یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_78 رمان هرماس مبرا




 

#پارت_78

. زد روی طبقه ی 2 ....رفتیم طبقه ی دو که از توی آسانسور توضیح داد : - اینجا اون سه تا در که کاملا مشکی هستن ، به ترتیب آبدارخونه ، نماز خونه ، و سرویس بهداشتی هستن . اونجا رو که دیوارش شیشه ای هست رو میبینی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : - آره... چقدر قشنگ...
لبخند زد و گفت : - آره همه این قسمت رو خیلی دوس دارن . کارگاه ماکت سازیه . اون کناریش هم کارگزینیه .
زد روی طبقه ی سه . باز هم از توی آسانسور توضیح داد :
-  اتاق بازبینی ، محاسبه ی خطا و حسابداری هستش .
اون خانومی که اونجا نشسته اون گوشه . خانوم افخمی منشی این طبقه هستن .
دختره رو یک بار از بالا تا پایین و یک بار از پایین به بالا اسکن کردم و یواش گفتم :
- عروسک چینیه؟
بهار کمی سرخ شد و گفت :
- هنوز نیومده شروع نکن دختر . فقط....فقط یکم زیادی ارایش میکنه .
همونطور که خودم طبقه ی چهار رو میزدم با خنده گفتم : - فقط زیادی آرایش میکنه ، فقط بینیشو مثل عروسک عمل کرده ، فقط گونه هاشو عمل کرده ، فقط لب هاشو پرتز کرده ، فقط ابرو هاش رو پوتاکس کرده....
نفسی گرفتم و خواستم ادامه بدم که بهار آروم گفت : - باشه باشه....نکش خودت رو .
لبخندی بهش زدم که رسیدیم طبقه چهار . چیزی که رو به روم بود محشرررر بود! یک ماکت....یک ماکت خیــــــلی بزرگ!درست وسط سالن که تو طبقه های دیگه یک فضای خالی بود به طوری که میشد طبقه ی پاینیش رو دید ، اینجا به جای اون فضای خالی یک ماکت خیلی بزرگ و قشنگ بود .
بهار دستش رو سمت ماکت گرفت و گفت : - این اولین طراحی شرکته . در واقع این ماکت هنرِ دست ِ پدرِ رادانه . البته هیچوقت ساخته نشد! چون همونطوری که میبینی خیلی خیلی بزرگه و یک جورایی نقشه ی یک مجتمعه . کسی نقشه رو نخرید . بعدش هم که از مد افتاد و این فقط شد یک نکته ی مثبت واسه رادان که بگه شرکت من همچین نقشه هایی میکشه!
خندیدم و گفتم : - بعله!
به دو تا در با فاصله زیادی که از هم داشتن اشاره کرد : - اونا....سالن جلسه ی 1 که مال خودمون کارکنان هس . دومی .... سالن جلسه ی 2 که مال وقت هایی هس که کسی خارج از شرکت میاد .
سمت راست هم به دو تا در اشاره کرد و گفت : - و بالاخره . اتاق استراحت کارکنان . اون یکی دری که میبینی اتاق استراحت شخصی رادانه .
به رو به روم ، یعنی ته سالن که یک درِ خیلی بزرگ بود اشاره کردم : - اون چیه؟
لبخدی زد و گفت :- دفتر مدیر عامل . یعنی رادان! خیلی قشنگه باید از نزدیک ببینی . منتها فعلا نمیشه . بیا بریم پیش بچه ها...
چیزی نگفتم و حس فضولی رو در خودم سرکوب کردم .
رفتیم سمت اتاق استراحت و در رو باز کرد . همههه بودن! لبخندی زدم و به همه سلام کردم . خودم رو روی کاناپه ی قهوه ای و راحت گوشه ی اتاق پرت کردم که کارن از جاش پرید و این اتفاق همزمان شد با جیغم . کارن با خنده اومد دستم رو کشید که از روی کاناپه بلند شدم . با جیغ جیغ گفتم : - این چه وعضشه؟ مثل گرداب میمونه آدم میره توش غرق میشه .
شروین بی خیال گفت : - عزیزم باید با آرامش روش بشینی! این کاناپه اصلا مناسب وحشی بازی نیس.
چشم غره ای بهش رفتم و آروم نشستم روی مبل که دوباره حس کردم دارم غرق میشم . دست کارن رو گرفتم و عاجز گفتم : - من میترسم این چرا مبلش این جوریه؟
النا آروم خندید و گفت : - نترس...
شروین پرید وسط حرفش و با لودگی گفت : - نترس تهش ماتحتت میرسه به زمین! جای دوری نیس!

با حرص دست کارن رو ول کردم که دلم هری ریخت پایین . اما مقاومت کردم و گذاشتم تا ته برم داخل گرداب پنپه ها! شروین راست میگفت.....تهش میرسیدم به زمین دیگه . نس عمیقی کشیدم و گفتم : - ببین من کلی با فرزاد چک و چونه زدم که بهم مرخصی داد . خبر خوووووبت چیه؟
کارن با ذوق خندید . یک ابروم پرید بالا . انگار این خبر واقعا خوووبه!
شروین
اگه میخواستم بهت بگم از اول میگفتم . نمی آوردمت اینجا !
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : - راستی چرا به جز ما کسی نیس؟
کارن با خنده گفت : - چون این اتاق کلیشه ایه! رادان اجازه نمیده 1 ثانیه به جز کار ، عمل دیگه ای انجام بدی! ولی خب خداییش....الان وقت استراحت نیس وگرنه میان اینجا .
چیزی نگفتم و به تکون دادن سرم اکتفا کردم ....
نیم ساعت گذشته بود و همچنان مثل ماست نشسته بودیم . حوصله ام سر رفته بود . دهن باز کردم اعتراض کنم که در باز شد و شخصی وارد اتاق شد که سکته ی ناقص رو زدم....هین آرومی کشیدم و دستم رو سریع کذاشتم رو قفسه سینم . یا خدا....یا بسماالله! مهرداد و النا هم که مثل من از چیزی خبر نداشتن شکه شده بودن . نگاهِ سردش رو آروم چرخوند که تو نگاه من قفل شد و مثل دفعه ی اولی که همدیگه رو دیدیم هری دلم ریخت پایین . رها لبخند آرومی زد و مثل رادان نگاهش رو چرخوند . اولین نفر شروین به خودش اومد: - اوووو بچه هااااا دلمون براتون تنگ شده بود !
بهار با هیجان رفت سمت رها و در آغوش کشیدش . اما من هنوز نگاهم به رادان بود که 180 درجه که نه ولی یک 90 درجه ای فرق کرده بود . موهاش دیگه روی پیشونیش ول نبود! کنار سرش رو ماشین کرده بود و موهاش رو مثل کارن داده بود بالا . ته ریش بیشتری گذاشته بود و حس میکردم قیافه اش خشن تر شده .
مهرداد هم که به خودش اومد با خوشحالی غیر قابل توصیفی از جاش بلند شد . گیج به رها نگاه کردم که با دیدنم ابروش پرید بالا . اومد جلو و با زست خاصی دستاش رو باز کرد : - تو نمیای رفع دلتنگی کنی؟ میخوای تا صبح گیج و منگ من رو نگاه کنی؟
سریع بلند شدم بغلش کردم . با خنده محکم به خودم فشردمش و گفتم: - بزرگ شدی ها!
چیزی نگفت و فقط با دستش پشت کمرم ضربه ی آرومی زد .
از هم جدا شدیم و با لبخند به رادان نگاه کردم که با اخم سعی داشت شروین رو قانع کنه بغلش نکنه . کی باورش میشه دلم براش تنگ شده بود؟ حتی خودم هم باورم نمیشه اما الان که دیدمش فهمیدم درست به اندازه ی رها دل تنگش بودم .
حتی اخم هاش....حتی بد قلقی هاش....
شروین با لبخند عمیق و خوشحالی غیر قابل وصفی گفت : - خلید دیگه! خلید شما دو تا! این همه آدم منتظرتونن بعد میرن فرانسه تازه....
به رادان چپ چپ نگاه کرد و با  حرص گفت : - درگیر از ما بهترون میشن حتی حواب تلفن هامونم نمیدن!
رها با همون صدای گرم همیشگیش که عجیب دلتنگ از نزدیک شنیدنش بودم گفت : - من که جوابتو میدادم .
شروین بی حواس گفت : - حالا....همون ...
بی دلیل و فقط از روی خوشحالی خندیدم و دستم رو دور گردن رها انداختم :
- خب....حالا چی کار کنیم؟ بریم ناهار بخوریم . 


 النا با لبخند گفت : - من که موافقم .
شروین زودتر از هرکسی گفت :
خب النا که موافق باشه این مهرداد زن ذلیل هم موافقه . منم که همیشه پایه ام یاسمنم که خودش پیشنهاد داد . کارنم که بیاد دیگه خودش رو لوس نکنه بهار هم که اصا نمیشه نیاد. رها و رادان هم که اصلِ کارین پس.....حله دیگه بریم!
خندیدم و گفتم : - بریدی و دوختی و تنمونم کردی که!
دستی به معنی برو بابا تکون داد و شال بافت سیاه سبزش رو روی گردنش جا به جا کرد . دقیقا از وقتی که یانا رفت تو زنگی نباتی شروین تو هر فصل و هر زمانی این شال رو که یانا خودش خریده رو میندازه دور گردنش . لبام رو به هم فشردم و لعنت کردم باعث و بانی اون تصادف کوفتی رو . کیفم رو برداشتم و همه با هم از اتاق خارج شدیم . شروین همونطور که سمت آسانسور میرفتیم گفت : - خب... کجا بریم؟ بریم شاندیز؟

میتونستم بگم دلم نمیاد بدون مامان بیام شاندیز چون باید خیلی ولخرجی کنم و اونقدر پول ندارم که بخوام همیشه از این ولخرجی ها کنم؟ دروغ چرا؟! اگه به من باشه کلا نمیرم خرجش زیاده . اما نمیخوام خودم رو پایین بکشم . غرق فکر بودم که رسدیم به آسانسور . شروین و مهرداد و النا و رها و بهار سوار آسانسور سمت چپ شدن . شروین ما بریم بعد شما بیاید .
متعجب چشمام رو گرد کردم : - وا! پس برای چی دو تا آسانسور اینجا گذاشتن؟
کارن متاسف گفت : - اون یکی خرابه . وقتم نکردم بدم درستش کنن .
خندیدم و گفتم
باشه بابا حالا چرا مثل مادر مرده ها افسوس میخوری؟
چیزی نگفت و فقط لبخند زد . در آسانسور اونا که بسته شد یک جو به شدت وحشتناک بین من....رادان....و کارن به وجود اومد!
 


پ . ن : ( کپی تحت هر شرایطی ممنوع! )

nana
۱۷ بهمن ۱۳:۱۸

از یه بابت دوست دارم سریعتر به اخر برسم از یه بابتم دوست ندارم تموم بشه 😑

یاسی به نظرت چیکارکنم اخه چرا انقدر قلمت خوبه 😅😁

پاسخ :

نظر لطفته عزیز دلم . 
نگران نباش هنوز فصل دومه . یک فصل سه هم هست
Heli-TABA SHY88
۱۸ بهمن ۲۰:۵۴
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پاسخ :

:))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان