یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_154 رمان هرماس مبرا

#پارت_154

بلافاصله بعد مشتی که زد دست خودش درد گرفت! لباش رو به هم فشرد و دستش رو با

دردی که سعی در پنهان کردنش داشت پایین گرفت. چون کم آورده بود چشم غره پر

دردی رفت و « اوف » غلیظی گفت. نیشخندی زدم و سرم رو کج کردم تا واضح تر

ببینمش. روش رو با اخم برگردوند و زمزمه وار گفت:

- کروکدیل!

آروم مشت ظریفش رو تو دستم گرفتم و  با لحنی که هرچقدرتلاش کردم ذره ای از

سردی و جدیتش کم نشد، گفتم:

- اگه من کروکدیل ام تو چیی؟ موش یا جوجو؟

با خبر بودم که نسبت به لقب جوجه به شدت حساسه! مخصوصا اگه «جوجو» گفته بشه!

اما دقیقا کخ داشتم! یک جورایی همون شیطنت خودمون که یادم نمیاد هیچوقت حسش

کرده باشم. سریع سرش رو چرخوند سمتم و سرش رو بالا گرفت تا باهام حرف بزنه، اما

از اونجایی که سر منم تقریبا خم بود بینیش به بینی ایم خورد...

شاید یک لحظه بود... یک صدم ثانیه! اما انگار از نقطه ای که پوست صورتش به پوست

صورتم برخود کرد، یک نیرویی عجیب دقیقا از همون نقطه تو کل وجودم پخش شد.

نیرویی که به طرز رعب انگیزی لذت بخش بود! لمس یک نفر، اونم یک مونث، برای منی

که از عالم و آدم فراری بودم لذت بخش بود و وحشتناک بودن این ماجرا عادی نیست؟

من حتی شروین هم که بهم دست میزد دلم میخواست سرش رو از تنش جدا کنم!

نسبت به لمس حساس بودم و این لحظه تازه به من یادآوری کرد که من خیلی وقته

یاسمن رو بی هیچ ترسی لمس میکنم و حتی بدتر از اون خوشم میاد از این احساس!

سرش رو فورا کمی عقب برد اما من خیلی خوشم اومده بود! دوباره سرم رو خم کردم و

چند بار بینیم رو به بینیش زدم و گفتم:

- اسم این بازی چی بود؟

حواسش به کل از فاصلۀ کممون و حتی حرف چند لحظه پیشم پرت شد. خندید و

درحالی که با دستش صورتم رو به عقب هول میداد گفت:

- اسمش بینی مینی بود! رادان این بازی مالِ بچه های شیش ماه اس! انتظار نداشتم

هیچوقت تو از این بازیا بکنی.

اخمی که باز شده بود دوباره گره خورد و همزمان آسانسور تو تطبقۀ دوازدهم متوقف شد.

متنفر بودم از اینکه یاسمن تو تصوراتش از من یک هیولا ساخته بود... متنفر بودم از

اینکه وقتی میخندیدم، یاسمن طوری بهم نگاه کنه انگار داره عجیب ترین چیز دنیا رو

میبینه! یا وقتی بهش میگم بازی کنیم دهنش باز بمونه و بگه مگه از این کارا بلدی؟ از

این تفکراتش نفرت دارم که فکر میکنه یک پیرمرد صد سالۀ بی احساس ام! کسی که

خندیدن بلد نیست... بازی کردن بلد نیست! غریزه نداره... احساس نداره... عاشق نمیشه!

اوایل این رفتار هاش برام بامزه بود اما از وقتی بهش دل باختم، این موضوع که منو به

عنوان مردی خشک و وحشتناک بداخلاق میشناسه عذابم میده.

هرچند من واقعا چنین آدمی هستم اما نه تا اون حد افراطی ای که تو ذهن یاسمنه.

ذهن درگیرم باعث شل شدن دستم شده بود و یاسمن راحت دستم رو رها کرد و رفت

داخل فیلتر. با طعنه گفت:

- منو به زور آوردی اینجا انتظار نداری که بدونم کجا باید برم؟ رادان دیگه دارم از

فضولی دق میکنم. واسه چی ما اومدیم اینجا ؟

هوفی کشیدم و عبوس از آسانسور خارج شدم. یک ساختمون دوازده طبقه ای، که تو هر

طبقه سه واحد بود. درواقع اینجا، برج بود! کلیدی که از نگهبان گرفته بودم رو تو قفل در

واحد سی و پنج چرخوندم. در رو باز کردم و بی توجه به یاسمن وارد شدم. پشت سرم

اومد داخل که در رو پشت سرش بستم و بهش تکیه زدم. آروم و کنجکاو ، بی توجه به

دری که بستم و حضور من قدم برداشت. از اونجایی که خونه خالی و سوت و کور بود،

صدای هر قدمش بلند تر از حد معمول شنیده میشد و اکو میشد. حتی از پشت سر نگاه

کردن بهش، حتی نگاه کردن به قدم هاش، برام خالی از لطف نبود! یک پام رو به در زدم

و دستام رو با ژست خاصی داخل جیب هام فرو بردم که کتم عقب رفت. یاسمن جلوتر

رفت و با دیدن نمای پنجره ذوق زده دوید سمت پنجره. طبقۀ دوازدهم، زیاد هم تو

آسمونا نبود! اما نسبت به خونۀ یاسمن که دقیقا همکف بود خیلی چیز خوبی بود! علاوه

بر این، پنجره دقیقا رو به پارک ملت بود و میشد از کل فضای سبز پارک ملت لذت برد.

یعنی منظره، خیلی زیبا بود. ساختمون دقیقا دو کوچه عقب تر از پارک ملت بود. یاسمن

آروم در رو باز کرد و با جیغ خفیفی وارد تراس شد. اولین باری که پام رو تو این خونه

گذاشتم بالکنش نظرم رو جلب کرد. کل دیواری که رو به در ورودی بود از پنجره پوشیده

شده بود. یکی از پنجره ها در بود که با باز کردنش پا به تراسی تقریبا مربعی و بزرگ

میزاشتی. تراسی که دیدش واقعا عالی بود و کفِش از پارکت های خوش رنگی پوشیده

شده بود. نرده های مدرن و شیکی داشت و به عنوان یک بالکن واقعا محشر بود. دست

هاش رو گذاشت روی نرده و از کمر خم شد رو به پایین. تکیه ام رو از در گرفتم و رفتم

داخل بالکن. اینقدر محو بیرون بود که حتی متوجه صدای پای من اونم تو سکون خونه

نشده بود! دلم طاقت نداشت! پس بی اهمیت دستام رو دور شکمش حلقه کردم و زیر

گوشش نجوا کردم:

- آویزون شدن از نردۀ طبقۀ دوازدهم کار خطرناکیه خانوم کیانفر!

فورا صاف شد. انگرا هنگ کرده بود! انگار نمدونست باید چی کار کنه! برای من مهم نبود!

من فقط ترکیب شامپوی زیتون و گل یاس رو استشمام میکردم و همین برام کافی بود.

سرم رو بیشتر زیر گوشش بردم و با تمام وجودم بو کشیدم. لرز خفیفی کرد و آروم گفت:

- تو چت شده امروز؟ ولم کن رادان.

گستاخیش خوابیده بود. موش شده بود! دستام رو بیشتر دور شکمش حلقه کردم که تو

بغلم گم شد. ریزه میزه نبود زیاد. شاید من خیلی گنده بودم! اما میدونستم بغلی بود.

سرم رو کمی صاف کردم. برای اینکه سرم به کنار گوشش برسه خیلی خم کرده بودمش.

قدش از من زیادی کوتاه تر بود. کمرم رو کمی خم کردم تا سرم راحت تر کنار سرش

قرار بگیره. شقیقه ام رو به شقیقه اش چسبوندم و یکی از دستام رو از دور کمرش باز

کردم. برای اینکه حواسش رو پرت کنم انگشت اشارۀ دست آزادم رو به سمت چرخ و

فلکی که وسط پارک ملت بود نشونه گرفتم و گفتم:

- چرخ و فلک رو ببین... میدونستی احتمال افتادن و مثل توپ قل خوردنش از زبون

ریاضی و مکانیک چقدره؟

تو آغوشم تکونی خورد و در حالی که تلاش میکرد بچرخه گفت:

- نه میدونم و نه میخوام که بدونم!

نه! انگار حواسش پرت نمیشد! کمی ازش فاصله گرفتم تا بتونه بچرخه. سریع چرخید اما

منم سریع فاصله رو کم کردم تا نتونه بره. دستاش رو خود به خود رو سینم گذاشت.

گونه هاش کمی رنگ گرفته بود و رنگ هم از لباش پریده بود! آروم گفت:

- رادان برو کنار. اصلا واسه چی منو آوردی اینجا؟

نگاهم رو روی موهایی که خیلی زیاد از مقنعه اش بیرون بودن چرخوندم. با یکی از

دستام موهاش رو داخل مقنعه فرو بردم و گفتم:

- از اینکه اینقدر موهات بیرونه خوشم نمیاد!

کمی نگاهم کرد. معذب! آروم گفت:

- به موهای من چی کار داری تو؟ برو کنار ببینم.

نیشخندی زدم و با خباثتی که به خوبی پنهانش میکردم گفتم:

- دارم تجدید خاطرات میکنم. فقط یک درخت بید مجنون کمه ... نه؟

گیج نگاه کرد و به کندی متوجه منظورم شد! متوجه اینکه داشتم به بوسۀ شیرین و لذت

بخشمون تو قصر شفق اشاره میکردم. سرفۀ مصلحتی ای کرد و یهو دست از تظاهر

برداشت. در حالی که ادای گریه در می آورد و اوج عاجز بودنش رو به رخم میکشد گفت:

- رادای! اذیت نکن دیگه ولم کن.

وقتی اونطوری گفت رادی، گردنش رو کج کرد و با التماس نگاهم کرد... به طور خودکار

یک جمله تو ذهنم اومد که عجیب میل به بیان کردنش داشتم! « جون دل رادی؟ »

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ملایم باشم... اما ممکن نبود! لحن سرد و جدی و

کاملا خشک و نفوذ ناپذریم دست خودم نبود! صدا بم و خشداری که ناخواسته کمی

خشن بود هم در کنترل خودم نبود! پس با لحن همیشگیم بی توجه به حرفاش گفتم:

- از اینجا خوشت میاد؟

دیگه داشت حرصش میگرفت و این موضوع کاملا مشهود بود. اما خودش هم خوب

میدونست که وقتی لج میکنم دیگه چیزی جلودارم نیست! الان دقیقا لج کرده بودم و

دلم میخواست تو بغلم ساکت و آروم بمونه! واسه چی اینقدر سرتق بازی در می آورد؟

حدسم درست بود... میدونست تلاش بی فایده اس پس بحث رو ادامه نداد. اما مشخص

بود داره تلاش میکنه تا زودتر حرفامون تموم بشه و بتونه بره!

- خب ... خب اره خوشم اومد. خیلی قشنگه. حالا بریم؟

ناخواسته پوزخند صداداری مهمون لبام شد. کجا بریم بچه لوسیفر؟ حالا حالا کار داریم

ما با همدیگه! انگار پوزخندم بدجوری این حقیقت رو که براش نقشه ها کشیدم رو

کوبیده بود تو سرش! یک ابروم رو بالا انداختم و گفتم:

- خب پس اگه از اینجا خوشت اومد، نیاز به رفتن نیست! شما اینجا میمونی.

چشماش یهو گرد شد و گیج گفت:

- چی چی رو بمونم؟ چی میگی رادان تب نداری؟

دلم میخواست بخندم اما به معنای واقعی کلمه یاد نداشتم! من یاد گرفته بودم خنده هام

رو پنهون کنم و حالا آزادانه قهقه زدن برام امری غیر ممکن بود! چشمام رو ریز کردم و

ابرو هام رو هشت. خودش متوجه نبود اما من میفهمیدم که وقتی همچین حالتی به

صورتم میدم خیلی خوشش میاد! آروم سرم رو تکون دادم وگفتم:

- من خوبم! اینجا هم از این به بعد خونۀ توعه.

گیج چند بار پلک زد اما بازم منظورم رو درک نکرد! با حالتی گنگ گفت:

- یعنی... یعنی چی؟

نگاه کوتاهی به لباش انداختم و با نیشخند گفتم:

- یعنی همون که گفتم! خوشم نمیاد تو خونه ای باشی که یک پسر لاشی توش رفت و

آمد داره! از این به بعد اینجا خونۀ تو و مامانته.

بازم با گیجی نگاهم کرد. خندۀ کوتاه و بی حوصله ای کرد و همچنان معذب گفت:

- رادان به نظرت به فکر خودم نرسیده بود که خونه جدید بگیرم؟ لابد نمیتونم!

اخمام رفت تو هم و بی حوصله تر از خودش گفتم:

- مگه من گفتم تو قراره پول این خونه رو بدی؟ من برات میخرمش! به نام خودتم میزنم

که دیگه جای بحثی وجود نداشته باشه.

چشماش گرد شد و ناباور گفت:

- رادان میفهمی چی میگی؟ بحث یک قرون دو قرون نیست! پول یک خونه اس! اونم نه

اجاره... خرید!

سرم رو اخمو و عبوس به نشونۀ مثبت تکون دادم. این حرفاش رو اعصابم بود. اون الان به

معنای واقعی کلمی محبوب ترین شخص زندگی من بود! البته این موضوع از علاقۀ

عجیبم نسبت به رها چیزی کم نمیکنه اما انگار یاسمن رو از جنس و حس دیگه ای

دوست داشم! یک حس شیرین... یک لذت عجیب! حالا من نمتونستم واسه مهمترین آدم

زندگیم، یک خونۀ ساده فراهم کنم؟ اجازه ی این کار ساده رو هم نداشتم؟ این موضوع

بدجوری رو اعصابم راه میرفت و واقعا با خودم درگیری داشتم که دیگه باید به چه زبون

بی زبونی بهش بفهمونم دیوونشم؟! اینقدر عقل نداره که وقتی میخوام براش خونه بگیرم

یعنی دوسش دارم؟ اینقدر ساده اس که همۀ اینا رو به پای دوستی و رفاقت میزاره؟

شایدم ... شایدم به خاطر اینه که حتی ذره ای به من فکر نمیکنه و اصلا علاقۀ خاصی به

من نداره! خب... چرا باید مردی بداخلاق مثل من رو دوست داشته باشه؟

از این تفکرات عجیب و در هم برهم اخمم غلیظ تر شد و بی حوصله گفتم:

- اینا رو خودم میدونم!

چشماش رو گردتر کرد و با بهت خواست چیزی بگه که سریع تر از خودش انگشت اشاره

ام رو گذاشتم رو لباش. مهر سکوت که به لباش زدم با نفس عمیقی، خیره تو چشماش و

با اخمی که تحت هیچ شرایطی باز نمیشد گفتم:

- ما قرار بود کنار هم بمونیم! تا ابد! قرار نیست که فقط تو همراه من باشی... دلم میخواد

منم کنارت باشم! حسم کنی! بفهمی که من هستم! پول این خونه برای من رقم خاصی

نیست اینو خودتم خوب میدونی. پس منتی به سرت نیست که بخوای نگران چیزی

باشی.

با تردید و شکی صد در صدی نگاهم کرد. انگار حتی یک درصد هم قانع نشده بود! لبام

رو بهم فشردم و اخمم رو غلیظ تر کردم. با دستش آروم دستم رو از روی لباش برداشت

و با نفس عمیقی، گول زننده و طوری که انگار با بچه طرفه گفت:

- خب... خب ... ببین رادان! من واقعا از این لطفت خیلی ممنونم. این نشونه ی رفاقت

واقعی و مرام توعه. اما... اما ازت میخوام که بهم حق بدی. من در شرایطی نیستم که

بتونم راحت ازت چنین لطف هنگفتی رو قبول کنم! باشه... برای تو رقمی نیست! اما برای

من خیلی رقم زیادیه! علاوه بر اون، حتی اگه من به حساب شناختی که از تو دارم و

اعتمادی که بهت دارم این خونه رو قبول کنم، مامانم آدمی نیس که چنین کاری رو

بکنه! بی دلیل از کسی چیزی بگیره و بخواد پا تو این خونه بزاره. و من تنها کسی که

برام مونده رو نمیتونم تنها بزارم!

سرم رو تکون دادم و با کلافگی بی نهایتی...

nana
۳۱ خرداد ۱۲:۳۷
هیییییی😪😩💙
اینکه رمان تموم بشع خوب نیست ولی میشه حداقل رادان یه کاری بکنه تا یاسمن بفهمه یا ادامه رمان دوران نامزدیشون باشه که توش عروسی شروین و یانا باشه بعدشم اینا چی میشه😩☺😃

پاسخ :

هنوز فصل دو ایم!
فصل سه هم وجود داره. بهت تقلب میرسونم فصل سه استاد دانشجوییه. 
اووو کلی راه باید بریم تا تموم بشه. برا همشونم برنامه دارم...
nana
۰۴ تیر ۱۹:۰۷
یاسایر امام زاده ها😐😂
حالا میشه یه تقلب دیگه برسونی (تا جندتا پارته دیگه فصل3 شروع میشه؟)☺

پاسخ :

واقعا نمیدونم :/
🙃
۱۱ تیر ۲۰:۴۶
کی پارت جدید میزاری ☹

پاسخ :

ببخشید :(
این چند وقت به شدتتتت زیاااد درگیر بودم. صبر کن الان میزارم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان