یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_83 رمان هرماس مبرا


#پارت_83 رمان هرماس مبرا
رو به اون دوتا پسر که رسما با دیدن قامت رادان خودشون رو خیس کرده بودن گفتم :
- ببین بچه! من اصلا اعصاب مصاب ندارم! سوئیچ رو رد کن بیاد بعدم هررری!
نریمان بالاخره به حرف اومد :
- ماشالله یاسمن خانوم! اخاذی؟ ما حروم خور نیستم از این پولا بهمون ندی!
فرهادم با شنیدن اینکه هم رادان من رو میشناسه هم نریمان قاطی کرده بود . لامصب مغز خودم بدتر از همه قاطی کرده بود . ای بابا غلط کردم ! من رو چه به این کارا؟ یاسمن دو سال پیش همون موقع مرد! تموم! وای وای وای....تمرکز ....تمرکز... حرف نریمان گیج ترم کرده بود . پسره آروم زد به شونه ی دوستش که یعنی بریم! قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم دویدن سمت ماشین که همه چیز یادم رفت جز اینکه رزا همین یک ماشین رو داره! با جیغ دویدم پشت سرش . خواست سوار بشه که از پشت یقش رو گرفتم کشیدمش عقب و به محض اینکه صورتش رو دیدم ، با تمام توانم زدم تو گوشش . صدای اووو گفتن نریمان و اون دوتا ختره بلند شد . اینا هم نمایش مجانی گیر آوردنا!
رادان بی خیال تکیه داد به دیوار و بلند گفت :
- آفرین!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم . انگار خوشش میومد ! اینم نمایش مجانی گیر آورده . پسره که لباسش هم آبی بود و همون بی خیاله بود به خودش اومد . دوستش که هول کرده بود و نتونسته بود سوار بشه هم به خودش اومد و عصبی داد زد :
- نمیخوام با زن جماعت در بیوفتم بیا برو دختر!
کلافه پسره رو ول کردم و گیج نگاهشون کردم . نمیتونستم! بعد از اون همه مدت و اون همه سختی نمیتونستم دیگه قوی باشم . فیلم که نبود بخوام واقعا گانگستر بازی در بیارم! دوتا پسر اینجا بودن و فرهاد و رادانی که مثل ماست فقط نگاه میکردن!
دوباره یاد رزا افتادم که به چه سختی مامانش این ماشین رو براش خرید .داشت گریم میگرفت چون تو مرکز دید قرار گرفته بودم و خیلی وقت بود چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم . عادت نداشتم! بغضم رو قورت دادم و فقط به خاطر رزا عصبی داد زدم : -
  بیا در بیوفت ببینم میخوای چییی کار کنی؟ بهت میگم سوئیچ رو پس بده! بدبخت من الان ولت کنم دوستم ولت نمیکه ! تا ابد که نمیتونی فرار کنی! بده سوئیچ رو منم به پلیس لوت نمیدم حالام هرییییی!
پسره که لباس خاکستری داشت انگار دیگه براش بحث ماشین مطرح نبود! بحث غرورش بود . نباید به یک دختر می باخت!
عاجز شده بودم که همزمان با پسر لباس خاکستری که دهن باز کرد برای حرف زدن صدای رادان رو هم درست از پشت سرم شنیدم :
- یاسمن؟
برگشتم سمتش و اخمو نگاهش کردم که اونم اخمو با چشم به ماشین اشاره کرد :
- برو بشین .
اخمم رو غلیظ کردم و خواستم چیزی بگم که کمی بلند تر گفت :
- میگم برو بشین!
نمیشد! نمیشد در برابر لحن دستوری و محکمش مقاومت کرد . عصبی رفتم سمت ماشین و در نازنینش رو محکم به هم کوبیدم . از پشت شیشه ها خیره شدم به رادان که اروم رفت سمت پسره . همه چیز رو سعی کردم فراموش کنم و لبخند زدم . بزنش! اما نزد....با اخم و جدیت یک چیزایی گفت که پسره رنگ از رخش پرید . وااا؟ رادان انگشت اشاره اش رو آروم زد تخت سینه ی پسره که اونم سریع سوئیچ رو از جیبش در آورد و داد به رادان . چشمام گشاد شد و با دهن باز نگاهشون کردم . دوتا پسرا کمی ترسیده رادان رو نگاه کردن و بعد بدو بدو رفتن . همینطور با دهن باز نگاهشون میکردم که رادان با سوئیچ ماشین رو قفل کرد و اومد سمت من .... در رو باز کرد و در هین سوار شدن ، سوئیچ رو تو هوا پرت کرد که گرفتمش . ناباور به سوئیج توی دستم نگاه کردم ... قبل از اینکه واکنشی نشون بدم صدای تق تقی که به شیشه ی سمت من میخورد حواسم رو جمع کرد . گیج به دم و دستگاهش نگاه کردم و گیج تر گفتم :
- شیشه رو میدی پایین؟
شیشه رو داد پایین که چهره ی عبوس فرهاد نمایان شد . خدایا...خواهش میکنم! تمنا میکنم زر مفت هایی نظیر این پسره کیه و چیه نگه! نگه که اگه بگه من از زندگی نا امید میشم ! :
- این پسره کیه؟
حالا بیا! خدایا....داشتیم؟ نه ؟ داشتیـ....وایسا وایسا! صدا! صدای فرهاد نبود! چشمام گرد شد و برگشتم سمت رادان . با چشم و ابرو به فرهاد اشاره کرد که یعنی بگو کیه!!! جلل خالق! مگه اصلا براش مهمه؟
- این پسره کیه؟
ای بابا چرا یک سوال رو دوباره....اع نه نه...این صدای فرهاد بود! همچنان گیج و با چشمای گرد شده برگشتم سمت فرهاد . بدون فکر اولین چیزی که روی پرده ی مغزم نمایان شد رو به زبون آوردم :
- به تو چه!
ابروش پرید بالا و انگار انتظار چنین سوالی رو داشت :
- ربطش اینه که من پسرعموتم!
به خودم اومدم و با تمسخر گفتم :
- کدوم عمو؟ همون پول یتیم خور؟
اخماش رفت تو هم . ته تهش باباش بود! اونقدر براش اهمیت نداشتم که حاضر بشه در مورد پدرش از این چیزا بشنوه!
با اخم گفت :

-یاسمن! فکر نکن چون بابا بالا سرت نیس میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی! بی پدر شدی که شدی اما لازم نیس تو کوچه پس کوچه ها کنار آقازاده ها پیدات کنیم

جوش آوردم! به معنای واقعی کلمه جوش آوردم .... قبل از اینکه واکنشی نشون بدم رادان به سرعت از ماشین پیاده شد . خدایا توروخدا نیاد در سمت من رو باز کنه و بگه تو خرابی گمشو بیرون . سابقه داشته! بالاخره همونیه که تو ویلا به من گفت ازت بدم میاد چون دو رویی و .....هعیــــــی وای مـــن!
ناباور به اون دختره نگاه کردم که دستش رو گذاشته بود رو یقه ی فرهاد و سعی داشت جداش کنه . اه چه جیغ جیغی هم میکنه مگه صدای تیز تو تاثیری هم داره؟
دیگه فکری نکردم و فقط در رو باز کردم ، پیاده شدم و....گیج شده بودم! دوباره گیج شده بودم!
- دِ ولـــــش کن چته تو مرتیکه؟
با صدای دختره به خودم اومدم و بدون فکر رفتم جلو . هرچه بادا باد!
نفهمیدم چه طوری خودم رو رسوندم بهشون! بی هدف دستم رو گذاشتم رو مشتای رادان و بی هدف تر چشمام رو بهم فشردم تا بتونم تمرکز کنم . با مکث زمزمه کردم :
- هی!
عصبی نگاهم کرد که بدون فرصت ، با همون تن صدای پایین گفتم :
-
-رادان!بی خیال.... مشکلی نیس اوکی؟ این یک چیز شخصیه! لطفا.
دوباره خواست چیزی بگه که دست دیگم رو گذاشتم رو بازوش و تلاش کردم صدام بازم آروم باشه :
- هـــی! میگم ....بسه! تمومش کن ...
با مکث فرهاد رو با شدت ول کرد . نفسی که نمیدونم کی حبث شده بود رو آروم بیرون فرستادم و چشمام رو بستم . وای خدایا....تمرکز ...یاسمن ذهنت رو مرتب کن .... یک عالمه مطلب و سوال ، بی ربط و همزمان داشتن وارد مغزم میشدن و نمیزاشتن تمرکز کنم .

 هدف رادان چی بود ؟
 میدونستم درگیر بشن آسیب جدی رو فقط فرهاد میبینه .
 به خاطر من بود؟
فرهاد دیوونه! خیلی زود کشید عقب و شر و ور هاش فقط برای یک لحظه بود!
رادان چرا اونقدر عصبی بود؟
حرف فرهاد چه معنی ای داشت ؟

عصبی دستم رو گذاشتم رو پیشونی ایم . منظمش کن یاسمن . تو خیلی خوب پازل میچینی! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فعلا بهش فکر نکنم . نیم نگاهی سمت فرهاد انداختم که با چیزی که دیدم سریع برگشتم سمتش . دستش رو گلوش بود! نه نه....من کاملا مطمئنم رادان فقط یقه اش رو گرفت! دستش رو برداشت و آروم دست دوس دخترش رو گرفت که رد قرمز رنگی که بیشتر به کبودی میخورد نظرم رو جلب کرد . ناباور سرم رو چرخوندم سمت رادان . نبود! سوار شده بود ! دوباره ذهنی که داشت آروم میشد شلوغ شد .... نه نه...فکر نکن! الان وقتش نیس .
در حالی که تلاش میکردم آروم باشم سوار شدم . در کاملا بسته نشده بود لاستیک های ماشین از جا کنده شدن ....

Heli SHII
۲۶ بهمن ۲۳:۱۵

چی بگم؟؟؟ *-*

پاسخ :

:)))) هیچی .
همین که یک ندایی بدی بسه!
nana
۳۰ بهمن ۱۷:۰۶

حرفی ندارم🙈🙈👌👌

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان