یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_82 رمان هرماس مبرا




#پارت_82

دوباره دستش رو گذاشت رو دهنم و با اخم گفت : - نه! تو جدا امروز پر حرف تر شدی! ببند دهنت رو !
دستش رو که برداشت با لودگی و دلقک بازی گفتم :
- ای وای گرخیدم نکن این کار رو با من! تورخدا با من کاری نداشته باش نخور منو!...
پوفی کشید و یهو زد گوشه خیابون پارک کرد . نیشم از صدای لاستیک های ماشین باز شد و با ذوق گفتم :
- اگه میدونستم ...
فرصت نداد حرف بزنم و پیاده شد . دهن باز مونده ام رو بستم و با اخم راهی که میرفت رو دنبال کردم . بی تربیت!
از شیشه ی ماشین که پایین بود بیرون رو نگاه میکردم که یک ام وی ام سفید از کنارم رد شد . پلاکش رو دنبال کردم ... اع! رزا! دقیقا جلوی ماشین رادان پارک کرد که با دیدن فردی که پیاده شد چشمام گشاد شد . پسر؟ نه نه امکان نداره رزا از این کارا بکنه! یعنی پسر باز که هست اما ماشین دست پسر نمیده!
از سمت کمک راننده هم یک پسر دیگه پیاده شد ! اولین چیزی که به ذهنم رسید رو انجام دادم . عکس گرفتم . آدم نباس قضاوت کنه! شاید این مدرک بعدا به درد بخوره . سریع با رزا تماس گرفتم که بوق اول کاملا تو گوشم پخش نشده بود جواب داد :
-ها هیچی نگو اعصاب ندارم ماشینم رو دزدیدن . عروسک نازنیمم من پدر اونا رو ( بوق!!!)
چشمام از حرفاش گرد شد و پریدم وسط حرفش :
- ببند دهنت رو اعصابت خورده بی ادب تر شدی! پیداشون کردم .
بعد یک ثانیه سکوت گفت :
- عوضی الاغ تو که نمیدونستی چه جوری پیداشون کردی؟
جواب سوالش رو ندادم چون اون دوتا داشتن میرفتن . سریع گفتم :
- فعلا کار دارم بای!
گانگستر بازیم گل کرده بود حسابی! آخرین باری که دعوا راه انداخته بودم رو یادم نمیاد!
پریدم از ماشین پایین و عینک دودیم رو عصبی و با ژست خاصی برداشتم . اع! من که عینک دودی نداشتم!
اه! حالا همین امروز که میخواستم مثل فیلم ها قهرمان بازی بکنم نباید عینک دودی همراهم میبود! بدشانسی آستین هامم سه ربع بود نمیتونستم بزنمشون بالا!
پوفی کشیدم و همونطور که میرفتم سمتشون با دستم مچ دست دیگه ام رو ماساژ دادم . این یکی دیگه ممکن بود! هنوز دست داشتم . مشخص بود میخواستن برن تعمیراتی ماشین . حالا معلوم نبود میخواستن ماشین رو لخت کنن یا پلاک عوض کنن . جلوشون ایستادم و با قلدی بلند گفتم :
- هوش کجا؟
آی حال کردم! چقدر گذشته از اون زمانا که لات بازی در می اوردم . یکیشون که اصلا به قیافه اش نمیخورد دزد باشه با لحنی عادی گفت :
- خانوم مزاحم نشید . برید کنار.
گیج نگاهش کردم . مزاحم؟ با تمسخر و لودگی گفتم :
- ای وای بی عفتت نکنم یک وقت آقایی!
اون یکی که مشخص بود بی خیال تره پقی زد زیر خنده . دست به کمر شدم و با اخم داد زدم :
- شما دو تا بوزینه ی مالیاتی چه طور جرعت کردید ماشین دوست منو بدزدید؟ هــان؟ چه طور چنین جسارت گستاخانه ای کردید؟ خشتکتون رو پرچم بکنم بزنم پس کله اتون ؟ آره؟!
پسر بی خیاله مات و مهبوت نگاهم کرد . فکر کنم یکم زیادی پیاز داغ کردم . آخ خدا از نمایش راه انداختن خوشم میاد!
گلوم رو صاف کردم و با سر و صدا و عصبانیت گفتم :
- نون مردم خورا! حروم خورا ! دزدا ! بلایی به سرتون میارم که روزی هزار بار بنویسید گه خوردم غلط کردم ببخشید! کاری باهاتون میکنم که با خیال راحت جیش کردن براتون ارزو بشه!

یک اکیپ سه چهار نفره که دوتا دختر و دوتا پسر بودن همون لحظه داشتن از کنارمون رد میشدن که با شنیدن حرف های من پوکیدن از خنده . نیم نگاهی سمتشون انداختم که با شناختن یکی از پسرا سریع سرم رو چرخوندم سمش . فرهاد؟ وای وای نریمان پسرِ آقا مرتضی با فرهاد دوسته؟ جفتشونم اینجان؟ خدایا دردسر بیشتر از این؟ با صدای یکی از اون پسر دزدا سرم رو برگردوندم سمتشون :
- فکر نکن الان میترسیم فرار میکنیم . برو راهتو بکش من با تو کاری نکنم روزی هزار بار بنویسی غلط کردم . بیا برو بچه!

فکر کنم فرهاد و نریمان هم تازه من رو شناختن که فرهاد قهرمان بازیش گل کرد و اومد جلو . عاشقم نبود اما میدونستم نسبت بهم بی میل هم نبود پسره ی خاک بر سر . اع اع ... دوست دختر داره ها . بازم میاد اینجا . دستم رو به معنی ایست جلوش گرفتم و دوباره رو به اون دوتا داد زدم :
- دِ یالا بجنب ببینم میخوای چه گلی به سرت بگیری؟
- فری بیا بریم تو چی کار داری عزیزم؟
بفرما اینم دوس دخترش . بی توجه به همه بشکن زدم و آخر بشکن ام انگشت اشاره ام رو سمت دختره گرفتم و دوباره بلند گفتم :
- آ باریکالله! فرهاد برو به حرف دوس دخترت گوش کن این دوتا بزمچه کار خودمن!
دختره ابروش پرید بالا :
- فری میشناسی اینو؟
اهمیتی ندادم و به اون دوتا بچه دزد نگا کردم که انگار با وجود فرهاد یکمی ترسیده بودن . آی حرص خردم! فرهاد یک کتک خوری بود که دومی نداشت! بعد اینا از من نمیترسن از اون میترسن!
- یاسمن؟
با صدای سرد رادان سریع سرم رو به سمتش چرخوندم . ای بابا عجب همه چیز قاراش میریش شدا .
با اخم نگاهم کرد و سرش رو به معنی « چی شده » تکون داد . قاطی کرده بودم و تمرکز نداشتم نمیدونستم چی کار کنم! حضور رادان باعث شد  اونا بیشتر بترسن. خب ایندفعه حق میدم من خودم ترسیدم! با لباس های یک دست مشکی و قیافه اش که با موهای کوتاه شده خشن تر شده بود ترسناکم بود! تازه قیافه اش صد در صد از 2 سال پیش پخته تر و مردونه تر شده بود!
دوباره صدای دختره خش انداخت رو اعصابم :

فری واسه چی وایستادی بیا بریم دیگه؟
ای کوفت فری! ای فری بمیره من حال کنم . اون نریمان وامونده لااقل تکلیفش با خودش روشنه که یک آدم هیزه که فقط نه تنها من بلکه با کل دخترای شهر حال میکنه . نیومد جلو چون اونقدر براش ارزش ندارم تو دیگه چته؟
عصبی و عاجز شدم و دوباره مثل قدیما وقتی که استرس میگرفتم و هول میکردم زبونم به هم پیچید و رو به رادان گفتم :
- بزنشون!
اون اکیپ و اون دو تا پسر که سهله چشمای خودمم گرد شد . تمرکز! تمرکز! یاسمن آروم ... اه! چرا حضور رادان من رو اینقدر هول کرد ؟
رادان اخمش باز شد و با یک ابروی بالا رفته تکرار کرد :
- بزنمشون؟!
دستی به صورتم کشیدم و بدون اینکه جوابش رو بدم در حالی که سعی میکردم آروم باشم رو به اون دوتا پسر که رسما با دیدن قامت رادان خودشون رو خیس کرده بودن گفتم :
- ببین بچه! من اصلا اعصاب مصاب ندارم! سوئیچ رو رد کن بیاد بعدم هری!

Heli SHII
۲۳ بهمن ۱۸:۳۴

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پاسخ :

:))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان