یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_126 رمان هرماس مبرا

#پارت_126مکث کردم و مثلا جدی گفتم:

- البته از دور! چون بهت نزدیک بشن و اخلاق افتضاحت رو ببینن بندگان خدا فراری

میشن!

اخمش غلیظ شد و چشم غره رفت .

لبخندی تحویلش دادم و دیگه اذیتش نکردم . اونم بدون حرف ماشین رو به حرکت در

آورد . موهاش رو با ژل یا حالا هرچیزی حسابی حالت داده بود تا کاملا بالا وایسته و هی

مجبور نباشه با دست درگیرشون بشه . کت و شلوار رسمی مشکی پوشیده بود با پیرهن

سفید . سادۀ ساده! فقط...

با مکث سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:

- رادان . کراوات چی؟ همینجوری میخوای بیای؟

به داشبورد اشاره کرد و گفت:

- نمیدونستم لباست چه رنگیه . رها راست میگفت . ست کنیم بهتره . کراوات همرنگ

لباست رو بردار .

چشم گرد کردم و گفتم:

- حتی الانم نمیدونی لباسم چه رنگیه؟

با مکث به دامنم نگاه کرد . وای خدایا! این که کلا شوته . چشم از دامنم گرفت و گفت:

- چقدر چین داره! بفنشه خب .

چشمام گرد تر از این نمیشد . بلند گفتم:

- بنفشه؟

وای خدای من به یاسی میگفت بنفش! کناری ماشین رو پارک کرد و همونطور که

کتشرو در می آورد با اخم گفت:

- آره . چرا داد میزنی؟

بی توجه بهش ناباور به داشبورد خیره شدم . مردا قطعا کور رنگی دارن!خودم داشبورد رو

باز کردم و از بین دریایی از کراوات ها که مشخص بود همینطوری مشتی ریخته اونجا ،

یک کروات عریض و طویل  یاسی رنگ برداشتم . هیچ طرح خاصی نداشت . عالی بود!

عاشق سادگیم!با لبخند کروات رو به سمتش گرفتم . آینه ی جلوش رو کشید پایین و

کروات رو ازم گرفت . یکم باهاش در گیر شد و بالاخره موفق شد ببندش . یقه اش رو با

ژست خاصی مرتب کرد و گیره ی کروات رو بهش بست . کتش رو از رو پاهاش برداشت

و تنش کرد . نگاهم به دستش افتاد . دست مردونه اش با پیچ و خم رگ هاش که

انگشتری ساده تو انگشته حلقه اش خودنمایی میکرد . دلم بی هوا ضعف رفت براش!

سریع نگاهم رو گرفتم . چشمام رو بستم و تند تند زمزمه کردم :

- توبه توبه . توبه توبه . الله و اکبر! استغفرالله!

رادان ماشین رو به حرکت در آورد و با لحن جدی و سرد همیشگیش گفت:

- چته داری توبه میکنی؟

زبونم متوقف شد و آب دهنم رو قورت دادم . آروم گفتم:

- هیچی .

چرا گوشاش اینقدر تیز بود؟ شایدم گوشای اون تیز نبود من بلند حرف میزدم! زیر

چشمی نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم. الان تا ده میشمرم یک چیزی میگه!

یک...ده! دوباره زیر چشمی نگاهش کردم. این واقعا متوجه این همه تغییر من نشد؟! لب

برچیدم و سرم رو انداختم پایین. محتاج نیم نگاه رادان نبودم، اما این دیگه خیلی ضایع

اس که اصلا متوجه هیچی نشد! لااقل میگفت چقدر زشت شدی! والا بهتر از این بود که

هیچی نگفت! آخر سر حرص بهم قلبه کرد و با آرامش تصنعی ای بهش نگاه کردم. لبخند

مکش مرگ مایی زدم و گفتم:

- رادان به نظرت من فرق نکردم؟

نیم نگاهی سمتم انداخت و با مکث گفت:

- چرا! به نظرم یکی صورتت رو با دفتر نقاشیِ مهدکودک اشتباه گرفته!

فقط خیره خیره نگاهش کردم. خدایا میشه یک قدرتی به من بدی که نکشم این آدمِ بی

شعور رو؟! خواهش میکنم خداجونم! توانایی این رو در من به وجود بیار که خفش نکنم!

 با حرص گفتم:

- چرا چرت میگی؟! خیلی هم خوشگل شدم.

سرش رو بی حواس تکون داد و گفت:

- همینش بده!

قلبم هری ریخت و رسما خفه شدم! به رو به رو زل زدم و همون لحظه تصمیم گرفتم با

رادان دوئل نکنم! چون خیلی ناعادلانه با یک دختر بازی میکرد...

چند لحظه بعد جلوی یک عمارت عریض و طویل نگه داشت . با چشمای گرد نگاه

میکردم که گفت:

- ندید بدید بازی در نیار یاسمن .

به حالت عادی برگشتم و چشم غره رفتم . از ماشین پیاده شدیم که یک مرد با پیرهن

سفید و پاپیون مشکی اومد سمتمون . با احترام سوئیچ رو از رادان گرفت! خواستم بگم

سوئیچ رو واسه چی دادی بهش که با یاد آوری فیلم هیا خارجی دهنم بسته شد. اون

مرده سوار ماشین شد و منم رفتم سمت رادان . کنارش ایستادم و قبل از اینکه حرکت

کنه دستم رو دور بازوش حلقه کردم که باعث شد متوقف بشه . با اخم نگاهم کرد . بچه

پرو! انگار من خیلی خوشم میاد از این کار . حالا درسته خیلی خوشم میاد ، باشه بابا

قبول دارم! اما این که نباید بفهمه و اینقدر پرو بشه! منم با اخم گفتم:

- ببخشیدا . خیر سر جفتمون مثلا یک رابطه ای با هم داریم . حال هرچقدرم الکی باشه

همینجوری کشکی کشکی که نمیشه بریم! یا من باید دستم رو دور بازوت حلقه کنم یا

تو دستت رو دور کمر من حلقه کنی .

بی حرف بازوش رو از دستم کشید . معترض نگاهش کردم اما قبل از اینکه اعتراضم به

کلامم هم سرایت کنه دستش رو دور کمرم حلقه کرد . چند لحظه بدون حرف زل زدیم

به هم و بعد باز هم به بدون اینکه چیزی رو به روی هم بیاریم جلو رفتیم . کمی معذب

بودم . تا حالا اینجوری همراه کسی راه نرفته بود . سرم تقریبا پاین های سینه ی رادان

بود . گرمای تنش رو حس میکردم و این که به طور غیر مستقیم تو اغوشش بودم

یکجوریم میکرد . دروغ چرا؟ همچین یه نموره حس غرور میکردم . نه از اینکه رادان

کنارمه! از این که یک « مرد » کنارمه! وای خدایا باورم نمیشد! فرش قرمز؟؟؟؟ هوف!

قدم روی اولین پله گذاشتیم . ستون های بزرگ و عظیم ورودی رو تشکیل داده بودن .

ستون هایی که اونقدر قطور بود مطمئنن اگه دوتای من از دوطرف بغلش میکردیم ،

دستمون به هم نمیرسید! مثل قصر تخت جمشید بود والا . پله ها ی عریضش رو بالا

رفتیم و من تمام تلاشم رو میکردم که ندید بدید بازی در نیارم . از یک طرف هم رادان

که تقریاب بغلم کرده بود رو اعصابم بود . بالاخره پا به باغ در ان دشتش گذاشتیم . دو تا

مرد با کت و شلوار سیاه ، پیرهن سفید و پاپیون سیاه کنار ستون ها یاستاده بودن

.رادانبه همون سمت رفت و با دست آزادش از جیب داخلی کتش کارت دعوت رو در

آورد . نگاهم به کتش افتاد . این چرا دکمه اش رو نبسته؟

مرد با لبخند کارت رو گرفت و نگاهی بهش انداخت . خیلی زود لبخندش بزرگ شد و با

احترام خم شد :

- خوش آمیدید اقای اصلانی . بفرمائید .

رادان سری تکون داد و با فشار خفیفی که به کمر من وارد کرد ، حرکت کردیم . واقعا

اسمش باید میشد قصر شفق ها! فرش قرمز تا اون سر باغ که یک عمارت بزرگ یا به

عبارتی یک قصر بزرگ قرار داشت ادامه داشت .

همونطور که حرکت میکردیم گفتم:

- رادان واسه چی دکمه ات رو نبستی؟

بی خیال و جدی و سرد گفت:

- خوشم نمیاد از دکمه بستن . راحتم .

دست آزادش رو هم کرد تو جیبش که باعث شد لبه ی کت به طرز خاص و جذابی

برهعقب . ایستام که ایستاد.

بدون اینکه نگاهش کنم ، دستم رو دراز کردم و دو تا از دکمه های کتش رو بستم و در

همون حین گفتم:

- اما این یک مهمونیه رسمیه . اینطوری بهتره!

در نهایت برای اطمینان از مرتب بودنش دستی به کتش کشیدم و با لبخندی که حسابی

از ته دلم بود سرم رو بالا آوردم . یک حلقه ی کوچیک از موهاش ، با اینکه ژل زده بود

لجوجانه افتاده بود رو پیشونیش . بس که موهای این بشر لَخت بود! اگه همه ی موهاش

میریخت خوب بود ولی اینطوری فقط رو اعصاب بود . ناخودآگاه اخم ظریفی کردم و با

دست دیگم که روی کتش نبود موهاش رو دادم بالا . سمج تر از این حرفا بود اون حلقه

مو که دوباره افتاد پایین! با حرص دستم رو از پیشونیش کشیدم بالا تا اون موهای رو

اعصاب صاف بشن . بالاخره صاف شد اما مشخص بود دوباره می افته!

در همون حالت تازه چشمم افتاد به چشمای رادان و حالت وحشتناک فیس تو فیسی که

داشتیم . برای اینکه ضایع نباشه لبخند کم جونی زدم و عقب رفتم . نه چیزی گفت ، نه

کاری کرد ! فقط کمی حلقه ی دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و دوباره راه افتاد .

عجیب بود که هیج واکنشی نشون نداد! معمولا از نزدیکی بدش میومد . شونه ای بالا

انداختم و اهمیتی ندادم .

دوباره بعد از طی کردن یک راه طولانی و خوشگل به چند تا پله ی عریض و ستون های

بزرگ رسیدیم . سرم رو گرفتم بالا . نه چیزی نمیدیدم! اخم کردم و سرم رو حسابی بردم

بالا . درست بالای بالای عمارت ، رو دیوار سنگیش به انگلیسی حک شده بود :

«قصر شفق»

اوهو! چه خبره انگار . با فشار دست رادان به خودم اومدم و حرکت کردیم . در بزرگ و

بلند عمارت یا به قول خودشون قصر باز بود . ای وای درش از در اتاق رادان هم بزرگتر

بود! یعنی دوتا در بود که اینقدر بلند و گنده بود نمیهش توصیف کرد . آروم وارد شدیم و

همونجا گارسون خانومی ایستاده بود . با لباس فرم های سیاه و سفید . دستش رو با

احترام و لبخند به سمتم دراز کرد اما من فقط گیج نگاهش کردم . داره گدایی میکنه؟

آخه چه وقت گداییه خواهرم؟

رادان دستش رو از دور کمرم باز کرد و بااخم زیر گوشم زمزمه کرد:

- لباسات رو بده بهش یاسمن!

آهانی گفتم و مانتوم رو آروم در آوردم . روسری رو در آوردم که موهام یهو پخش و پلا

شد . ولی مشکلی نبود چون مدلش بود . لباسا رو دادم بهش که با لبخند گفت:

- خانوم؟!

منم با لبخند مهربونی گفتم:

- کیانفر.

و بی توجه به رادان رفتم سمت آینه ی بزرگ دیواری . یک آینه ی خیلی خیلی خیلی

بزرگ . از زمین تا سقف! جلوش ایستادم و با احتیاط تاج رو از کیفم خارج کردم . والا

یک خش روش می افتاد باید کل هیکلمو میفروختم تا بتونم جبران کنم . تاج رو

بامکافات گذاشتم رو سرم . اصلا اونقدری که فکر میکردم آسون نبود . بالاخره درست شد

و من با لبخند پیرزمندی برگشتم سمت رادان که دست به جیب زل زده بود به من . با

خنده رفتم سمتش و دستم رو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:

- خب بریم بترکونیما!

در سکوت نگاهش رو ، روی موهام لغزوند و با مکث گفت:

- موهات چقدر بلند شده .

نمیدونم تعریف محسوب میشد یا نه ، اما هرچی بود من نیشم باز شد چون از زبون

رادانی شنیدمش که تقریبا به هیچی اهمیت نمیداد! دوباره دستم رو دور بازوش حلقه

کردم و اونم دوباره بازوش رو از دستم کشید و دور کمرم انداخت . چیزی نگفتم و با هم ،

همقدم شدیم . بازم یک ورودی دیگه . اما این یکی در نداشت . وارد شدیم و من دوباره

تمام تلاشم رو کردم که ندید ، بدید بازی در نیارم . چقدر بزرگه! خیلی بزرگ بود با

سقفی به شدت بلند . تمام نما از سنگ بود . دیوار ، راه پله ، حتی سقف!مشخص بود

وسایل رو جمع کردن . چون اصلا شبیه خونه نبود! شبیه تالار بود . چند جا ی مختلف

مبل و صندلی گذاشته بودن . درست مثل گالری مبل! بار هم در سه گوشه ی سالن قرار

داشت . لبام رو بهم فشردم تا نیش بازم رسوام نکنه و کیفم رو محکم تر تو دستم گرفتم

. همه مرتب و شیک بودن . هیچکس لباس های اجق وجق نداشت و مردا هم ، بدون

استثنا کت و شلوار رسمی پوشیده بودن . رادان با فشار دست من رو به سمت گوشه ی

سالن هدایت کرد . چشمم خورد به اکیپ کامپیوتر خودمون . با چند تا کارمند دیگه که

چون تو بخش ما نبودن نمیشناختم . اینا که زودتر اومدن!جلو رفتیم و هر دو بی حرف

روی مبل رو به روی بچه ها نشستیم . نفس عمیقی کشیدم و سریع شروع کردم:

- وای خدا چقدر اینجا بزرگه! نفسم رفت اصن .

سیما با لبخند گفت :

- اولا سلام!
لبخند زدم و گفتم:

- آها ببخشید سـ...

با دستی که از پشت به شونم خورد حرفم قطع شد . متعجب برگشتم و نگاش کردم .

چشمام گرد شد و با صدای کنترل شده ای گفتم...

nana
۲۱ فروردين ۱۴:۵۲
👌👌👌👌👌👌
نه بابا بالاخره یه بخاری ازش بلند شد خداروشکر😂

پاسخ :

:)
HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۱ فروردين ۱۵:۵۴
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی اصن محشرههههههههههه این رمان*-*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان