#پارت_134
- کجائید؟
- یاسمن آوردم داخل ماشین. بهار هم رفته لباساش رو بیاره . خودم برسونمش؟
مکث کردم و دوسه بار پیامش رو خوندم. توانایی فکر کردن نداشتم! فقط اخم کردم و
نوشتم:
- نه. بیارش دم در وردی تا خودم برسونمش.
نمیدونستم موضوع چیه و نمیخواستم فکر کنم که موضوع چیه! فقط میدونستم که باید
از یاسمن جواب پس بگیرم. با اومدن همچین چیزی به ذهنم ناگهانی پلمپ مغزم باز
شد.
یعنی یاسمن از اول مست نبود؟!
ادا در می آورد؟
به چه منظور؟
نکنه کسِ دیگه مستش کرده باشه؟
اصلا اینا هیچی... الان اگه مست نباشه و همه چی یادش بمونه چی؟ ولی اگه نقش بازی
میکرد... با غضب زمزمه کردم:
- خیلی بازیگر خوبی هستی!
بی توجه به کارن که میخواست باهام صحبت کنه رفتم سمت خروجی باغ. الان تنها
چیزی که حوصله اش رو نداشتم پیاده روی بود و بس! پنج دقیقه یا شایدم بیشتر طول
کشید تا باغ گنده و رو اعصابشون رو طی کنم. از پله هایی که هر کدوم چهار قدم بودن
رفتم پایین. یکی از بادیگارد های دم در با دیدنم به یکی علامت داد. تا رسیدم پایین،
ماشینم جلو پام بود. بادیگارد درِ جلو رو برام باز کرد که مهرداد و یاسمن رو دیدم.
یاسمن اخماش به شدت تو هم بود و مرهداد با دستی که دور کمرش حلقه کرده بود،
تلاش میکرد تا تلو تلو خوردن یاسمن رو پنهان کنه. تلو تلو؟ مگه مست بود؟ اصلا گیریم
که مست نبود! نمیشه گفت با نقشه ادای مست ها رو در آورده. چون یاسمن، بعد این
دوسال، خیلی مقید تر از قبل شده بود و سر یک شیطنت و شهوت کوچولو اعتقاداتش رو
اونم به این طرز فجیح نمیداد به باد فنا! پس چرا؟ پس داستان چیه؟ هوفی کشیدم و
منتظر موندم تا رسیدن. بی حوصله سوار شدم و از داخل در رو براش باز کردم. بادیگارد
در رو بست و با ادای احترامی رفت سرِ جاش. مهرداد یاسمن رو رسوند داخل و بعد
همونطور که سرش تو ماشین بود گفت:
- حالش بدجوری قاطیه.
در رو بست و فرصت نداد جوابی بهش بدم! متاسف نگاهم رو ازش گرفتم و بدون نیم
نگاهی به یاسمن به رو به رو نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم.
خندید و از اونجایی که میدونستم این خنده، یک مقدمه برای حرف زدنه، خودم زودتر
گفتم:
- تو مستی؟
نگاهش نمیکردم اما صدای نسبتا با تمسخرش رو شنیدم:
- نه! هوشیارم!
دستام ناخواسته روی فرمون مشت شد. کاش الان سوار بی ام وه، ام بودیم، تا با خیال
راحت و بدون ترس از خسارت مالی وحشتناک، این ماشین رو با خودم و خودش
میکوبوندم تو دیوار! شایدم میمیردیم و راحت میشدیم! نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو
کنارِ خیابون بردم. گزینۀ پارک کردن رو که یاسمن عاشقش بود رو فشردم و با خیال
آسوده دستام رو روی فرمون شل کردم تا خودش بچرخه و هر غلطی که میخواد بکنه!
دستم رو تو موهام بردم و دوباره اونقدر کشیدمش که پوست سرم در حال کنده شدن
باشه. دستم رو از بین موهام که حالا ژل و اسپری و تاف و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه
ای که بهشون زده بودم، رسما خراب شده بود بیرون کشیدم. دستم رو آوردم جلوی
چشمام و به چند تا تار موی کنده شدۀ روش نگاه کردم. اخمام رفت تو هم و خیره به
موها گفتم:
- میدونم مست نیستی!
قهقۀ دلربایی سر داد و با خندۀ و لحن کشیده ای گفت:
- وای... وای... رادان! تو خیلی... خیلی... بامزه ای!!!
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو چرخوندم که همۀ موهای کف دستم، ریخت جلوی
پاهام. سعی کردم همچنان صدام بالا نره و گفتم:
- مگه اون مرد مسنی که پاپیونش با همه فرق داشت و زرشکی بود، بهت شراب نداد؟
خنده اش قطع شد. مکث طولانی ای کرد و من مطمئن شدم که مست نیست! به
سکسکه افتاد. اروم گفت:
- اره... همون بود.
لحنش همچنان اثراتی از مستی و خماری داشت. چشمام رو بهم فشردم تا داد نکشم! تا
الکی قاضی نشم و حکم صادر نکنم!به سختی و درحالی که واقعا تلاش میکردم صدام بالا
نره گفتم:
- میگفت به تو شراب نداده! آب آلبالوی کمرنگ بوده. و تو حتی نفهمیدی که شراب
نیست!
نتونستم طاقت بیارم و سرم رو چرخوندم سمتش و تیز و برنده نگاهش کردم. دهنش دو
سه بار باز و بسته شد اما دریغ از صدا! چشماش به زلالی دریاچه شد و لایۀ اشکی سبزِ
نگاهش رو براق کرد. آروم لب زد:
- شراب نبود؟!
اشکی از چشم راستش، «چیلیک» افتاد پایین! زل زد بهم و با بغض و لحنی که دیگه
مست نبود گفت:
- اگه... اگه شراب نبود... پس چرا من مست شدم؟! من مطئنم که مست شدم!
فقط نگاهش کردم و بعد چشمام رو محکم به هم فشردم. باورم نمیشد! من باورم نمیشد!
لبام کم کم کش اومد و تک خندۀ ای کردم. اگه اون مست نبود، من که بودم! زیاد
ناهوشیار نبودم، اما کمی شنگول میزدم. سرم رو انداختم پایین و بعد اخمام رفت توهم.
من باورم نمیشد! دخترۀ دیوونه. فقط چون فکر کرده الان باید مست باشه شبیه مست ها
شده! تلقین تا چه حد؟ من در همین لحظه به کائنات و انرژی های عجیب غریب اعتقاد
پیدا کردم! اونم به طور صد در صد!!!
بی حوصله و به شدت کلافه ماشین رو روشن کردم و در حالی که از حالت پارک
خارجش میکردم گفتم:
- به خاطر اینکه فکر میکردی مستی! اینقدر به خودت گفتی مست که...
نفس سنگینی کشیدم و سکوت کردم. البته که هنوزم در باورم نمیگنجید، اما حاضر
نبودم به این فکر کنم که؛ یاسمن با نقشه ادای مست ها رو در آورده. یعنی کلا... اون
اینقدر درگیر زندگیه خودشه که فرصت نمیکنه واسه این نقشه ها! حس و حالم افتضاح
بود! این خیلی چیز مسخره ای بود و قطعا یاسمن مسخره تر بود که با یک تلقین ساده
تصور کرده بود مسته و رفتارش شبیه مست ها شده بود. بدتر از همه! بدتر از همه اون
اتفاقی که زیر درخت بید مجنون افتاد رو کجای دلم بزارم؟! وای خدا وای! چی میشه؟!
مستی کمی از سرم پریده بود و احتمالا بهانۀ این رو داشتم که بگم من مست بودم. اما
احمق که نبود. من اونقدر شراب و آبجو خورده بودم که دیگه بدنم بهش عادت کرده بود
و به این سادگی ها تا حد ناهوشیاری و از دست دادن کنترل رفتارم، مست نمیشدم!
یعنی برای اینکه من اتفاقات رو فراموش کنم یا مستی روی رفتارم تاثیر صد در صد بزاره،
باید حداقل یک بطری بخورم! قبول دارم که آنچنان هم عاقلانه فکر نکردم ولی چندان
هم مست و ناهوشیار نبودم. وای خدا! چه افکاری که تو سرش چرخ میخوره! وای وای...
پیشونیم قرمز شد و این رو از داغ شدنش فهمیدم. مغزم به معنای واقعی کلمه داشت
منفجر میشد! جلوی خونه اش هنوز کاملا نزده بودم رو ترمز، در باز شد و چیزی به
سرعت نور از ماشین پرید پایین! هنوز تو شُک سرعتش بودم که با صدای درِ فلزی
خونشون که محکم به هم کوبدیه شد به خودم اومدم. انگار اونم... فرار رو به بحث و
یادآوری اون موضوع ترجیح داده بود!
#یاسمن
دستمال تو دستم رو پر پر کردم و دوباره با همون دستمال پر پر شده آب بینیم رو صدا
دار گرفتم. دستمال رو که آوردم پایین دوباره هق هقم از سر شروع شد! رزا با چندش به
دستمال های دور و اطرافم نگاه کرد و گفت:
- اه! چندش مالیاتی! یک بوس بود دیگه! اصلا نوش جونت. گوارای وجودت! این چندش
بازیا واسه چیه بار؟!
با صدای گرفته ای که هرچی گریه میکردم اثرات بغض ازش پاک نمیشد گفتم:
- آخه مشکل یکی دوتا که نیست! بحث محرم و نامحرم و چه میدونم خدا و دین و
ایمون رو که با یک توبۀ کشکی کشکی از سرم رد کنم؛ هزار تا مکافات دیگه دارم بازم!
یکی اینکه رادان چی فکر میکنه؟! لابد با خودش میگه دختره با نقشه اومد منو قبول
کر...
حرفم تموم نشده بود که یک مشت دستمال مچاله شده پرت کرد تو صورتم و با حرص
گفت:
- دِ آخه کـ*خل! مگه نمیگی پیشنهاد خودش بود؟! مگی نمیگی ازت سوال پرسیده که
این کار رو بکنه یا نه؟! اون پا پیش گذاشته بعد تو نقشه کشیدی؟ بابا این موعروسکی بی
چاره اینقدرا هم خنگ نیس که!
آهی کشیدم و بدون اینکه تلاشی برای تویح کردنش بکنم و ادامه دادم:
- خب این هیچی! از این به بعد چه جوری برم سر کار؟! اصلا من چرا اینقدر خنگ بودم
که همچین اتفاقی برام افتاد؟! وای رزا... من اصلا مست نبودم! وای!
نیشخند زد و گفت:
- میدونی چیه؟! من همیشه معتقدم پشت هر شوخی ای یک جدیه. تو که مست نبودی!
پس چرا تو ذهنت به خودت مجوز این کار رو دادی؟!
مکث کرد و بدون اینکه فرصت پاسخگویی بدی بشکنی جلو چشمام زد. مثل کاشف ها
گفت:
- بدین دلیل که خودتم همچین از این موعروسکیِ قصۀ ما بدت نمیاد!
اخم کردم و با حرص گفتم:
- خب معلومه که بدم نمیاد! خب معلومه که خوش گذشت! خب معلومه که دلم
میخواست تا صبح سرم رو بزارم رو سینش! اما الان موضوع این نیست رز!
اخم کرد و اونم با حرص گفت:
- دخترۀ الاغ تا چند هفته پیش میگفت من نسبت به رادان خنثی ام! یک روزه دلش
رفته بعد اینقدر عادی با این موضوع برخورد میکنه. اولویت هات اشتباهن یاسمن! اول
باید به این موضوع دلِ بی جنبه ات فکر کنی بعد به موضوع برخوردت در اولین دیدارِ
بعدِ اولین بوسه!
حرفاش رو با تمسخر ادا کرد و منم حرصی نگاهش کردم. سرم رو با بغض انداختم پایین
و دستمالِ دیگه ای برداشتم و گفتم:
- خب عاشقِ دلباخته اش که نشدم! لیلی که نشدم! عشق افلاطونی که تو دلم به وجو
نیومده! یک جورایی فقط کراشِ. والا من تو عمرم هزار بار رو هزار نفر کراش زدم. برای
همین میگم اصلا اهمیتی نداره. بعدشم من نسبت به رادان حسی داشته باشم یا نداشته
باشم! چه فرقی داره؟! میدونی که من از رابطۀ های ناپایدار یعنی دوست دختری و
دوست پسری بدم میاد. بماند که حتی اگه من شعبده باز میشدم و میتونستم مخِ رادان
رو بزنم، بازم اون حتی حاضر نیس دوس پسرم باشه! اون از دخترا بدش میاد. دلیلش هم
هرچند برام غیرمنطقیه اما خب برای خودش منطقیه! اون اخلاقش صد و هشتاد درجه با
من فرق داره و از نطر عقلانی حس داشتن به چنین آدمی دیوونگی محضه!
خم شد و از روی زمین کیفش رو برداشت. دوباره نشست رو تخت و درحالی که سرش تو
کیفش بود گفت:
- چه واسه من چسی ناشتا هم میاد! باید بری سخنرانی کنی تو... بعدشم! مگه دلِ آدم
دست خودشه؟! حالا تهش اینا هیچی! من میگم دهنِ گشادت رو ببند اینقدر واسۀ یک
چیز چرت عر نزن. بابا یک بوس بود دیگه من جای تو بودم بندری میرقصیدم که
همینجوری مفتی مفتی یک موعروسکی خوشگل بوسم کرده! والا!
خیره شدم به دستام و گفتم:
- همه که مثل تو نیستن. تازشم...
هقی زدم و ادامه دادم:
- حس اینو دارم که ضایع شدم! رز من از ضایع شدن نفرت دارم!
کلافه دستش رو از کیفش آورد بیرون و گفت:
- به جهنم! خب به منچه؟! بابا تو دیگه خیلی سوسولی!
با غصه و بغض نگاهش کردم و اون با شیطنت دستش رو بالا گرفت. بی حواس به دستش
نگاه کردم که گفت:
- میدونی این چیه؟! یک ستِ کامل لاتی لوتی! اوف خدا اوف! یعنی من اینا رو بپوشم
حال کنما.
پلاستیک تو دستش رو پرت کرد سمتم که بی رمق تو هوا گرفتمش. از روی پلاستیک به
محتوای داخلش نگاه کردم. گوشواره، دستبند، انگشتر، نگینِ بینین، نگینِ لب... اه اه اه!
قیافه ام رو جمع کردم و...