یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_127 رمان هرماس مبرا

#پارت_127

چشمام گرد شد و با صدای کنترل شده ای گفتم

- مهرداد!

لبخند مهربونی زد و گفت :

- سلام . چه خوشگل شدی ها .

النا دستش رو دور بازوی مهرداد حلقه کرد و با لبخند براندازم کرد و گفت:

- راست میگه . خیلی ناز شدی . ببین با یک ذره آرایش چقدر فرق کردی!

متعجب گفتم:

- شما که از کارمندای شرکت نیستین! اینجا چی کار میکنین؟

رادان دستش رو گذاشت رو تکیه گاه مبل تا بتونه راحت تر برگرده و به اونا نگاه کنه ، که

این کارش باعث شد یک جورایی تو بغلش بیوفتم و خیره به اونا گفت:

- اینا به عنوان همراه های کارن و بهار اومدن .

لب برچیدم و سرم رو برگردوندم . با همون قیافه گفتم:

- ای بابا! حالا شروین و رها زن بابا بودن؟ اونام میومدن دیگه!

رادان صاف نشست و بدون اینکه دستش رو برداره گفت :

- به رها گفتم . کلاس ویالون داشت . کلاسش مهم تر بود براش . شروین هم زیاد با این

مهمونی ها حال نمیکنه.

مهرداد و النا اومدن کنارمون نشستن و مهراد گفت:

- آره . این مهمونی زیادی برای شروین آزاده!

النا از کنار مهرداد خم شد تا من رو بهتر ببینه و خیره به موهام گفت:

- یاسمن موهات چه خوشگل شده . چی کارشون کردی؟

با غرور گفتم:

- کار رهاجونمه .

رادان سرش رو به سمتم چرخوند و اخم ظریفی کرد :

- رها؟!

با لبخند سر تکون دادم و گفتم:

- آره دیگه . اون موهام رو درست کرد . یکم ماسک مو گذاشت با یک اسپری ای شبیه

اکلیل . نمیدونم چیه .

رادان دیگه چیزی نگفت . به جاش سجاد با لبخند گنده ای گفت :

- ولی بین خودمون باشه ، عجیب شما دوتا به همدیگ نمیایید!

با این حرفش هرکی شنید از خنده سرخ شد . راست میگفت . من و رادان به هیچ وجه

به هم نمیومدیم! من خوش اخلاق ! اون بداخلاق! من در حالتی متوسط بودم اما اون

مثل غول گنده بود . اصلا هیچ وجه ی اشتراکی نداشتیم!

من آزادانه خندیدم و گفتم:

- قبول دارم .

رادان دستش رو از روی مبل به شونه ی من منتقل کرد و کمی سرش رو خم کرد تا

صداش بهتر به گوشم برسه. با اخم گفت:

- یاسمن . بقیه مرض ندارن که خندشون رو نگه داشتن . خانوم شفق از خنده ی بلند

بدش میاد . مخصوصا خنده ی بلند یک زن!

لبخندم وا رفت و با ضد حالی که خورده بودم گفتم:

- چه بیخود!

دیگه چیزی نگفت و بلند شد . دستاش رو کرد تو جیبش و بدون هیچ توضیحی به هیچ

شخصی رفت یک سمت دیگه! متاسف سر تکون دادم و گفتم:

- بدبخت زن این!

ملیکا لبخند زد و گفت:

- آره واقعا .

هنوز یک ثانیه نگذشته بود که یکی سریع کنارم نشست . با چشمای گرد نگاهش کردم .

این از کدوم جن خونه اومده؟ غلامی بود! تمام صورتش عملی و پر از آرایش بود . لباس

به شدت تنگی با رنگ زرشکی وشیده بود . با ناز چند لاخ موی بازش رو داد پشت

گوشش و خطاب به سیما و ملیکا گفت:

- واقعا این لباس خیلی بسته اس و رو اعصابمه . اگه واسه داداش نبود یک لباس آزادتر

میپوشیدم!

انگار تازه متوجه من شد که سرش رو برگردوند سمتم و بدون اینکه فرصت پاسخگویی به

سیما و ملیکا بده گفت:

- ای وای ببخشید متوجهت نشدم . همون تازه وارده ای نه؟ یاسمن کیانفر؟

یهو قیافه اش جمع شد و با حالتی که به شدت میخواست احساس همدردی و دلسوزیش

رو برسونه گفت:

- الهی بگردم . حتما سخته که ادای نامزد اون غولتشن رو در بیاری نه؟

مهرداد که کنارم بود و حرفش رو شنید زد زیر خنده . لبخند رنگ و رو رفته ای زدم و

چیزی نگفتم . اوف! قصد قضاوت نداشتما ، اما خب به قیافه اش نمیخورد با مردا مشکلی

داشته باشه و وقتی همچین آدمی اینطوری در مورد رادان حرف میزنه دیگه ببنی رادان

چه عجوبه ایه!

چند لحظه بعد که ما هممون مثل یک عده آدم علاف حرف میزدیم رادان اومد سمتم .

غلامی با نزدیک شدن رادان قیافه اش کمی جمع شد و از من بیشتر فاصله گرفت مبادا

که رادان نزدیکش شه! خندم رو خوردم و با چشمایی که میخندید به رادان نگاه کردم .

اومد جلو و گفت:

- پاشو .

لحنش اینقدر دستوری و سخت بود که کسی نمیتونست مخالفت کنه اما من هرکسی

نبودم! عادت داشتم به این لحنش پس بی خیال گفتم:

- چرا؟

چشم غره ای از این حرفم تحویلم داد و دستم رو کشید . خب قطعا نتونستم خودم رو

نگه دارم و بلند شدم . دستش رو دوباره انداخت دور کمرم و بی توجه به نگاه ها و اخم

ها و حتی لبخند های بقیه رفت سمتی دیگه از سالن منم مجبوری به دنبالش! نمیدونم

چرا همه ی افراد شرکت خودمون با ترحم نگاهم میکردن! بابا دیگه اینقدر ها هم پسر

بدی نیست بچمون! کمی به کنار راه پله ها نزدیک میشدیم که گفت:

- میریم پیش خانوم شفق . درست رفتار کن . منم مثلا نامزدتم اوکی؟

پوفی کشیدم و کلافه سرم رو تکون دادم . رو یکی از مبل ها خانوم شفق رو دیدم .

موهای به شدت کوتاه و های لایت شده اش من رو یاد پرنسس دایانا مینداخت! لباسش

به شدت پوشیده بود . یقه اش اسکی بود و با رنگ سیاهی که واسه لباسش انتخاب کرده

بود به ابهتش افزوده بود . با دیدن ما لبخند مغرورانه ای زد و به کمک عصاش بلند شد .

رادان دستش رو بیشتر دور کمرم حلقه کرد و با اخم ظریفی سر تکون داد :

- سلام خانوم شفق .

منم لبخند با کلاسی زدم و دستم رو دراز کردم سمتش :

- سلام .

لبخندش کمرنگ شد و به دستم خیره شد . با فشار ناگهانی ای که به پهلوم توسط رادان

وارد شد ، متوجه شدم کار اشتباهی انجام دادم و سریع دستم رو کشیدم عقب . خانوم

شفق چند لحظه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت:

- اشکال نداره . خیلی از جوان ها این قوانین رو یاد ندارن .

معلوم نبود تو صورتم چی دیده! لابد فکر کرده ناراحت شدم نمیدونه که از درد پهلوم

رنگ صورتم پریده! لبخند زورکی ای زدم و با اینکه اصلا منظورش ور از قانون نفهمیده

بودم سر تکون دادم . اونم لبخندی زد و گفت:

- به هر حال ببخشید نشد بیام استقبال . پیریه و دردسراش . خوش اومدین . برین از

خودتون پذیرایی کنید تا وقتی همه اومدن در مودر برج های کیان هم صحبت کنیم.

اصلا به قیافه اش نمیخورد اهل عذرخواهی باشه! ولی راست میگن که « عذرخواهی کار

آدمای بزرگه »

با هیمن یک «ببخشید» گفتن و عزت و احترامش پیش من یکی که دو برابر شد! رادان

سرش رو تکون داد و گفت:

- خیلی ممنون .

بعد آروم رفتیم سمت بقیه ی بچه ها که موسیقی بی کلامی هم پلی شد . رادان آروم

خم شد و در گوشم پچ زد:

- رسم ادب اینه که اول کوچیکتر سلام کنه ، اما برای دست دادن اول باید بزرگتر پیش

قدم بشه .

مور مورم شد از شدت نزدیکی نفس هاش و برخورد ته ریش هاش به گونه ام . ته ریش

هاش با اینکه به شدت کم بود اما تیغ تیغی بودنش باعث میشد کمی اذیت بشم. با

اینجال همون اذیت شدن بدجوری بهم حال داد! این صداش چرا اینقدر قشنگه از

نزدیک؟ صدای بم و خشداری که بدجوری دل میبرد . یک چیزی ته دلم قیلی ویلی رفت

که تند تند زمزمه کردم:

- استغفرالـ... استغفرالـ... توبه توبه .

رادان سرش رو صاف کرد و من رو بیشتر به خودش چسبوند که رسما تصمیم گرفتم تو

خونه یک دور نماز توبه بخونم . آروم گفت:

- تو امروز چته همش توبه میکنی؟

من امروز چیزیم نیست عزیزم! تو امروز خیلی جیگر شدی! والا!

از تصور این حرف ها لبخند کمرنگی روی لبم اومد و بی توجه به ضربان منظم قلبش که

درست روی کتفم حس میکردم ، گفتم:

- هیچی . یکم دختر بدی شدم فقط .

با یک ابروی بالا پریده نگاهم کرد و چیزی نگفت . راهش رو به جای قسمت مبل ها ، به

سمت بار کج کرد . صندلی های پایه بلندی کنارش بود و آدم حس میکرد واقعا یک بار

واقعیه! رادان رفت جلو و آروم دستش رو از دور کمرم باز کرد . یک دستش رو به صورت

قائم گذاشت روی اپن و با دست دیگه به گارسون علامت داد . یک طرف لبم رفت بالا و

گفتم:

- بابا باکلاس! بابا پولدار!

چشم غره ای رفت و چیزی نگفت . منم آروم رفتم کنارش ایستادم و با حسرت به

صندلی های پایه بلند خیره شدم . با این دامن و و بند و بسات نمیشد روش نشست!

رادان دست آزادش رو تو جیبش فرو کرد و خیره به آستین هام گفت:

- خوبه گفتم لباس پوشیده باشه!

چشم گرد کردم و گفتم:

- خب پوشیده اس دیگه! بیشتر از این میشه مانتو!

با تلخی رو ازم گرفت و چیزی نگفت . بچه پرو! اصلا شفق که گیر نداد ، به این چه؟ سرم

رو نامحسوس تکون دادم تا اون افکار صورتی و سمج از سرم خارج بشن . نمیدونم چرا

جدیدا افکار های فانتزی و صورتیم نسبت به رادان بیشتر واکنش نشون میدن! گارسون

لیوان ساده و کوتاه و چاقی رو گذاشت جلوی رادان . لیوان به اون عریض و طویلی تهش

به اندازه ی یک لایه ی نازک یک مایع همرنگ آب بود! گارسون خواست بره که رادان

دوباره با علامت دست متوقفش کرد . لیوانش رو هول داد جلو گفت :

- بیشتر بریز .

مرد با احترام سری تکون داد و یک بطری بزرگ از اون مایع آورد و آروم شروع کرد به

ریختن . در بطری شبیه در روغن زیتون بود و وقتی میریخت صحنه ی جالبی ایجاد

میشد . هوس کردم! آخه من که تا حالا نخورده بودم . میدونستم حرامه اما لعنت به

وسوسه! لیوان تا نصفه پر شد و مرد هی با گنگی به رادان نگاه میکرد تا بگه بسه! بالاخره

رادان آروم گفت:

- کافیه .

مرد بدون حرف خواست بره که با یک تصمیم آنی گفتم :

- منم میخوام لطفا .

نگاه مرددی به صورتم انداخت . انگار قیافه ام داد میزد تا حالا از اینا نخوردم و نباید بهم

بده! ته دلم یک ذوقی بود که با صدای رادان بدجوری کور شد!

...

nana
۲۱ فروردين ۱۴:۵۷
جالب شد
...))))
HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۱ فروردين ۱۶:۱۱
من نمد وقتی ی شخصیت تو داستانا ی گند کاری چرت میکنه
من بیشتر خجالت میکشم:|

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان