#پارت_76
. داشتم دنبال کلید میگشتم که با صدای آقا مرتضی چشمام رو محکم و با حرص به هم فشردم:
- به! سلام علیکم یاسمن خانوم!
سعی کردم لبخند بزنم و با منحنی گوشه ی لبم که شبیه هرچیزی بود الا لبخند سرم رو بلند کردم . با همون لبخند کج و معوج گفتم : - سلام آقا رضا . خوب هستین شما؟
مثل همیشه دستی زیر سیبلِ مشتش کشید و گفت : - بله....بله اگه شما اجارت رو به موقع بدی حال ما هم خوبه !
سعی کردم حرص ام رو پنهان کنم و گفتم :- خب.... هنوز که وقتش نرسیده!
یک ابروش رو انداخت بالا و گفت : - دو ماه پیش سرِ وقت اجاره ندادی! شدی چوپان دروغ گو! بهت اعتمادی نیس!
سرم رو کلافه تکون دادم و گفتم : - بله بله متوجهم اما این ماه به موقع میدم .
سرش رو با رضایت از اینکه زهر چشمِ به موقعی ازم گرفته تکون داد و سوار پیکان قدیمی و زرد رنگش شد . خدایا! ببین تورخدا!
با حرص کلید رو توی قفل قدیمی در چرخوندم و وارد شدم . لعنت به تو و غرور بی جات یاسمن! لعنت بهت! دو سال پیش که من نمیدونم عمو رضا با چه ترفندی موفق شد رای دادگاه رو که بسیار ساده مال ما بود رو به نفع خودش تغییر بده ، فکر نمیکردم اینقدر بدبخت میشم وگرنه قطعا جلوش می ایستادم و به خاطر غرور سکوت نمیکردم! هیچ یادم نمیره که با ظاهری مثلا ناراحت اومدن خونه و به زبون بی زبونی گفتن « خونه رو خالی کنید »
منم با حرص گفتم « خونه مال خودتون گدا گشنه ها »
مهسا که طبق معمول خودش رو قاطی همه چیز میکرد حسابی حرص خورد. وسایل رو تند تند داشتم جمع میکردم که با حرف مهسا سرم دود کشید « اوی اونا هم مالِ مائه . حواست که هس؟! ولی چون خیلی بدبختی میدیمش به تو »
عمو رضا و عمه سمانه با تمام نامردیشون آب شدن از خجالت و سرزنشگر به مهسا نگاه کردن . اما من اونقدر به خودم و شخصیتم بر خورد که نموندم تا ببینم میخوان چی کار کنن! یک چمدون واسه خودم و یک چمدون واسه مامان برداشتم و بدون هیچ چیزِ دیگه ای فقط از اونجا زدیم بیرون!
شروین و کارن و حتی مهرداد از گوشه کنار بهمون کمک میکردن اما نمیزاشتم عملا بهم کمک کنن . همون که شروین پول دستگاه های یانا رو میداد بس بود! به همون غرور لعنتیم بر میخورد! کلا بعد از مرگ بابا همش حس میکنم همه میخوان بهم خیانت کنن یا غرور ام رو بشکنن . دست خودم نیس! تصمیم گرفتم تو همون سنِ کم با همون اوضاع روحی خراب کار کنم....اما کی کار میداد؟ رادان از راهِ دور قبول کرد که من تو شرکتش کار کنم اما دروغ چرا؟ دیگه روم نمیشد حتی ذره ای زیرِ سایه اش باشم . خجالت میکشیدم . با اون کار ها و قضاوت ها و آبرو ریزی هایی که من کردم خیلی قلبش بزرگه که بخشیدم. اتفاقی تو خیابون فرزاد رو دیدم . اصلا هر چیزی که مربوط به فرزاده برای من عجیب و غیر قابل باوره . مثلا این که همیشه باید سرنوشت کاری بکنه که من و اون اتفاقی هم رو ببینیم . رزا که خیلی به همه چیز مشکوک بود باور نمیکرد و میگفت عمدیه اما من آدم مهمی نبودم که کسی به صورت عمدی بخواد سرِ راه ام سبز شه . همون دو سال پیش که فرزاد رو دیدم و حالم خیلی خراب بود ، سفره ی دلم رو براش باز کردم و اون هم اجازه داد تو شرکتش کار کنم . اوضاع روحیم افتضاح بود و فرزاد واقعا نقش مهمی توی بهتر شدن حالم داشت . البته هنوزم کاملا خوب نشدم و حس میکنم اون یاسمن قبلی دیگه برنمگرده اما خیلی نسبت به اوایل بهترم . رابطه ای که با فرزاد داشتم یک چیزی تو حدود رابطه ام با مهرداد بود . آهی کشیدم و کفش هام رو در آوردم . کجا بودم......کجا هستم! کی فکرش رو میکرد من تو 20_21 سالگی برم سرِ کار؟ وارد شدم و برعکس دو سال پیش بدون سر و صدا رفتم داخل آشپزخونه ی نقلی ای که داشتیم . مامان با همون وعضیت کار های خونه رو میکرد . رفتم از پشت سر گونه اش رو بوسیدم و گفتم : به به .... مامان چه کردی! از کجا میدونستی امروز حوس کوکو سبزی کردم؟
لبخند آرومی زد و چیزی نگفت . اما هم هم خودش میدونستیم که این کوکو سبزی تنها دلیلش این بود که ما راحت نمیتونستیم گوشت یا برنج بخریم .
لبام رو به هم فشردم و کلافه رفتم داخل اتاقم . لباسام رو در آوردم و بی حوصله به هر طرفی که شد پرتشون کردم . کشِ موهام رو که حالا دیگه تا کمرم میرسید رو باز کردم و دستم رو توشن فرو بردم . دستم رو تکون دادم تا موهام کمی هوا بخوره . حوس موی بلند نکرده بودم . اما اونقدر شرایط سخت شده بود و از اونطرف گرونی ها به همه فشار آورده بود که حتی دلم نمیومد پول آریشگاه بدم! خودم رو پرت کردم روی تخت ز وار در رفته ی گوشه ی اتاق که از اثاثیه های آقا مرتضی بود که نمیخواستش . مال پسرش بود . آخ! پسرش! پسر هیز و احمقش . لامصب عاشقم که نبود! تقریبا عاشق دخترای کلِ محل بود! محله که نه...شهر! یعنی هر وقت از خونه خارج میشم باید ترس این رو داشته باشم که وای خدا! این پسره رو نبینم!
موبایلم رو که تنها چیز باقی مونده از گذشته ی خوبم بود رو برداشتم . تنها چیزی بود که هنوزم مارکش خوب بود البته خب مدل های بالاتر هم اومدن اما من به همینم راضی ام . رفتم تو تلگرام و مثل همیشه اول از همه با عذاب وجدان زدم روی پروفایل رادان . هیچ راه ارتباطی ای باهاش وجود نداشت! دست رها رو گفت، رفتن با هم فرانسه و هیچ ردی ازش باقی نموند . البته رها هنوزم باهامون در ارتباط بود اما رادان انگار ما ها رو ترد کرده بود . رها گاهی که برام درد و دل میکرد میگفت نمیدونه باهاش چی کار کنه . میگفت از اون رادان قدیمی هیچ چیزی نمونده و الان کسیه که یا مشروب میخوره یا تو پارتی ها جولون میده . بازم جای شکرش باقیه که هنوزم دلِ خوشی از لمس پوست دیگران و نزدیکی نداره . البته میگفت خیلی دوس دختر داره اما از اونجایی که به زور بغلشون میکنه کار به جاهای باریک نمیکشه! دست خودم نبودم که همه ی اینا رو از چشم خودم میدیدم . عذاب وجدان داشتم . آخرش هم نفهمیدم چی شد و کی به کیه اما میدونستم رادان مقصر نیس!
پوفی کشیدم و کلافه گروه ها رو بالا پایین کردم . هیچ چیز سر گرم کننده ای هم نبود که! دوباره پوف کشیدم و به ساعت نگاه کردم . 3:5 دقیقه . ساعت 4 کلاس داشتم . از اونطرف باید ساعت 7 دوباره میرفتم شرکت . اخم کردم و ناراضی پام رو به تخت کوبیدم . هنوزم این شرایط برای من سخت بود . با پیامی از شروین که بالای صفحه نمایان شد با چشمای گرد شده سیخ نشستم سرِ جام « بچه هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا......»
بقیه اش دیده نمیشد . سریع زدم روش . خیلی وقت بود شروین اینطوری حرف نمیزد و هرچند تلاش میکرد آدم قبلی باشه بازم کم انرژی تر شده بود
-بچه هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خبررررررررررررر خوووووووووووب!
خبر خوب؟ خوب؟ نیشم باز شد و خوشحال تایپ کردم : چی شده؟ بگو بگو؟
خبر خوب! اونم بین این همه بدبختی! واقعا عالیه!
مهرداد – شروین بگو دیگه کار دارم .
کارن – 10دقیقه دیگه جلسه دارم بدو بگو!
شروین – دیگه لازم نیس جلسه بری! کسی که واقعا باید بره خودش داره میاد .
گیج نگاه کردم به صفحه که بهار پیام داد : - اقا شروین اذیتشون نکنید .
النا- بهار تو میدونی چی شده؟
بهار- آره .
اخم کردم و نوشتم – اه! این کارا چیه ؟ شروین بنال بگو چی شده؟
شروین – نچ نچ نچ...سوپرایزه!
بهار – اع!بگید بهشون .
شروین – نه راه نداره ....فردا! آب دستتونه بزارید زمین همتون ساعت 12 ی بعد از ظهر پاشید بیایید شرکت رادان . یاسمن کلاس دارم و کار دارم و از اینجور چیزا نگو میدونی که فرزاد بهت مرخصی میده یک روزم نری دانشگاه به جایی بر نمیخوره . مهرداد مریض هاتو کنسل کن . خلاصه همتون کارتون رو جفت و جور کنید ، فردا ترگل ورگل کنید و خوشگل و مرتب بیاید شرکت .
اخم کردم و حرصی نوشتم : - ذلیل نشی شروین! من تا ندونم چه خبره نمیام!
شروین – اولا مجبوری .... دوما! به ضرر خودته اگه نیای . نمیدونی چی میخوام نشونتون بدم .
کارن – آ آ آ من فهمیدم .
شروین – خو بعله دیگه بهار که بدونه دو دقه(دقیقه) بعدش تو هم میدونی .
النا – نگو الان بهار تا همینجا هم سرخ شده از خجالت .
آروم خندیدم و منم یک چیزی نوشتم . نیم ساعتی چت کردم و حتی در هین غذا خوردن چت میکردم . لامصب اصلا نم پس نمیداد . پوفی کشیدم و رفتم تا لباس بپوشم و برم دانشگاه . امید من به همین خل و چل هاست دیگه . وگرنه از غصه دق میکردم . با صدای تک بوق ام وی امِ معروف رزا سرم رو بالا آوردم . از وقتی ریحانه رفت صمیمیت بیشتری بین من و رزا جون گرفت و چون هم دانشگاهی بودیم و دقیقا هم ، تو یک رشته درس میخوندیم ، تمام واحد ها رو باهم برداشتیم و رابطه مون حسابی خوب شد . در رو باز کردم و نشستم : - سلاااام بر رفیق گلم!
با نیشخند گفت : - سلامممم بر رفیق کـ*خلم
چشمام گرد شد و حرصی گفتم : - رزا! تو مدرسه بی ادب بودی از وقتی اومدیم دانشگاه کلا کلمه ی ادب از مغزت پاک شده!
بی اهمیت سرش رو تکون داد و گفت : - ما که راضی ایم .
هنوزم کمی لات بود و هنوزم بی چاک و دهن بود .لبخندی زدم و همونطور که مقنعه ام رو مرتب میکردم گفتم : - امروز با آزاده کلاس داریم نه؟
سرش رو تکون داد : - آره بدبختانه! خوب درس میده ولی لامصب یک امتحان هایی میگیره که آدم کفش میره تو (بووووق)
چند لحظه سکوت کردم و بعد جیغ زدم : - رززززز! تو واقعا بی شعور و بی ادبی!
خندید و گفت : - چاکر شما!
لبام رو با حرص به هم فشردم و چیزی نگفتم . خودش به حرف اومد : - حالا میگم با گندی که سرِ کلاسش زدیم چه کنیم؟
گیج گفتم : - کدوم گند؟
پوکر فیس نگاهم کرد و گفت : - آب! مادمازل.....آب!
