#پارت_106
نفس راحتی کشیدم و روان نویس رو ازش گرفتم . رادان رو به حسینی گفت:
- حالا چی کار داشتی؟ مگه افخمی بهت نگفت که کسی داخله؟
سرفه ای کرد و لبخند با مزه ای زد :
- چرا گفتن . اتفاقا چون گفتن من اومدم! آها راستی ... میخواستم این پرونده رو اگه
میشه امضا کنید .
رادان لم داد رو صندلی و با اخم چشم غره رفت:
- مگه این کارا وظایف افخمی نیست؟ ببین اگه یک بار دیگه به خاطر فضولی نظم
شرکت رو بهم بریزی توبیخ میشی . میدونی که جدیم؟
حسینی آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:
- بله! بله آقای اصلانی ...
اومد جلو ، پرونده رو گذاشت رو میز و خواست بره که رادان گفت:
- راستی! این خانوم .
با دست به من اشاره کرد و ادامه داد:
- احتمالا از لباس هاش فهمیدی قراره اینجا استخدام بشه . کارمون که تموم شد میاد
پیش تو . تو بهش همه رو معرفی کن و یک سری توضیحات لازم رو بده . اوکی؟
حسینی چند بار پلک زد و بعد گفت :
- چشم . با اجازه .
اون که از اتاق خارج شد من نفس اسوده ای کشیدم و دوباره خم شدم روی میز تا فرم رو
پر کنم . رنگ مورد علاقه؟ به چه دردشون میخورد؟ جالب بود که من عاشق طلایی
بودم؟! وقتی کل شرکت طلایی مشکی بود! لبخندی زدم و آروم پر کردمش . بیشترش رو
رادان با خط خرچنگ قورباغه اش پر کرده بود . البته خط منم تعریفی نداشت اما لااقل
قابل تحمل تر بود!
وای خدایا وزن من به چه کار اینا میاد؟ پیشونیم رو خاروندم و وزن تقریبی ایم رو نوشتم
. مهارت ها؟ گیج سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- مهارت ها؟ یعنی چی؟
سرش رو زا موبایلش آورد بالا و با لحن جدی همیشگیش گفت:
- مهارت دیگه . نقاشی ... موسیقی ... هرچی!
چشم گرد کردم و گفتم:
- آخه اینا به چه دردت میخوره؟
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- وقتی بعدا ازشون استفاده کردم میفهمی به چه دردم میخوره! سوال نپرس! بنویس!
پوفی کشیدم و دوباره سرم رو پایین انداختم . خب مهارت های من... نقاشی ، پیانو ،
اوریگامی ، رقص... اع! رقص؟ نه بابا ولش کن چرا بنویسم رقص بلدم؟ بعد از حدود دو سه
دقیقه کل فرم رو پر کردم و دادم بهش . دست به سینه جلوی میزش ایستادم تا فرم رو
بخونه . دست راستم رو تو جیب مانتو کردم و متفکر گفتم:
- داستان چیه که همه لباس فرم دارن به جز تو؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- به تو چه!
اخم کردم و گفتم:
- داری حق کارمندت رو ضایع میکنی ها .
بدون مکث ادامه دادم:
- راستی من دانشگاه هم دارما! بعدشم تو میخوای من کدوم قسمت کار کنم؟ درسته
هنوز لیسانس ام رو نگرفتم اما منم واسه خودم کلاس و شان دارم! هر جایی کار نمیکنما!
حقوق هم که...
پرونده رو پرت کرد روی میز و کلافه پرید وسط حرفم :- وای! خیلی حرف میزنی! ببند
دهن گشادت رو برو بشین اونجا! فکر کردم به همش تو لازم نیس به من یاد بدی!
با مکث اخم کردم و گفتم :
- بی تربیت! مهندس مملکت رو ببین تو رو خدا! مثل لاتا حرف میزنه .
با همون اخم نشستم رو مبل . دوباره یک پرونده ی دیگه برداشت و اومد نشست رو به
روم . بعد از نیم ساعت بحث کردن بالاخره موفق شدیم به نتیجه برسیم . قرار شد
دوشنبه ها و چهار شنبه ها که دانشگاه ندارم ، از ساعت 8 صبح تا ساعت 7 عصر بیام .
مثل خیلی از بقیه ی کارمند ها . بقیه ی روز های هفته هم به غیر از جمعه ، طبق برنامه
ی دانشگاه ام تنظیم کردیم .
حقوقش خیلی توپ بود . اول فکر کردم پارتی بازی میکنه اما وقتی فهمیدم همه ی
کارمند های این شرکت حقوق خوبی میگیرن به این نتیجه رسیدم که رادان هیچوقت
قرار نیس واسه ی کسی پارتی بازی کنه! البته انتظاری هم نمیرفت . دو هفته ی اول رو
آزمایشی کار میکردم البته این یک چیز فرمالیه بود چون رادان میخواست من تحت هر
شرایطی توی این شرکت باشم اما برای اینکه بین کارکنان تبعض نباشه ، برای منم دو
هفته ی اول رو آزمایشی زد . در کمال ناباوری من ، قرار شد که من تو کارگاه کامپیوتر
کار کنم و این ، واقعا برای من خوش آیند بود چون عاشق کامپیوتر بودم . نفس عمیقی
کشیدم و کیفم رو برداشتم و بلند شدم . رادان هم با پرونده ی استخدامی من بلند شد و
رفت پشت میزش :
- از الان کارت رو شروع کن . برو پیش حسینی . اون کمکت میکنه . اونم تو بخش
کامپوتر کار میکنه .
سرم رو تکون دادم و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شدم . خانوم افخمی با
شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و لبخند زد . منم لبخند زدم و رفتم سمت در اما...
وسط راه ، ایستادم و راهم رو سمت میز افخمی کج کردم . جلو میزش ایستادم و من من
کنان گفتم:
- میگم... میگم این کلید دم در هست؟ اون واقعا اثر انگشتیه؟
متعجب نگاهم کرد و گفت :- نه! نه... همه میتونن با فشردنش بیان داخل . وقتی در زدی فکر کردم اون کلید رو ندید
ی .
چشم گرد کردم و گفتم :
- اما من وقتی کلیده رو زدم قرمز شد و در باز نشد که!
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد لبخندش رو خورد . آروم گفت:
- آقای اصلانی میتونن در رو قفل کنن . احتمالا ایشون در رو براتون قفل کردن .
دهنم رو دو سه بار باز و بسته کردم و بعد ناباور به
در اتاق رادان نگاه کردم . عوضی
عوضی! عوضی! من رو باش فکر کردم اثر انگشتیه!
لبام رو با حرص به هم فشردم و از اتاق خارج شدم . نفس عمیقی کشیدم و رفتمسمت
آسانسور . سوار شدم و طبقه ی یک رو زدم . آسانسور که متوقف شد ، ازش خارج شدم و
رفتم سمت کارگاه کامپیوتر . در شیشه ایش رو باز کردم و داخل شدم . این همه کامند؟
فقط برای یک بخش؟ شبیه یک دنیای دیگه! همه چیز رنگی رنگی بود . پر بود از برگه
ی نت و کلی کاغذ های لوله شده و کامپیوتر . نیشم خود به خود باز شد .
- سلام .
سریع برگشتم عقب و دستم رو گذاشتم رو قفسه سینه ام . نگاهی بهش انداختم و آروم
گفتم:
-ترسوندیم!
آروم خندید و گفت :
- بیا . بیا اینجا همه رو بهت معرفی کنم .
پشت سرش رفتم به سمتی که اشاره میکرد . پشت یکی از میز ها ایستاد و اشاره زد که
برم کنارش . رفتم کنارش و اون بپروا با انشگت اشاره به جایی اشاره کرد . با آب و تاب
گفت:
- خب . اون آقاعه رو میبینی؟ مدل موهاش مثل صد سال قبله؟ اون پیر ترین کارمند
این بخشه . خب خیلی مو داره ولی پیره . اسمش علی هستش . علی همایونی .
ابرو بالا انداخت ادامه داد:
- آدم بی حاشیه ایه . میاد سر کار برمیگرده خونه! نه با کسی دوسته نه با کسی دشمنه .زن داره ولی با این سنش فقط یک دختر 7 ساله داره ! کلا تو کل عمرش بی حاشیه و
عادی بوده . نگاه هم به شکم بر اومده اش نکن . آدم پر خوری نیست!نرم خندیدم و متعجب گفتم :
- حس کارگاه ها بهم دست داد! واقعا لازم نیس اینقدر دقیق توضیح بدی!
مصمم گفت :
- چرا دقیقا لازمه. آقای همایونی یک جورایی حکم مدیر اینجا رو داره . نه به طور خیلی
رسمی اما درکل مدیر این بخشه . اگه جلسه ای چیزی بشه اون از طرف همه ی ما میره
. خب . اون خانومه رو میبنی؟
به انگشت اشاره اش نگاه کردم . یک خانوم تقریبا 30 ساله اینا رو میگفت که نشسته بود
پشت میزش . قیافه ی ساده و عادی ای داشت اما هیکلش تو پر بود . حسینی ادامه داد:
- اون خانوم سیما شاکریه . معمولا خانوما سیمی صداش میکنن . 28 سالشه و مجرده .
قیافه اش کمی بیشتر از 28 سال میخوره ولی خب طفلی فقط 28 سالشه . آدم خوش
اخلاقیه . اما با مردا زیاد گرم نمیگیره! دوست صمیمیش اون خانوم کناریش ، یعنی ملیکا
فرح بخشه . این دوتا همیشه ی خدا با همن . ملیکا خانوم همونطور که میبینی ، یکمی
اخموعه . اما به موقع اش خوش اخلاق و مهربون میشه . 31 سالشه و نامزد داره . اتفاقا
نامزدش تو بخش مهندسین همینجا کار میکنه .
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم . چه جالب . با هیجان به یک آقایی اشاره کرد و گفت :
- خب . میرسیم به محسن کیایی!
متعجب گفتم:
- کی؟
بی حواس گفت :
- تشابه اسمیه . هیچ نسبتی هم با محسن کیایی نداره . حالا ولش کن اینارو . این آقا
محسن عاشقه! همه ی شرکت هم میدونن عاشق سیمی عه! سیمی نمیدونم چرا بهش
جواب رد میده اما خب محسن همیشه دنبالشه . تقریبا از پارسال که این موضوع شروع
شد محسن به مجنون معروف شد!!! از هر راهی که فکر کنی استفاده کرد! این بنده خدا
اینقدر عاشقه که تهش اقای اصلانی بهش اجازه داد تو ساعت کاری از سیمی خواستگاری
کنه ، تا شاید این طوری خیلی غافل گیر بشه و جواب بعله بده! یعنی ببین این آدم
چقدر عاشقه که اقای اصلانی باهاش کنار اومده! اما سیمی در کمال تاسف جلو همه
ضایع اش کرد و قاطع گفت نه! بعد از اون دیگه خیلی دنبالش نرفت اما هنوز نامه های
عاشقانه و نگاه های کاه و بی گاه هست!
چشم گرد کردم و آروم گفتم :
- مثل فیلم ها میمونه اینجا!نیم نگاهی سمتم انداخت و با غرور گفت :
- بعله! پس چی
انکشت اشاره اش
رو گرفت یک سمت دیگه و گفت :
- اون خانوم مسن رو میبینی؟ خانوم رفسنجانیعه . اسمش گلنازه و همه بهش میگن
گلی . والا نمیدونم دوره ی پزشکی رفته یا چی که ، همیشه میگه من دکترم ! هر وقت
اتفاقی واسه کسی می افته اولین نفر اون میرسه چون ادعا داره پزشکی بلده .
انگشت اشاره اش رو گرفت سمت یک پسری که آخر آخر سالن نشسته بود و خیلیخوب دیده نمیشد :
- اون پسره ! فرشین موئمنی . نابغه اس ! نابغه! کاراش رو طی نیم ساعت انجام میده . بین خودمون
باشه بقیه ی تایم رو هک میکنه و چه میدوم از این کارا . خیلی ساکت و آرومه . اما
نمیدونم چه سیستم و تقدیریه که نصف دخترای اینجا عاشقشن! با اینکه خیلی ساکت وآرومه اما خیلی کینه ایه . کلا بهتره زیاد نزدیکش نشی چون اگه نظر من رو بخوای یک هکر کینه ای میتونه خیلی خطرناک باشه!
خب . اون دختری عینکی هست؟ که قدش خیلی خیلی بلنده؟ میبینی؟
گردن کشیدم تا پیداش کنم .:
- آع... آها آره آره دیدمش . عینکش صورتیه؟
لبخند زد و گفت :
- آره همون . لیلا مروه ! همیشه ی خدا دیر میکنه! تا الان هم خدایی بوده که اخراج
نشده . کلا خیلی استرسیه و سر کوچکترین موضوعات هم استرس میگیره . زیادی ساده
و صافه و گاهی مسیخره اش میکنن . ولی خب در کل دختر خوبیه . عاشق کتاب و رمانه
. در واقع اگه یک ثانیه وقت آزاد داشته باشه کتاب میخونه .
خندیدم و سر تکون دادم . لبخند زد و بادی به غبغب انداخت:
- و بالاخره من! سجاد حسینی! تو این شرکت هر اتفاقی که بیوفته من با خبر میشم! از
هر کسی هم هر سوالی داشتی من در خدمتم . متاهل هستم و ...
قیافه اش کمی گرفته شد و ادامه داد:
- خب با زنم معمولا درگیری دارم! اما از زندگیم راضی ام! بچه و مچه و از اینجور چیزا
هم ندارم!
سر تکون دادم و گفتم:
- خوبه ممنون . فقط... بقیه چی؟
...