یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_102 رمان هرماس مبرا


#پارت_102

خودشیرین عوضی! کفشام رو پام کردم و سریع فاصله ی کوتاه حیاط رو طی کردم .

دم در که رسیدم ، کلید چرخید و نریمان اومد داخل . ناخواسته نیم قدم عقب رفتم . سلام زیرلبی ای گفتم و خواستم برم که سریع تر گفت :
- اع اع کجا! یاسمن خانوم اون مشکل چیز... آها ماشین و دزدی و اینا حل شد دیگه؟
یک طوری میگفت حل شد دیگه انگار حل نشده باشه این میتونه کاری بکنه! اون روز که خب موش شده بودا! لامصب چه طوری میتونه همزمان با چشماش تمام وجود من رو رصد کنه؟ اصلا چه طوری میتونه همزمان 5 تا دوست دختر داشته باشه؟ خونه یک ساختمون بود که طبقه ی اولش من و مامان بودیم و طبقه ی دوم آقا رضا و خانومش . نریمان خونه ی جدا داشت ولی خب اینجا هم زیاد میومد. نفسی گرفتم و قبل از اینکه چیزی بگم رزا اومد و با لاتی دستم رو گرفت :
- عزت زیا!
چشمام گرد شد و اونم بی توجه در رو باز کرد و من رو پرت کرد تو کوچه . خودش هم خارج شد و در رو به هم کوبید :
- ببین دختر میمون مانندم! وقتی یک گاوی اینطوری داره با چماش میخوردت جنابعالی باید همینقدر تند برخورد کنی!
ناباور گفتم:
- رزا! تک بچه ی صاحب خونمونه! خیلی لوسه میره به باباش میگه بدبخت میشیم!
دستی به معنی برو بابا تکون داد و نمیدونم رو به روش چی دید که دستش خشک شد . ابرو بالا انداختم و چرخیدم . یاالله! یا بسمالله! یا خدا! این اینجا چی کار میکنه؟ با چشمای ریز شده نگاهش رو بین من و رزا به گردش انداخت و بعد دستهی عینک دودی رو که گذاشته بود گوشه ی دهانش ، در آورد و گذاشت بالای موهاش . دستاش رو از روی سقف ماشین برداشت ایستاد .
رزا به خودش که اومد تک خنده ای کرد و گفت:
- اع! مو عروسکی خودمونه که!
چشمام گرد شد و تیز نگاهش کردم . رادان یک ابروش رو انداخت بالا و تکرار کرد:
- مو عروسکی؟
رزا بی توجه به عواقب گفت :
- آره... اره دیگه . اخه همچین شبیه عروسک های بچگی من هستی . این باربی ها بودن موهاشون طلایی بود؟ شکمشون رو فشار میدادی صدای بوس و مزیک میدادنا؟ همونایی که لباس پف پفی صورتش داشتن! آره دقیقا همون شکلی ای .

دمای بدنم پرید و بهش چشم غره رفتم . بی توجه و بی حواس دستی برام تکون داد و اصلا به رادان فرصت جوابگویی نداد! :

- من با تاکسی میرم اسکل جون! بوس بوس بای بای!

بعد هم بی دقت رفت و از دیدم دور شد . بی شعور رو نگاه کن تو رو خدا!

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند ضایع ای به رادان نگاه کردم . اوه اوه! اژدها عصبانی

میشود! همه رگای صورتش ورم کرده بود و بدجوری عصبانی بود . با همون اخم های در

هم و قیافه ی عبوسی زل زد به من . برای اینکه جو رو عوض کنم هول گفتم :

- چیز... چیز چرا یک جوری نگا میکنی انگار منتظری؟

تیز نگاهم کرد و با حرص گفت :

- چون منتظرم! سوار شو .

آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم . خودش سوار شد . گیج پشت سرم رو خاروندم.

از دست تو رزا! هرچی از دهنش در اومد بار این پسره کرد من موندم و بی اعصابیش .

حالا چی کار کنم؟ من که نمیدونم کجا میخواد ببره منو؟! نکنه دوباره بگه شرکت فرزاد

نرو و چه میدونم از این جور شر و ورا؟!پوفی کشیدم و کلافه سمت ماشینش رفتم . با

این اعصابی که رزا براش گذاشته ، مخالفت و سرتق بازی جایز نیست!

در رو باز کردم و سوار شدم . کسل و بی حال استارت زد و حرکت کرد . زیرچشمی

نگاهش کردم . مثل همیشه نبود! به عنوان رادان خیلی نامرتب بود . زیر چشماش گود

افتاده بود و به نظر میومد که شب خیلی خوب نخوابیده . موهاش مثل همیشه ژل زده و

شونه زده نبود . برای همین هر چند لحظه یک بار با دست میداد بالا تا صاف وایسته .

اینقدر موهاش لخت بود که همش سر میخورد پایین! پراهن آبی کاربنی ای که پوشیده

بود استین هاش مرتب تا نخورده بود و همینجوری نامنظم داده بودشون بالا . دو دکمه

ی باز بالای یقه اش که همیشه فقط یک دونه بود ، نشون میداد حتی حوصله ی دکمه

بستن هم نداشته! هرچند بهش میومد و سینه ی ستبر و پیچ و خم رگ هاش رو بیشتر

به رخ میکشید اما یک چیز جدید بود . شلوار کتون مشکی ای هم که پوشیده بود

خوشبختانه نشانی از چیز غیر عادی ای نمیداد . البته رادان همه ی شلوار هاش مشکیه!

پیراهنش هم که روی کمربندش بود وگرنه حتما کمربندش رو هم چک میکردم!

نامحسوس گردن کشیدم و کمی خم شدم تا کفش هاش رو ببینم . کتونی؟ کتونی؟

رادان کتونی رو با پیراهن بپوشه؟ اونم کتونی ونس؟ مطمئن ام اگه کفش ونس دراه فقط

به خاطر اینه که کلکسیون لباس هاش کامل باشه وگرنه اصلا اهلش نیست! نچ نچ نچ

مشخصه کاملا هم اصله!

- فضولی تموم شد؟

سیخ سر جام نشستم و آب دهانم پرید تو گلوم . محکم سرفه کردم و هول گفتم :

- ها؟ ... آها! چیز... چیز فضولی چیه؟

با همون اخمی که ناشی از حرف های رزا بود گفت :
- خیلی خلی!

منم اخم کردم و گفتم :

- هرچی هستم از توی مو عروسکی که بهترم!

اخم غلیظی کرد و براق شد سمتم . دلم هری ریخت پایین و کمی خودم رو کشیدم

سمت در :

- خب بابا چرا همچین نگاه میکنی؟

تازه یادم اومد باید بپرسم کا میریم!

- راستی ... کجا میبری منو؟

شیشه رو کمی داد پایین و ارنج دست چپش رو با ژست خاصی گذاشت لبه ی پنجره :

- شرکت... شرکت من!

چشمام گرد شد و سریع گفتم:

- رادان من دیرم شده! فرزاد میکشه من رو ! وایسا میخوام برم شرکت خودمون!

با اخم نگاهم کرد و گفت :

- همچین میگه شرکت خودمون انگار...

معلوم بود بدجوری یک جایش میسوزه از این ماجرا! اما مثل قبلا ها حال و حصوله ی

کل انداختن نداشتم . پس فقط کلافه گقتم :

- رادان من جدیم!

بلافاصله گفت:

- خب منم جدیم! جی باعث شده فکر کنی کار کردن تو شرکت رقیب من جالبه؟ مگه ما

دوست نیستیم؟ باشه اصلا قبول دوست نیستیم! آشنا که هستیم؟!

حرفاش جدید بود و بهش نمیومد اما مگه میشد چیزی بهش گفت ؟ با حال زار و نزار

اعتراض کردم:

- رادان!!! واقعا نمیشه همینطوری الکی الکی بیام شرکت جناب عالی! من قرار داد دارم با

آقا فرزاد!

تقریبا پرید وسط حرفم و کمی بلند گفت:

- من قرار دادت رو فسخ میکنم! حله؟

با حرص نگاهش کردم . راه دیگه ای هم داشتم؟ میدونستم بگم نه اینقدر میاد دنبالم و

اینقدر گیر میده بهم که تهش مجبور میشم بگم آره !

بی حوصله گفتم:

- چیه؟ چی کارت کنم؟ راه دیگه هم دارم؟ برو بابا برو! فقط خودت باید با فرزاد مشکلت

رو حل کنیا!

قیافه اش رو کمی جمع کرد و ارومتر گفت:

- منت هم میزاره دختره ی بی شعور!

حرصی جیغ زدم :

- چرا اطرافیان من همشون بی چاک و دهن هستن؟

برای اینکه بیشتر اذیتم کنه بی خیال گفت :

- چون پسرای بی ادب جذابن!

با تمسخر گفتم:
- بابا جذاب! بابا جنتلمن...

با تلفظ کلمه ی جنتلمن مکث کردم . جنتلمن؟ انگار رادان هم به همون روزی که من

فکر میکردم فکر میکرد . عبوس نگاهم کرد و زمزمه کرد :

- کوفتِ جنتلمن!

نیشم باز شد و با خنده گفتم:

- تقصیر خودت بود! یک روز میخواستی من رو ببری ویلات باید یکم آقامنشانه رفتار

میکردی!

برای اینکه بیشتر حرص بخوره گفتم:

- درست مثل فرزاد! باید ازش یاد بگیری ها!

نگاه جدی و تیزش من رو به این باور رسوند که موضوع جدی تر از این حرفاست!!!

*****

تک بوقی زد و نگهبان اون ماس ماسک خطی شکل رو داد بالا . از راه سنگ فرش شده با

ماشین گذر کردیم و بعد از یک پیچ کوتاه وارد پارکینگ زیرزمین شدیم . ماشین رو در

جایگاه مخصوص مدیر عامل پارک کرد ، کیف سامسونتش رو از صندلی های عقب

برداشت و پیاده شد . منم معذب پیاده شدم و پشت سرش به سمت آسانسور رفتم .

صدای ماشین نشون میداد که ماشین رو از راه دور قفل کرده . سوار آسانسور شیشه ای

شکل شرکت شدیم و طبقه ی چهارم رو زد :

- میدونی چه جوریه یا برات توضیح بدم؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان