یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_118 رمان هرماس مبرا

#پارت_118

با اخم سرش رو انداخت پایین و نگام کرد . فاصله نزدیک بود ! خیلی نزدیک! تقریبا تنها

چیزی که باعث میشد اسم این فاصله ی نزدیک « از پشت بغل کردن » نباشه ، تکیه گاه

صندلی بود که بینمون شبیه دیوار قد کشیده بود! با ابرو به لب تاب اشاره کرد وگفت:

- اونو نگا کن تا بفهمی!

سریع سرم رو صاف کردم و به فیلم ضبط شده ی لب تاب نگاه کردم . اینکه همین دو

دقیقه پیشه! من و کارن! متعجب گفتم :

- خب؟ این که خودمم! اونم که کارنه! مشکل چیه؟

خم شد تا کنار گوشم حرف بزنه و صداش ترسناک تر بهم منتقل بشه :

- آره... این تویی، اونم کارنه! مشکل هم دقیقا همینه! این فاصله ی نزدیک و این مجنون

بازیا چیه؟

به طور غریزی چشم گرد کردم و سریع گفتم:

- ربطش به شما چیه؟

نمیدیدمش اما عاقل اندر صفیه نگاه کردنش رو حس میکردم! سرش رو نزدیک تر کرد تا

جایی که حرکت لبش رو روی گوشم حس کنم!

- ربطش رو نمیدونی؟ اولا تو شرکت هرنوع رابطه ی عاشقانه ای ممنوعه! دوما! خودت

میدونی من به سختی کارن رو از منجلاب هوس بیرون کشیم ! در نتیجه رو روابطش

حساسم و برام اهمیتی نداره که اون دختر تویی یا یکی دیگه!

صدای به شدت ترسناک و آروم و خوفناکش یک عالم داشت ، فاصله ی نزدیک و لذت از

عطر تند و خنکش یک عالم! دروغ چرا؟ این شدت از نزدیکی به یک مرد ، برای من غیر

عادی بود و طبعا باید باحال باشه ! این نفاس های کشیده و مردونه ، این صدای جذاب و

گیرا! حس گناه کردم و برای اینکه افکار صورتی تو ذهنم به پرواز در نیاد سرم رو ازش

دور کردم و عادی گفتم:

- آها از اون لحاظ! خب...

مکث کردم و بعد پوکر فیس برگشتم و به صورتش نگاه کردم . آروم گفتم:

- من؟ کارن؟ تو نمیدونی کارن عاشقه؟

کلافه صاف ایستاد و گفت:

- من نیمدونم این معشوقه ی کارن کیه که هروقت تو بهش نزدیک میشی همین بهانهرو

میاری!

چشمام گرد شد و بی حواس گفتم:

- پس خیلی خری!

بدون تغییر حالت توی صورتش فقط زل زد بهم . خیلی بد نگاه میکرد نامرد! اخم ظریفی

کردم اما مظلوم گفتم:

- خب آخه اینو همه میدونن! بهار رو دوس داره .

چند لحظه مکث کرد و بعد چشماش رو بست . با همون چشمای بسته گفت:

- ببخشید...؟

چشماش رو باز کرد و با مکث کوتاهی ادامه داد:

- بهار؟

خب مثل اینکه بدجوری این موضوع براش غیر قابل درک بود! لم دادم رو صندلیش که

تکیه گاهش مثل پر کاه رفت عقب! دلم هری ریخت پایین اما به روی خودم نیارودم و

گفتم:

- آره بهار! همین بهار خودمون که همه اش مثل گیلاس سرخه! کارن هم برای من مثل

یک بردار میمونه و بس!

دستاش رو تو جیبش کرد و گفت:

- به هر حال کار جالبی نیس که اینقدر بهش نزدیک میشی!

مونده بودم چی یگم! بگم به توچه؟ بگم چرا میگی؟ بگم چشم؟ بگم نه ؟ در هر صورت

فرصت نکردم جواب بدم چون در مثل هر دفعه ای که تو این اتاق کوفتی اومده بودم ، بی

هوا باز شد و سجاد و افخمی اومدن داخل! با دیدن من روی صندلی رادان اونم به اون

شکل لم داده دهن سجاد واقعا باز شد !حس کردم احتمالا نشستن اینجا ضایع است! پس

معذب کمی صاف شدم اما رادان بی اهمیتی قدمی جلو گذشات و شمرده گفت:

- سجاد! افخمی! دفعه ی دیگه بدون در زدن وارد بشید اخراجید! چی شده؟

افخمی چند بار پلک زد تا به خودش بیاد و بعد گیج گفت:

- ها؟ آها! این چیز... چیز پست این رو آورده بود . من و سجاد میخواستیم شخصا بین

بچه ها پخش کنیم اومیدم اجازه بگیریم .

یک لحظه حس کردم اینجا مدرسه اس! اینجا هم اتاق مدیر ! صاف تر نشستم اما کخم

گرفت و بلند نشدم . صندلی رو درست رو به روی میز تنظیم کردم و با لبخند یک وری

ای دوباره لم دادم روش! سجاد چشم غره رفت اما نتونست چیزی بگه!

رادان با مکث جلوتر رفت و گفت:

- پست؟ چیه که میخوایید شخصا پخش کنید؟

سجاد خود به خود نیشش باز شد با هیجان گفت:

- مهمونی!

دستام رو مثل رئیس ها روی شکمم قفل کردم و اینبار من گفتم :

- مهمونی؟! خیر باشه!

رادان بدون ثانیه ای مکث ، گفت:

- شما ساکت!

این جمله کافی بود تا هرچی افکار منحرفانه تو ذهن اوناست پر بکشه بره و دلسوزانه

نگاهم کنن! لب رچیدم و مظلومانه به مکالمه شون گوش سپردم . افخمی واضح تر

توضیح داد:

- از اونجایی که این پرژه ی ، برج های کیان خیلی بزرگه خانوم شفق یک مهمونی خیلی

بزرگ تو عمارت خودشون ترتیب دادن . سوپرایزی که خانوم شفق میگفتن رو یادتونه؟

میگفتن میخوان یک جور خاص قرارداد ببندن؟ الان با منشیشون تلفنی صحبت کردم ،

انگار میخوان تو همین مهمونی قرارداد رو ببندن . اینایی هم که پست آورده ، کارت

دعوته . چون خیلی وقته بچه ها استراحت نداشتن و از اونحایی که این احتمالا خیلی

باید خوشحال کننده باشه میخواسیتم خودمون بهشون بدیم!

اصلا منظورش رو از پرژه ی کیان و قرارداد و اینا نفهمیده بودم! هنوزم فرصت نکرده بودم از سجاد بپرسم که داستان این خانوم شفق و نامزدی من و رادان چیه! اما اون

لحظه مثلکسی که گل رز قرمز رو بین رز های سیاه تشخیص میده ، برای من فقط

کلمه ی مهمونی قابل درک بود! عاشق دادن خبر های خوش به دیگران بودم پس بدون

مکث تو جام سیخ نشستم و با نیش خیلی باز ، بلند گفتم:

- وای مهمونی! وای مهمونی! میشه منم باهاتون کارت ها رو پخش کنم؟ توروخدا! لطفا!

خواهشا! تمنا میکنم! ای وای راستی مهمونی چیه؟ چه جوری لباس میپوشن؟ رسمیه یا

پارتیه؟ من حجاب کنم یا نکنم؟ میشه رزا هم بیاد آخه خیلی مهمونی دوس داره دختر

خوبیه قول میدم که از کنارم جم نخوره! راستی تم نداره؟ سیاه؟ سفید؟ صورتی آبی

قرمز! هعی کیا دعوتن! اصلا من هستم؟ من؟؟؟ کیا...

رادان پرید وسط حرفم و تقریاب داد زد:

- یاسمن!

دهنم ناخودآگاه بسته شد و مطئانه و بهش نگاه کردم . همونقدر بلند گفت:

- آروم بگیر! اگه با این مزان از پرحرفیت حتی دعوت هم باشی من نمیزارم تو بیای!

اعتراض گونه خواستم چیزی بگم که با اخم غلیظی چشم غره رفت! کافی بود تا قلبم بیاد

تو دهنم و دیگه هیچی نگم! مظلوم نشستم سر جام و رادان هم کلافه رو به اون دوتا

گفت:

- اول بیارید خودم یکی از کارتا رو نگا کنم بعد پخش کنین . اصلا شاید نتونیم قبول

کنیم .

با این حرفش هر ستامون پوکر شدیم . سجاد آروم از داخل پاکت پست ، یک کارت

شیک و بادمجونی رنگی رو خارج کرد . با لخبند گنده ای کارت رو گرفت سمت رادان و

گفت :

- این اختصاصی واسه شماست!

وقتی هر نوع رنگی رو داخل آب میریزی ، کمی معلق میشه و اون لحظه ی اول یک

طرح خاص و خراق العاده به وجود میاد . روی کارت تو دست رادان از همون طرح ها با

تن رنگی بنفش و سیاه بود . انگار توی آب ، رنگ ریخته بودن! کارت رو باز کرد و من با

فضولی گردن کشیدم تا ببینم چیه اما ماشالله اینقدر رادان گنده بود که کارت تو دستاش

دیده نمیشد!

سجاد: - یاسمن تو خودت کارت داری! بشین میدم بهت!

با حرص نگاهش کردم و مغموم دوباره لم دادم رو صندلی .

رادان دست آزادش رو به کمرش زد و زیرلبی کارت رو خوند اما اونقدر آروم بود که جز

یکسری پچ پچ چیزی نمیفهمیدم! با مکث کارت رو پرت کرد رو مبل و گفت:

- پخش کنین .

تا این رو گفت ما سه تا نفس های حبس شده مون رو آزاد کردیم و لبخند زدیم . سجاد

خواست بره که رادان گفت:

- سجاد!

با دست به من اشاره کرد و گفت:

- اینم ببرید!

همچین میگفت « اینم» انگار داره با درخت حرف میزنه! اخم کردم و گفتم:

- اسم دارما!

سجاد لبخندش رو خورد و با سر علامت زد که بلند شدم . کلافه گفتم :

- اتوکد!

رادان انگار تازه یادش اومد من برای چی اینجام که گفت :

- پس ولش کنین . خودتون برین فقط سریع!

افخمی و سجاد با عجله از اتاق خارج شدن و منم با حسرت به پاکت های تو دستشون

نگاه کردم . ردان اومد سمتم و اشاره زد بلند شم . پوفی کشیدم و بلند شدم که خودش

نشست . یکم تو لب تابش دست کاری کرد و بعد وارد نرم افزار شد . مثل بچه ها به

صورت آماده باش با تخته و خودکار شانسم زل زده بودم به لب تاب تا هرچی لازم بود رو

یاداشت کنم. بی تفاوت و بی حوصله گفت :

- خب اول از همه...

______________

بعد از سه ساعت تمام بحث کردن ، فقط یک سری چیز مبتدی یاد گرفته بودم! خب

معلومه نرم افزاری که تو دانشگاه درس میدن رو نمیشه یک روزه یاد گرفت . به علاوه ی

اینکه...

HəŁį §HĮİ ( Ų-Ñį )
۱۹ فروردين ۲۲:۵۰

این واس همه

 

من ی روز نبودم انقدر پارت گذاتشتی

پاسخ :

:)
باوشه
nana
۲۰ فروردين ۰۰:۰۵

خب برم بعدیم بخونم 😁😄

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان