟

اصلا همه چی یادم رفت! چی شد؟ اسم من چی بود؟ اینجا کجاست؟ این کیه؟ وای خدا! من غش! من مرگ! وای یکی بگیره منو! چی میخواستم بگم بهش؟
هرچند، همچنان لحن همیشه خش درا و نسبتا خشن و سردش برقرار بود اما بازم گفت جانم! به من گفت جانم!
منو میگی؟ چشمام شده بود شکل قلب!
خب آخه قربونت بشم، اینجوری حرف میزنی که من اسم خودمم یادم میره!
- یاسمن! چته چرا لالمونی گرفتی؟

به خودم اومدم و از اون زیر پوکر به چهره اش که به خاطر قد درازش تو آسمونا بود نگاه کردم. نه! انگار هنوز هم رادان اصلانی ایه.  هعی... دلمو به کی خوش کردم؟ هوفی کشیدم و دوباره پچ پچ وار مثل کسایی که میخوان در مورد چیز مهم و پنهانی ای حرف بزنن گفتم:
- اینجا قیمتاش خیلی وحشتناکه! مگه پولش برات مهم نبود؟

متوقف شد و با چشمای ریز شده به قیافۀ مسخره ام خیره شد. میگم مسخره چون مطمئن بودم که مسخره اس! چشمای گردم و لبای بهم فشرده ام و ابروهایی که به نشانۀ سوال برده بودم بالا! اما بر خلاف تصورم...

ђєlเ ŞHĮİ (آناناس رژینا*-*🍍)
۰۵ تیر ۰۳:۲۳
خیلی خوبه😍💖💖
nana
۰۹ تیر ۱۶:۱۷
یاسمن یکتا کو پسرشو ببینه چشمش روشن😂😂

پاسخ :

اتفاقا خوشش اومده بود *__*
nana
۲۱ تیر ۱۵:۰۰
خوبه!✋ 😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان