
#پارت_96
همین جناب غول تشن اونم با این سینه ی سپر کرده و اخمای در هم همراه مائه!
حق داشت تعجب کنه! مرد های همراه ما یا شروین بودن یا کارن . که جفتشون برای متحول کردن جو اینقدر دلقک بازی در می آوردن اصلا نمیشد اسمشون رو بزاری مرد! بیشتر شبیه پسر بچه ها میشدن . حالا رادان همچین ژست گرفته بود و همچین اخم کرده بود که نمونه ی کامل یک مرد حمایت گر بود . البته در ظاهر! چون در باطن دقیقا برعکس بود! شروین و کارن کاملا پشتمون بودن و این بشر تقریبا هیچ حمایتی از هیچ بنی بشری نمیکرد!
خانوم زلفقاری کمی نگاهش کرد و با لبخند تصنعی ای رو به من گفت:
- معرفی نمیکنی؟
چی بگم بهش؟ رفیقمه؟ نه بابا زشته بگم این پسره دوست منه فکر میکنه دوست پسرمه . خب دوست دخترم که نیس دوست پسرمه اما فکر میکنه از اون دوست پسراس! از اونا که مدل غیر مجاز شوهر هستن . از تصور لفظ رادان با اسم «شوهر» نه برای خودم بلکه برای هر دختری خندم گرفت و لبام رو به هم فشردم تا نگن بهم دیوونه! والا ... این آدم مگه بلده شوهری کنه؟ نیشم رو براش باز کردم و با مکث گفتم:
- از دوستان هستن .
جمع « دوستان» باعث میشد فکر های منحرف از ذهنش بپرن! انگار براش توضیح کاملی نبود ! میدونستم فضوله! حدسم درست از آب در اومد . با خنده و سوالی بهم نگاه کرد تا به زبون بی زبونی بگه « بیشتر توضیح بده بیشعور! »
لبخندم کمی وا رفت و آروم تر گفتم:
- آقای اصلانی . از دوستان قدیمی هستن تازه از فرانسه برگشتن .
این انگار براش کافی بود که لبخند بزرگی زد و گفت :
- آها ! آها! سلام جناب اصلانی خوشبختم .
رادان هم سرد و بی خیال به تکون دادن سرش اکتفا کرد! مرتیکه هرچی هیکلش آبرو میاره رفتارش آبرو میبره! زلفقاری هم انتظار چنین رفتاری رو از چنین ظاهری نداشت . طور یکه فقط رادان بشنوه زمزمه کردم:
- میگن از روی ظاره قضاوت نکنا! خداییش راست میگن!
بعد لبخند زدم و سرم رو به طرفش چرخوندم:
- مثلا ظاهر تو اصلا شبیه باطنت نیست!
به اخمش کمی غلظت بخشید و چشم غره رفت . بی شعور میدونه چشماش ترسناکه باز ازش استفاده ی سو میکنه! ذهن کجی ای براش کردم و با لبخند ی رو به زلفقاری از کنارش گذر کردیم . تقریبا هرکی میدیدمون سلام میکرد . ما از اون آدمایی بودیم که همیشه اینجا بودن! و خدا نیاره اون روزی رو که کسی پاتوقش بشه بیمارستان! خدا نیاره اون روز رو واسه هیچ بنده ای! آهم رو طبق روال این چند وقته تو سینه خفه کردم و فشاار دستم رو کمی رو دسته ها ی ویلچر زیاد کردم .
وقتی اینجا میومدم خدا رو شکر میکردم . نه برای حال بد یانا! برای اینکه تقریبا 6 ماه پیش دکتر ها گفتن ممکنه دیگه هیچوقت یانا بیدار نشه! گفتن ممکنه هم 10 سال دیگه بیدار بشه! گفتن دستگاه تو بیمارستان کمه و نمیتونن واسه کسی که بعد از 1 سال و نیم بهوش نیومده جون کسی رو که تازه به این مشکل بر خورده رو به خطر بندازن! تجهیزات بیمارستان کم بود و بیمارستان دیگه قبول نمیکرد که دستگاه ها به یانا وصل باشه . اما ما هنوز امید داشتیم! و من خدا رو شکر میکنم برای شروین و خانواده اش که پشتمون هستن! شروین تمام دارایی ش رو فروخت ، باباش بهش پول اضافه داد ، شاهین تاجایی که تونست بهش پول داد . کارن و مهرداد هم دادن! و شروین اون پول ها رو داد به بیمارستان تا دستگاه بخرن . اسمش نمیشد رشوه! شروین اون دستگاه هایی رو که به یانا وصل بود رو تقریبا خرید! از همه چیزش گذشت اما نذاشت دستگاه ها رو از یانا جدا کنن . میدونستم همدیگه رو دوست دارن اما عشق میونشون از اون عشق های افلاطونی و زیبا ی قصه ها نبود! فقط هم رو دوست داشتن! ولی تو مرام و مردونگی و غیرت شروین این یک موضوع تعریف نشده بود که یانا رو رها کن چون همونثدر که امید به زنده موندنش هست امید به مردنش هم هست!
دوباره آهم رو تو گلو خفه کردم که بالاخره رسیدیم . لبام رو بهم فشردم و رو یه مامان با لبخند گفتم...