لب و لوچه ام آویزون شد و گفتم : - حالا درسته خراب کاری زیاد میکنم اما خودتم میدونی اینکه من اشباهی به جای لیوان آب ، لیوان آبلیمو رو برداشتم و وقتی میخواستم بدم بهش پام گیر کرد به مزایک و کل آبلیمو ریخت رو هیکلش ؛ عمدی نبود! اصلا اون که از هنر های من با خبر بود چه طور جرعت کرد بگه من براش اب بیارم؟
رزا با ژست خاصی گفت : - اوهوع! جرعت....آری آری....هرکسی جرعت در افتادن با شما را ندارد بانو!
همون لحظه رسیدم که دیگه چیزی نگفتم . وقتی ماشین رو پارک کرد ، پیاده شدیم و شونه به شونه ی هم رفتیم سمت کلاس جناب آزاده!
_______________________________________
گیج به لباس هام نگاه کردم . البته همچین زیاد هم نبودن چون سرِ همون قضیه ی غرور و اینا لباس زیادی بر نداشتم ، اما مشکل این بود که نمیدونستم شروین برای چی میخواد لباس خوب بپوشم . رسمی؟ اسپرت؟ من که نمیدونستم قراره کجا برم . خب....میرم شرکت....اما اگه مهمونی بود چی؟
کلافه موهام رو کشیدم و بی خیال این چیزا یک لباس نسبتا رسمی انتخاب کردم
شلوار کرب مشکی ، به همراه مانتوی بلند طوسی . یک روسری مشکی طوس هم برداشتم و تنها به یک رژ کمرنگ بسنده کردم . کیف ساده ی مشکیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم . مامان طبق معمول همیشه ، اگه کاری نبود تند تند بافتنی میبافت . کارش همین بود....یا کار...یا بافتنی... اوم مامانی که دو سال پیش اصلا اهل این چیزا نبود و پر انرژی میرفت کلاس یوگا!
سعی کردم پر انرژی باشم : - مامااان؟
سرش رو با مکث آورد بالا و لبخندی بهم زد . منم متقابلا لبخند زدم و گفتم :
- من کار دارم جایی . میرم ولی معلوم نیس کی برگردم . البته نگران نباش سعی میکنم تا قبل از 7 برگردم .
خم شدم و کفش های عروسکی یشمی مو پام کردم . در همون هین که خم بودم مامان گفت : - باشه مادر برو . فقط....
بالاخره پام کردم . نفس عمیقی کشیدم و صاف ایستادم : - فقط؟!
آروم گفت : - امروز ....نمیریم به یانا سر بزنیم؟
مادر بود . دلش طاقت نمیاورد . هر روز به یانا سر میزد . سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم : - چرا مادر من . میریم . حتما!
لبش به خنده باز شد و من با یک خداحافظی ساده از خونه خارج شدم
#رادانــــــــ
به صورت شیطون و تخسش نگاه کردم که در حالت خواب هم مثل باقلوا شیرین بود . دستش رو تخت و سرش رو دستش بود . ظاهرا اصلا دلش نمیخواست کنار من بخوابه . ریز ریز خندیدم . چه میدونست من خودم رو زدم به خواب تا اون بخوابه و من بغلش کنم؟ نیم خیز شدم و از زیر بغلش گرفتم . بلندش کردم و کشیدمش رو تخت . آروم بغلش کردم که سرش رو سینه ام افتاد . انگشت اشاره ام رو نوازش وار زیر گلوش کشیدم که تو عالم خواب لبخند نمکینی زد و کمی تو خودش جمع شد ، مثل گربه های ملوس سرش رو به قفسه سنم مالوند و لبخند عمیقی زد . خودم رو کنترل کردم تا نخندم . آروم لپش رو کشیدم . اخم کرد! انگار هرکاری میکردم با اینکه خواب بود واکنش بهش نشون میداد . آروم خندیدم و بیشتر دستام رو دور بدن ظریف و دخترانه اش پیچیدم ....
- قاتـــــل! تو قاتلیییییی
********
با نفس نفس از خواب پریدم . عرق سرد از پیشونی ایم میریخت و حالم حسابی بد بود . هنوزم گاهی همون خواب های عجیب از اون دختر مجهول رو میبینم ... همونی که هیچوقت نفهمیدم کیه . اون وسط میون حس و حالی که نمیدونم چرا خوبه فریاد یاسمن که بهم میگه قاتل حالم رو به شدت بد میکنه .....