#پارت_74
هر از گاهی یک صدایی شبیه « فیش » ازش شنیده میشد اما نمیدونم چه رفتاری ازم دیده بود که جرعت نداشت با خیال آسوده گریه کنه . بی اعصاب کمد رو باز کردم و اولین لباس مشکی رو کشیدم بیرون....مانتو مشکی! شلور مشکی! روسری مشکی! حتی جوراب مشکی.... انگار بدنم هم عذا گرفته بود که زیر چشمام هم تیره شده بودن . دوباره صدایی شبیه فیش ازش شنیدم که عصبی در کمد رو محکم به هم کوبیدم و تقریبا داد زدم : - دِ گریه نکن! واسه چی عذا گرفتی الان تو؟ میخوای دشمن شاد کنی یا رفیق پیدا کنی؟ مامان به خدا اعصاب ندارم اصلا هم خوشم نمیاد باهات دعوا کنم . پس لطفااا اینقد ررو مغزم یورتمه نرو!
از من بعید بود این طور گستاخانه صحبت کردن با بزرگتر اونم کی؟ مامان نازنیم! اما این روزا دیگه حتی خودم هم خودم رو نمیشناختم . مامان که واقعا یک جورایی شانس آوردیم از اون عمل جراحی 12 ساعته جون سالم به در برد حالش حسابی بد بود اما میخواست حتما تو عذای شوهرش باشه . با صدای زنگ آیفون کلافه چند لاخ موی بیرون اومده از شالم رو به داخل هدایت کردم و سمت اف اف رفتم . بی حوصله به افرادی که از مانیتور دیده میشد نگاه کردم. عمه؟ عمو؟ چه خبره؟
با اخم در رو باز کردم و طلبکار جلوی در ایستادم . عمه سمانه و دخترش مهسا خانوم مطهر! همراه با عمو رضا و زن عمو لیلا و دخترشون ساناز و پسرشون فرهاد ، و عمه زکیه و دختر کوچیکش آسمان مثل مجسمه جلوم ایستاده بودند . از اونجایی که مطمئن بودم برای دلداری و همدردی نیومدن و حسابی هم سگ شده بودم ، خیلی بی ادبانه به چهارچوب در تکیه زدم و با نیشخند گفتم : - به به ....صفا آوردید! منور کردید! میگفتید میخوایید بیاید گاوی ... گوسفندی.... بزغاله ای الاغی چیزی قربونی میکردم . تا بابا زنده بود که سال تا سال که سهله قرن تا قرن ما افتخار میزبانی از شما رو نداشتیم!
مهسا با حرص تقریبا جیغ زد : - دهنت رو ببند دختره ی پاپتی مطمئن باش الانم افتخار میزبانی نداری!
بفرما! نگفتم! من اگه این قوم عجوج مجوج رو نشناسم که یاسمن نیستم . عمو رضا چشم غره ی مثلا نامحسوسی بهش رفت . فرهاد هم که طبق معمول در حال هیز بازی بود و مثل گاو زل زده بود بهم چشم هم ازم برنمیداشت .
کلافه دستی برای مهسا به معنی گمشو بابا تکون دادم که تا نکجا آبداش سوخت . کلافه تر گفتم : - فرمایش؟
عمه زکیه طاقت نیاورد و عصبی گفت : - کجاست بابای تو که ببینه چه دختری تربیت کرده؟
خیلی سرد و جدی ، یک ابرمو انداختم بالا و گفتم : - به اذن الهی امروز قراره برن قبرستون . حالا واقعا کجاست بابای ما که ببینه خواهر برادر هاش به جای دلداری و همدردی اومدن تا مثل بختک روی مال و اموالش چتر بشن؟
من تیری در تاریکی زدم چون حدس دیگه ای نمیزدم اما انگار تیرم درست به هدف خورد که همشون هول کردن و بالاخره فرهاد و ساناز که کمی از همشون عاقل تر بودن و قابل تحمل تر ، شرم کردند!فرهاد غمگین سرش رو پایین انداخت و ساناز در هین گزیدن لبش صورتش از شرم سرخ شد و نگاهش رو دزدید . نگفتم! اما تو قلبم لااقل اون دوتا رو بخشیدم! مهسا با پروئی گفت : - آره اصن حقمونه اومدیم بگیریمش .
تکیه ام رو از چهارچوب گرفتم و بی حوصله گفتم : - اشتباه اومدی! حق رو قانون انتخاب میکنه اگرم شما یک جو عقل داشته باشی باید در جریان باشی که ارث فرد فوت شده اول به پدر مادر و فرزندان ، و همچنین همسرش میرسه . تا زمانی که این سه نفری که نام بردم زنده باشن هیچ ارثی به خواهر و برادر نمیرسه که شکر خدا هم من هم مامان هم بابابزرگ سر و مر و گنده ایم! پس الکی دندون تیز نکنید! ذره ای از این اموال قرار نیست به شما برسه . بعدشم! اینا که در برابر ارث های مامانبزرگ که عمو رضا جان لطف کردن و هاپولی کردنشون چیزی نیس! طمع تا چه حد؟!
باز هم ساناز و فرهاد از خجالت آب شدن و بقیه حق به جانب حرص خوردن . عمه سمانه نیشخند معناداری زد و گفت : - پس بشین ببین چیزی به ما میرسه یا نه؟
دست خودم نبد اما پوکیدم از خنده . بعد از 10 ثانیه خندیدن یهو جدی شدم با تمسخر گفتم: - باور کنم شما همونی هستی که چند وقت پیش اومدی بیمارستان جلز ولز میکردی آااایییی بی داداش شدم؟! در ضمن نیازی به دیدن ندارم چون مثل شما هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به خاطر پول دل یتیم بشکونم یا به هم خونم اهانت کنم! تهش چی میشه؟ مال شما! اگه پول ناحق و پول یتیم از گلوتون پایین میره.....به جهنم! نوش جونتون بشه!
بی توجه به اونا در رو محکم به هم کوبیدم و سرم رو گذاشتم رو در . خدایا....هستی؟
با صدای مامان آروم سرم رو سمتش چرخوندم
با بغض گفت : - یاس...یاسمن مادر....اینقدر حرص نخور....چرا همچین...
نموندم تا ادامه بده . دروغ چرا؟ دلم نمیومد صدای پر بغضش رو بشنوم ! کیف مشکیم رو بی حوصله انداختم رو شونه ام و از اتاق خارج شدم . رفتم سمت مامان که حسابی رنگ رو از صورتش پریده بود و مطمئن شدم حدااقل 40 درصد لاغر تر شده . دسته های ویلچر رو گرفتم و هول دادم . سوار آسانسور شدیم و دگمه ی همکف رو فشردم . از در که خارج شدیم فرهاد رو دیدم که به درخت رو به روی خونه تکیه زده و غمگین به خونه نگاه میکنه . با دیدنمون سریع اومد جلو . رو بهم با لحنی ملتمس گفت : - میشه...میشه تنها حرف بزنیم؟
مامان که مثلا فکر میکرد فرهاد میخواد به عنوان پسر عمو از من حمایت کنه چیزای خوب خوب بگه سریع دستش رو گذاشت رو چرخ های ویلچر و به سختی ازمون دور شد . مثلا میخواست من رابطه ام با خانواده ی پدری خوب باشه اما مگه همین الان ندید چی شد؟!
بی حوصله بهش نگاه کردم و طلبکار سرم رو به معنی « چیه » تکون دادم . لباش رو به هم فشرد و شرمنده گفت : - یاسمن...من....من واقعا از طرف همه بابت این اتفاق معذرت میخوام . تلاشم رو میکنم بابا و عمه رو منصرف کنم اما اگه نتونستم بدون که من و ساناز با این کار مخالفیم . شرمنده ی تو و عموی خدا بیامرزم به خدا . حلالمون میکنی؟
معلوم نبود چقدر به گرفتن اون ارث مطمئن بود که حالا طلب حلالیت میکرد . بی حوصله سرم رو تکون دادم و خواستم از کنارش رد شم که سریع گفت :-مقصدمون که یکیه میخوای من برسونمتون؟
خواستم مخالفت کنم که مامان که حالا به سمتمون میومد با صدای بی رمق و بی انرژیش گفت : - زحمت نشه برات فرهاد جان؟
مامانه دیگه! هرچی بهش بدی میکنن جز خوبی جواب نمیگیرن! حرصی نگاهش کردم که فرهاد هم خوشحال از این که میتونه ما رو برسونه گفت : - نه بابا چه زحمتی زن عمو . بیاین....بیاین بریم که دیر نرسیم .
پوفی کشیدم و خسته و کلافه و عصبی سمت پژو پارسش رفتیم....