یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_131 رمان هرماس مبرا

#پارت_131

شونه اش رو بلاقید بالا انداخت و گفت:

- خب هیچی. فقط اگه دفعه اولته... نخور!

مکث کرد. کمی مهربون تر نگاهم کرد و گفت:

- تو از ظاهرت میشه فهمید تا حال لب نزدی به این چیزا. حیفه! از خدا دورت میکنه.

آدم وقتی گناه میکنه بعدش هی ترقیب میشه که گناهش رو تکرار کنه. نمیگم این چیز

بدیه. اتفاقا خوردنش خیلی حال میده! واسه یک لحظه از غم و غضه دور میشی. برای

همین میگم نخور! چون اگه مزه اش بره زیر زبونت هی تکرارش میکنی. اگه واسه لج

بازی با خودت و نشون دادن اینکه بزرگی میخوای اینو بخوری، نخور!

راست میگفت. یک آن دو دل شدم. یاسمن حرومه ها! ولی خیلی عصبی بودم. این همه

آدم خوردن منم روش! با سردی و خشم گفتم:

- به شما مربوط نیس. بفرما برو وظیفت رو انجام بده!

نجوۀ برخود با یک بزرگتر که اتفاقا خیلی هم آدمی خوبی به نظر میومد، این نبود! کارم

اشتباه بود و حتی موقع بیان جمله ام هم اینو میدونستم. اما من ناراحت بودم! اونقدر

ناراحت که بغضم تو گلوم گیر کرده بود و باعث شده بود خشمگین و بی ملاحضه بشم. تا

حدی که حیت خودم رو مواخضه نکردم. حس کردم کمی ناراحت شد. سرش رو تکون

داد و گفت:

- چشم خانوم.

جمله اش یهویی رسمی و لحن پدرانه اش شبیه لحن کسایی شد که از من کوچیکترن.

فهمیدم! خوشش نیومده بود که من با این سنم اجازه داشتم باهاش اینطور حرف بزنم و

اون با این سنش زیر دست من بود! با تموم سگ اخلاقیم پشیمون شدم. خیلی! اما رو مد

معذرت خواهی نبودم پس خشمگین لیوان رو بالا آوردم و یک نفس سر کشیدم. تلخ

نبود... حتی شیرین بود! اهمیتی به این موضوعِ عجیب ندادم و لیوان رو مثل رادان و به

ژست رادان کوبیدم رو میز. اصلا اون خودش که از من بی کس و کار تره! من لااقل یک

مامان بالا سرم دارم. اون که همینم نداره. شاید این حس ضعف در برابر رادان به خاطر

این بود که اون خودش پناه گایه بود واسه خودش و دیگه به صاحاب نیاز نداشت! اون

خودش باید سرپرست یکی میشد! ولی من... منِ دختر... منی که یک شرکت بزرگر زیر

دستم نیست... اینطور نبودم! من هنوز به پناهگاه و سرپرست نیاز داشتم. کمی سرم گیج

رفت و حس کردم گوشام داره داغ میشه. یهو بی دلیل زدم زیر خنده. فکر کنم دارم

مست میشم. مستی هم عالمی داره! بی خیال دنیا با کمی تلو تلو رفتم سمت النا. راه

خیلی دور بود! بالاخره بهش رسیدم. من رو که دید از اون فاصله فهمید مستم! چشماش

اندازۀ گوجه شد و سریع پرید اومد طرفم.

 

نمیدونم چقدر گذشته بود. شاید دو یا سه ساعت! خیلی ها رفته بودن و جمعیت خیلی

کمی تو سالن بود. خب بقیه کاری نداشتن!وقتی اومدم پایین یکم بعدش همه اومدم

پایین جز رادان و افخمی و کارن و همون کسی که نمیشناختم. دو سه تا از بچه های

اکیپ ما هم رفتن طبقۀ بالا و تا شاهد قرارداد باشن و تو جلسشون باشن.  انگار

میخواستن همین امشب قضیه رو تموم کنن. النا از کنارم جُم نمیخورد و مهرداد مدام

بهم چشم غره میرفت و متاسف میگفت « بی جنبه مست کرد! اونم این همه! از این به

بعد باید مثل بچه ها دست و پاش رو ببنیدم! »

لیلا از ترس آبرو ریزی هی جلوم میپرید تا کسی من رو نبینه و مدام رفتار های عجیبم

رو با استرس برای بقیه توجیح میکرد. لیلا با لب و لوچۀ آویزون رو به النا گفت:

- النا خانوم کلی گذشته. این چرا حتی یک ذره هم از مستیش نپریده؟!

النا موهیا مشکیش رو داد پشت گوشش و کلافه گفت:

- نمیدونم.

خنده ای کردم و با چشمای خمار سرم رو گذاشتم رو شونۀ النا. زمزمه کردم:

- مستی شاید عاشقم شده! نیمخواد ازم دل بکنه.

لیلا با استرس اخم کرد و زمزمه کرد:

-بی شعور!

اولین فحشی بود که ازش میشنیدم و خندم گرفت. زدم زیر خنده که صدام خیلی بلند

شد و لیلا چشماش گرد شد. خندم که کمی آروم تر شد با چشمای خمار و لبخند عمیق

روی لبم چشمم افتاد به راه پله ها که افرادی ازش پایین میومدن اما چون درو بود خیلی

نتونستم خوب ببینم. بی دلیل خندیدم و با لحن خمار و کشیده ای گفتم:

- لیلی... من خوابم میاد!

النا با حرص گفت:

- فقط خفه شو یاسمنا!

مهرداد از مبل رو به رویم بلند شد و با نیم نگاهی به پشت سرش گفت:

- رادان داره میاد. کارت در اومد خانوم خوش مست!

بین مستی اخم ظریفی کردم و گفتم:

- ریدم به رادان! اصلا رادانم آدمه که اینجوری ازش میترسین؟!

حرفام باعث شده بود لیلا دیگه پس بیوفته. ناباور نگاهم کرد و سریع و ترسان گفت:

- هیش هیش هیش... دختر از جونت سیر شدی یا میخوای بی کار شی؟!

نشد جواب بدم چون بالاخره رادان اومد! با دیدن تیپش بازم بی دلیل زدم زیر خنده و

گفتم:

- رادان رو ببینا. شبیه بقال سرِکوچه شده!

فکر کنم یکم برعکس گفتم. آخه شبیه این بازیگر هیا هالیوودی شده بود. با آستین های

بالا... کروات شل... کتی که رو ساعد دستش انداخته بود... موهای پرشیون و سه تا دکمۀ

اول پیراهنش که باز بود... جذابیتش هزار و یک برابر شده بود. اسپرت و لش بیشتر بهش

میومد تا رسمی و اداری. با حرفم و لحن به شدت کشیده و خمارم. کارن که داشت با

بهار حرف میزد و با چشمای گرد نگاهم کرد. رادان حواسش از افخمی که داشت هنزو

یک چیزایی در مورد قرارداد میگفت پرت شد. سرش به شدت به سمتم برگشت و

اخماش رفت تو هم. همه اطرافیان ساکت شدن و بیشتری با ترس نگاهم کردن. والا

کسی جرات نداشت به رادان بگه بالا چشمت ابروعه! رادان بدون مکث خیره به من و

خطاب به مهرداد گفت:

- این چه مرگشه مهرداد؟!

دهن کجی کردم و بلند گفتم:

- دیوث!

لیلا رسما همرنگ ماست شد! صدیا هین خفیفی از بین اکیپ مهندسی شرکت خودمون

اومد. بهار همرنگ گوجه شد و رادان اخماش شدید تر شد. مهرداد برای اینکه مثلا رفع

اتهام کنه سریع گفت:

- مسته!النا هم بلند گفت:

- مهرداد داری بدترش میکنی!

رادان فقط خیره و خصمانه نگاهم کرد. کارن که حس کرد رادان الان میاد قورتم میده

ملایم بهش نزدیک شد و گفت:

- راد...

نتونست ادامه بده چون حدسش درست از آب در اومد و رادان به شدت اومد سمتم.

یعین تقریبا حمله کرد سمتم! به جیا اینکه بترسم قش کردم از خنده و سرم به عقب

پرت شد. بازوم رو گرفت و بدون ملایمت کشید. زورم بهش نرسید و از روی مبل پرت

شدم تو بغلش. کشیدم عقب تا از بغلش بیام بیرون و رفت سمت خروجی. منم مثل کش

تمبون دنبالش کشیده میشدم و هی میخندیدم. بقیه هم که رسما جرعت نداشتن حتی

جیک بزنن! از خروجی سالن خروجی و همه دنگ و فنگاش رد شدیم و وارد باغ بزرگش

شدیم. بزرگ بود و مخوف! کشیدم سمت درختای بید مجنون و من با خنده دنبالش

کشیده میشدم. از لا به لای برگ ها رد شدیم و برخورد برگ ها به صورتم باعث شد

خندم شدت بگیره. بالاخره به تنۀ درخت رسیدم. هولم داد و تکیه ام داد به تنه. بازوم به

شدت درد میکرد . خندم آرومتر شد و با لحن مستم گفتم:

- چت شده شازده رادان؟! رم کردی داداش! نکنه آمپول هاریت رو نزدن؟!

دستش رو از بازوم برنداشت! چهره اش نه قرمز بود! نه رگ هاش برآمده بود! فقط اخم!

اخم هایی که از همه چیز بدتر بودن. نگاهش بد بود! اونقدر که حتی با تمام مستی و

گیجیم خندم محو و تبدیل به سکسکه شد. چرا هیچی نمیگه؟! دعوام کنه بهتره از اینکه

اینطوری با نگاهش ترور ام کنه! سکسکه ای کردم و کمی تو خودم جمع شدم. لباش از

هم باز شد تا چیزی بگه اما انگار دندون هاش زیادی به همدیگه قفل شده بودن که

نمیتونست صحبت کنه. دوباره لباش رو روی هم گذاشت و فکش بیشتر منقبض شد.

خیلی سکوتمون طولانی شد! تو تاریک روشنی باغ و زیر درخت چنار پر برگ کمی محو

میدیدمش اما جرعت حرکت کردن و حتی حرف زدن نداشتم! با مظلومیتی که دستم

نبود زمزمه کردم:

- دستم ... هِع (سکسکه) ... درد گرفت!

به سختی دست قفل شده اش رو از روی بازوم برداشت. خیره شد تو چشمام و بالاخره به

حرف اومد:

- مست کردی؟! اونم این همه؟! من به تو نگفتم چیزی نخور؟!

حرف هاش بیشتر به شکل تهدید بود تا سوال! سکسکه ای کردم و دوباره خندم گرفت.

بی صدا خندیدم. نیم قدم گذاشتم جلو که تلو تلو خوردم، پام کمی کج شد و تعادلم رو

از دست دادم. داشتم می افتادم که سریع خودم رو بند رادان کردم و اون به اجبار، با اخم

بزرگ روی پیشونیش دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. آغوشش گرم بود! گرم و دوست

داشتنی. من؟! خیلی وقت بود که منِ بی صاحاب آغوش یک مرد رو تجربه نکرده بودم!

دوباره نرم خندیدم و وزنم رو کلا روی رادان رها کردم. دستای نسبتا لرزونم رو آروم بردم

بالا و با لبخند گنده و مست، چشمای خمار و صدای کشیده؛ درحالی که دکمه های

پیرهنش رو میبستم گفتم:

- ولــی رادان. تو خیلی خوشتیپی! نباید دکمه هات رو باز بزاری. دخترا خوششون میاد

ها!

به دکمۀ آخر یعنی دکمۀ یقه اش رسیدم. سرم از شدت سنگینی کج شد و خیهر به

دکمش گفتم:

- اما خب منم دلم نمیاد دکمۀ آخرت رو ببندم. زن که نداری! بزار لااقل یک کوچولو

دخترای اطرافت دیدت بزنن!

تک خندۀ مستی کردم و سرم رو گرفتم بالا. خیره شدم به چهره اش که حالا فقط اخم

ظریفی داشت و بی حرف نگاهم میکرد. آروم خندیدم و دوباره سرم کج شد. با سرِ کج

کرواتش رو درست کردم و در آخر چفت یقش سفت و محکمش کردم... اون دکمۀ باز

خیلی نامحسوس بود اما اگه یکی از فاصله ی نزدیک نگاه میکرد تشخیصش میداد. و اون

موقع بود که میشد وصلۀ ناجور! با لبخند گنده ای ، بی حواس چونه ام رو گذاشتم رو

سینش و از پایین به صورت تراشیده و مردونه اش خیره شدم. همچنان خیره و همچنان

با لبخندی گنده،گفتم:

- ظاهرت که بدجوری دل میبره شازده! اما امان از اخلاق چرتت که بدجور نفرتِ آدم رو

قلقلک میده.

شاهرگش خیلی تو چشم بود . دلم میخواست دست بکشم روش . خودم رو زیاد اذیت

نکردم، بدون اینکه به چشماش نگاه کنم دستم دراز کردم؛ انگشت اشاره ام رو نرم نرمک

از زیر فکش، و درست روی شاهرگش کشیدم پایین تا استخون های ترقوه اش. لبخندم

پر کشید و دوباره سرِ سنگینم کج شد. رادان همچنان ساکت بود! سرم رو به سختی صاف

کردم و اینبار لبخند نازی روی لبم نقش بست. چشمام برق زد. سرم رو بالا گرفتم و رو

بهش گفتم:

- میگم... میگم من باید شوهر کنم نه؟! آخه اگه شوهر کنم، هم از بی صاحابی در میام...

هم میتونم تا صبح روی این شاهرگا دست بکشم. یعنی به نظرت ازدواج کنم... شوهرم...

شوهرم مثل تو رگش اینقدر تو چشمه؟!

اخمی نداشت دیگه! اینبار اون کمی سرش رو خم کرد. کمی سوز میومد و این که من

کلا سرلخت و بدون مانتو بودم باعث شده بود بیشتر لرز کنم. دستاش رو دور کمرم

محکم تر کرد و با صدای زمزمه مانند و خشدارش گفت:

- نه. ازدواج نکن. رو شاهرگ خودم دست بکش.

آروم و بی صدا خندیدم. بی حواس و منگ مستی دستام رو دور گردنش حلقه کردم.

البته برام کمی سخت بود چون خیلی قدش بلند بود. سرم رو گذاشتم رو سینش و خیره

شدم به تاریکی باغی که کنارمون بود . دلم تنگ شده بود! نه برای رادان... بلکه برای بابا!

برای آغوش مردانه! برای صدای قلب قدرت مند و حمایت گری که، زیر گوشم با صدای

بلند بتپه و بگه من هستم! بگه من هستم تو فقط خوشحال باش! بگه من هستم تو فقط

راحت باش! بگه من هستم، من میمونم، من میجنگم، اما تو آزاد و خوشبخت باش. این

قلب! مردانه میتپید اما برای من نمیتپید. دیگه هیچ قلبی، قلبِ بابای نازنین خودم نمیشه

که الان زیر خروار ها خاک تجزیه شده! هنوز خیره بودم به باغ. یعین زاویۀ سرم، طوری

بود که جز باغ و تاریکش چیزی نمیدیدم. از بدبختی خودم، تنهایی و دلتنگی بی نهایت

دوباره آروم و بی صدا خندیدم. تهِ گریۀ من در این لحظه، دقیقا همین خنده اس! سرم رو

مثل گربه های سمج کمی روی سینش مالوندم و با صدایی که ته مایه های خنده تشو

مشخص بود گفتم:

- چرا؟!
...

nana
۲۱ فروردين ۲۳:۴۰
اولین باره با قسمت غمگین یه داستان نارحت میشم و دلم میگیره😭
واقعا خیلی خوب نوشتی حسشو کامل بهم منتقل کردی.))

پاسخ :

با سپاس فراوان .)
HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۲ فروردين ۰۴:۰۹
#-#
nana
۲۲ فروردين ۰۸:۵۰
چرا کامنتی که برا این رمان نوشتم نیست😐

پاسخ :

چون صبر نمیکنی!
:)
nana
۲۲ فروردين ۱۸:۱۴
یاسی!😐 ساعتارو نگاه کن

پاسخ :

:( نمیدونم چرا اینطوریه!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان