یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_107 رمان هرماس مبرا

#پارت_107

- خوبه ممنون. فقط... بقیه چی؟

به حالت عادی برگشت و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- توی این بخش با تو ،  پنجاه نفر کار میکنن! خداییش نمیشه همه رو بهت معرفی کنم

. اینایی هم که گفتم دیگه مهم ها بودن که باید حتما میشناختی . آها بیا بهت میزت رو

نشون بدم .

خندیدم و پشت سرش رفتم . مثل سالن مطالعه بود! 5 تا ردیف بود . در هر ردیف 5 تا

 میز بود که سمت راست و چپ هر میز ، یک ام دی اف قرار داشت تا کسی که از کنار

میز میگذره نتونه چیزی ببینه . وسط هر میز ، یک دیوار شیشه ای قرار داشت . یک

دیوار شیشه ای که جلو و عقب میز رو از هم جدا میکرد . هر میز مطعلق به دو نفر بود .

یکی این سمت میز و یکی اون سمت دیگه ی میز . رو هر میز هم دو تا کامپیوتر بود . با

هم رفتیم سمت ردیف دوم . کنار دیوار شیشه ای که سالن رو از سالن اصلی شرکت جدا

کرده بود ایستادیم . اولین میز از سمت ، چپ . صندلی رو کشید بیرون و گفت :

- بفرمائید . اینم میز شما!

از پشت شیشه ای که مثل دیوار دو تا بخش میز رو جدا کرده بود ، به سیمای متعجب

لبخند زدم و نشستم . با لبخند گنده ای دستام رو گذاشتم رو کیبورد و فضای با نمکی

که مال من شده بود رو نگاه کردم . سجاد لبخندی به هممون یعنی من و ملیکا و سیما

زد و رفت . سیما از پشت شیشه بهم نگاه کرد و لبخند زد . منم نیشم باز بود دیگه ! برای

اینکه صداش از شیشه ی بینمون عبور کنه نسبتا بلند گفت:

- کمک میخوای؟ یا یاد داری؟

منم نسبتا بلند گفتم :

- نه ممنون سیمی جون . یاد دارم .

ملیکا با اخم سرش رو از میز کناری آورد بالا و رو به سیمی گفت :

- باز سجاد زندگی این و اون رو برای بقیه تعریف کرد!

بعد رو به من با همون اخمش گفت :

- سجاد بهت گفته نه؟

سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم و گفتم:

- آره .

سری به عنوان تاسف تکون داد و رو برگردوند . سیما لبخندی زد و گفت:

- به دل نگیر . کلا یکم بداخلاقه اما دختر خوبیه ...

یهو مکث کرد و بعد با شک گفت:

- البته فکر کنم سجاد اینم بهت گفته نه؟

آروم خندیدم و گفتم :

- آره .

اونم خندید و گفت:

- چرا به نظرم زیاد میخندی؟ همیشه گونه هات اینقدر سرخه؟

به خودم اومدم و دستم رو گذاشتم روی گونه هام که کمی گرم بود . با همون نیش باز

گفتم:

- وقتی خوشحالم یا از چیزی راضی ام گونه هام رنگ میگیره .

ابرویی بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت . نگاهی به فضای با نمک و تقریبا متوسط میزم

انداختم . خیلی شاد و قشنگ بود . ام دی اف های دیوار مانند من زرد بود . میزم هم

سبز بود . همه ی میز ها پر از رنگ های شاد و وسیله بود ولی روی میز من فقط یک

کامپیوتر و یک کیبورد بود . انگار قبل از من کسی اینجا نبوده . نفس عمیقی کشیدم و

کار کردن توی شرکت رادیس رو ، با روشن کردن کامپیوتر ، شروع کردم!

*****

دقیقا از ساعت 8 صبح تا الان که ساعت 2 بعد از ظهره یک بند سرم تو کامپیوتر بود و

داشتم کار میکردم . ساعت یازده یکی از خدماتی ها برای همه قهوه آورد و بعدش به در

خواست من ، یک چایی هم مخصوص من آورد . والا من نمیدونم اینا چه جوری قهوه

میخورن! خیلی تلخه! ما از این باکلاس ها و اروپایی ها نیستیم . فقط و فقط چایی! اونم

با نبات! نفس عمیقی کشیدم و کسل دستام رو بالا بردم و کشیدمشون . عادت نداشتم

اینقدر سرم تو کامپیوتر باشه . صدای یکی از در ها رو شنیدم و نمیدونم کی اومد که یهو

کلا همهمه خوابید! متعجب دستام رو آوردم پایین . هیچ صدایی به جز صدای کیبورد و

موس نمیومد! سکوت محظ! صدای قدم هایی رو شنیدم و عطر تند و خنکی که نزدیک

میشد . اوه اوه! پس بگو! جناب رئیس اومده . واقعا رادانی که فقط 24 سالشه با اینا چی

کار کرده که اینقدر ازش میترسن؟ بی حواس برگشتم عقب و با لحن همیشگیم گفتم:

-رادان! واقعا نمیدونم تو با این بندگان خدا چی کار کردی که اینقدر ازت میترسن!؟

ببین شازده! واقعا درست نیست اینهمه بد اخلاق باشی ... بابا یک ملایمتی چیزی ! بین

کارمند و رئیس باید احساس راحتی به وجود بیاد!

سوالی و منتظر چشم دوختم به چشماش که به دلیلی که نمیدونم بدجوری طوفانی شده

بود! با تموم شدن جمله ی من همون صدای کیبورد و موس هم قطع شد! گردن کشیدم

تا ببینم چه مرگشونه! یک عده لبخند میزدن! یک عده مثل گچ سفید شده بودن ! یک

عده هم از شدت خنده سرخ شده بودن! چه خبره؟ من که همیشه با رادان همینطوری ...

وای! وای! همیشه ! الان رادان رئیسه من کارمند ... وای نه نه خدایا چی کار کردم؟

مطمئن بودم بلایی سرم نمیاره اما شایعه نسازن پشت سرمون یک وقت!چشمام گرد شد

و معذب تو جام ، جا به جا شدم . سجاد سرفه ای کرد و هول گفت :

- خب... خب به کارتون برسید دیگه چرا استوپ کردین؟

همه سریع سراشون رو انداختن پایین و دوباره صدای کیبورد و موس توی فضا پیچید .

دوباره صدای قدم هاش رو شنیدم و سیما متاسف و ترسیده نگاهم کرد . واقعا اینقدر

ترسناکه؟!کمرم رو صاف کردم و خودم رو الکی درگیر کار نشون دادم . به من و سیما که رسید کنار

 میزمون ایستاد و دست در جیب ، با چشمای ریز شده زل زد به من . این نگاه دقیقا

یعنی « دارم برات!»

لبخند ضایع ای زدم و اونم فعلا به یک چشم غره بسنده کرد! تا ببینیم بعدش چی میشه

. قدم های محکمش رو ادامه داد تا فرشین . آروم براش یک چیزایی رو توضیح داد و

فرشین هم مطیئانه سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد . با فضولی و تعجب نگاهشون

کردم . چی میگن؟ مگه نه اینکه این مرد خودخواه ، هروقت بخواد کسی رو ببینه باهاش

تماس میگیهر تا بره اتاقش؟ چه میدونم والا!

رادان راه رفته رو برگشت و به محظ اینکه در بسته شد دوباره همهمه آغاز شد . سیما

سریع از روی صندلیش بلند شد و میز رو دور زد تا بیاد پیش من . از ردیف سوم هم

سجاد سریع از جاش پرید و اومد سمت من . سیما کنارم ایساد و متعجب گفت:

- هی دختر . اسمت... وایسا اسمت چی بود؟

سجاد رسید و همونطور که گوشه ی میزم مینشست گفت :

- یاسمن کیانفر .

سیما سرش رو تکون داد و گفت :

- آها همون یاسمن کیانفر . تو چه طوری جرعت کردی بهش بگی رادان؟ چه جوری

جرعت کردی اون حرفا رو بزنی؟ اصلا چه طوری تو رو توبیخ نکرد؟

حالا شروع شد! چی بگم ؟ سجاد بی توجه به من سری گفت :

- آشنا هستن با هم اشنا!

چشمام گرد شد و سیما برخلاف تصورم اهمیت خاصی نداد . فقط ابرو بالا انداخت و

خیره به افق گفت :

- والا با این ژستی که این میگیره و ابهتی که این داره ، من حتی تصور نمیکردم

زنشاسم کوچیکش رو صدا بزنه چه برسه به آشناش!

خندم گرفت و با تک خنده گفتم:

- آره واقعا قبول دارم . اما اینطوری نیس . ما با اسم کوچیک صداش میکنیم تازه شروین

بعضی وقتا بهش میگه رادی .

سیما گیج گفت :

- ما؟ شروین؟

اوه اوه انگار سوتی دادم . لبخند هولی زدم و دستی پشت گردنم کشیدم :

- شروین... چیز چیز شروین دیگه شرویـ....

سجاد با هیجان گفت :

- همون آقاهه ی کله فرفری؟ آره آره اون زیاد میاد اینجا .

رو به سیما پیروزمندانه ادامه داد:

- بهت گفتم این مرده با رئیس صمیمیه! حالا تو هی بگو نه!

خندم گرفته بود . بیشتر شبیه یک زن خاله زنگ بود تا یک مرد . به کامیوتر نگاه کردم و

دیدم یهو رو صفحه اش آرم شرکت نمایان شد . متعجب گفتم :

- این چیه؟

سجاد رد نگاهم رو گرفت و گفت :

- این؟ آها این یک جورایی شبیه زنگ تفریحه . داره اعلام میکنه الان وقت استراحت و

ناهاره .

سیما بهم نگاه کرد و گفت :

- راستی ناهار آوردی؟

چشام رو بهم فشردم و گفتم :

- وای نه! امرزو اینقدر عجله داشتم یادم رفت!

سجاد متعجب گفت :

- یک جوری میگی امروز یادم رفت انگار هر روز میری شرکت و ناهار میبری!

سعی کردم جلو خودم رو بگیرم که نگم « آره خب»

نمیدونم... بهتر بود فعلا ندونن که من قبلا تو شرکت رقیب شاغل بودم . ملیکا اومد

سمت ما و کنار سیما با قیافه ای نسبتا عبوس ایستاد .

سجاد بی خیال گفت :

- حالا اشکال نداره . کافه غذا داره . میتونی سفارش بدی . البته چلو گوشت و از اینجور

چیزا نداره اما خوبه .

ابرو هام پرید بالا و همونطور که از روی صندلی بلند میشدم گفتم:

- چه بند و بساتی داره اینجا !

بالاخره ملیکا لبخند زد و گفت :

- آره طول میکشه تا آشنا بشی .

منم که دیدم لبخند میزنه خر ذوق شدم و لبخند گنده ای تحویلش دادم .

- سجاد؟

با صدای یک اقایی برگشتم سمتش . محسن بود که کنار فرشین ایستاده بود و سجاد رو

صدا میزد . سجاد رو به ما نمادی سر خم کرد و گفت :

- تا بعد خانوما.

بعدم مثل کدو تنبل قل خورد سمت پسرا . به تریپ با نمک و فیس کودکانه اش خندیدم

و شونه به شونه ی ملیکا رفتیم . البته نمیدونم کجا میرفتیم و چرا سیما نمیومد! از سالن

کامپیوتر خارج شدیم و رفتیم سمتی که انگار کل جمعیت داشتن همون طرف میرفتن

بین راه فاطمه ( میرابی) و بهار رو دیدیم . بهار با دیدنم سریع اومد سمتم که فاطمه هم

دنبالش اومد . بهار دستم رو گرفت و با صدای ضعیف و کمرنگش گفت :

- همه چی خوب پیش رفت یاسمن؟ مشکلی نداری؟

ملیکا متعجب نگاهم کرد و گفت :

- تو بهار رو هم میشناسی؟

با افتخار دستم رو از دست بهار در آوردم و انداختم دور شونه اش :

- ما با هم رفیقیم!

بهار که قدش از منم کوتاه تر بود ، لبخند خجولی زد و چیزی نگفت . به شوخی لپش رو

کشیدم و گفتم:

- کوشولوی خجالتی مــن!

به سرعت نیم ثانیه مثل لبو شد و اعتراض کرد :

- یاسمن!

ملیکا و فاطمه خندیدن و منم بیشتر دستم رو دور گردنش حلقه کردم . واقعا خیلی

خجالتی بود!

فاطمه آروم گفت....

 

هلی کوچولوی تلانه *-* (همون Heli SHII)
۱۴ فروردين ۰۱:۱۱

انقدر تعریف کردم ازت الان نمد چی بگم:|

پاسخ :

آره واقعا:)
منم دیگه نمیدونم چی جواب بدم.
اما همین که یک ندا به معنی بودنت میدی بسه! من رو خیلی خوشحال میکنه
nana
۱۴ فروردين ۱۲:۰۰

:-( ฯฯฯฯฯฯฯฯฯฯฯฯ:-) 

پاسخ :

(*>*)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان