یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_108 رمان هرماس مبرا


 

#پارت_108

فاطمه آروم گفت :

- راستی اگه غذا میاری باید ببری آبدارخونه و بدی به هرکسی که حالا اونجا هست .

بعدش اگه خواستیش باید تماس بگیری با آبدارخونه و بگی برات گرم کنن و بیارن . اگر

نه هم که میتوین بیای کافه ی مخصوص شرکت و غذا سفارش بدی. خدمات کافه به جز

ناهار و شام برای کارمند ها رایگانه .

سری تکون دادم و زیر لب هومی گفتم . بالاخره به یک در بزرگ رسیدیم که باز هم

شیشه ای بود . از در باز رد شدیم و وارد یک جایی شبیه به حیاط شدیم . از در وردی

که وارد پارکینگ میشدی این قسمت خیل محو دیده میشد . اما نمیدونستم اینقدر

قسنگه . فضای باز! فشای باز سبز .. چشم مصنوعی طبیعی داشت و اگه هرجایی خالی

بود ، سنگ فرش شده بود . به علاوه ی یک عالمه بوته ی شمشاد و دو سه تا درخت بید

مجنون که من عاشقشون بودم! صندلی های فلزی ، به شکل خاص و زیبایی به همراهمیز

های کوچیک فلزی چیده شده بودن. ملیکا و بهار رفتم سمت یک میز که زیر درخت بود

و منم از خدا خواسته دنبالشون رفتم . با لبخند نشستم و به کارکنان کافه نگاه کردم .

یک میز بزرگ شبیه سلف سرویس یا کانتر بود که پشتش دو سه نفر در حال رفت و آمد

بودن و اگار مسئول اونجا بودن . فاطمه بلند شد و گفت :

- خب . کی چی میخواد؟

ابرو بالا انداختم و گفتم:

- اینجا این همه دم و دستگاه داره اون وقت خودمون باید سفارش بدیم .

ملیکا نگاهم کرد و با اکراه گفت :- خب واقعا که کافی شاپ نیس! اینجا حتی منو هم نداره .

 

بهار انگار چیزی یادش اومد که اروم گفت :

- وای یادم رفت . اینجا منو نداره تو چی میخوای؟ واسه ناهار پیراشکی و نودلیت و پاستا

داره . کدومش؟

ملیکا رو به فاطمه گفت :

- من نودل .

منم شونه ای بالا انداختم و با نیش باز گفتم :

- قطعا پیراشکی!

بهار هم آروم گفت :

- منم فقط یک چایی با کیک برام کافیه .

فاطمه اخم کرد و گفت :

- وا! چرا؟ بدون ناهار که نمیشه!

بهار کمی غمگین شد و گفت :

- معده ام به هم ریخته . وگرنه من که هر روز خودم غذا میارم . دیشب به خاطر طلب

کار های بابا ...

پریدم وسط حرفش و گفتم :

- حالا ولش کنین چه اهمیتی داره . فاطمه برو بگیر اینقدر این بچه رو سوال پیچ نکن .

فاطمه با مکث شونه ای بالا انداخت و رفت . صندلیم رو به بهار نزدیک کردم و زیر

گوشش آروم گفتم :

- بهار! لازم نیست همه چیز رو به همه کس بگی ها! بعدا برات دردسر میشه .

متعجب و آروم گفت :

- چرا؟ من به فاطمه اعتماد دارم .

اوف خدایا . چرا این دختر اینقدر صاف و ساده بود؟ دلسوز نگاهش کردم و کلافه گفتم:

- حالا تو به کسی چیزی نگو خب؟ تو دلت نگه ندار . با یکی درد و دل کن اما همه جا

دیگه جار نزن .کمی نگاهم کرد و بعد به ناچار گفت :

- باشه .

نفس عمیقی کشیدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم . بی کار اطراف رو کنکاش

کردم . افخمی رو دیدم که همونطور که با موبایل صحبت میکرد و حسابی هم عصبانی

بود رفت سمتی که سفارش میدادن . ملیکا آروم گفت :

- این چشه؟ تا حالا اینطوری نبوده!

نمیدونم افخمی به مسئول اونجا چی گفت که سریع یک ظرف بزرگ دادن بهش . ظرف

رو با یک دستش گرفت و با دست دیگش همونطور که داد و بی داد میکرد رفت سمت

خروجی :

- آقای صالحی ! میگم شما دو دقیقه اینا رو جدا کنین از هم! من الان میام . اقای

اصلانی بفهمه دوباره دعوا کردن بدبخت میشیم ! هردوتاشون رو اخراج میکنه به خدا!

آخر تعادلش رو از دست داد و برای نگه داشت ظرف توی دستش مجبور شد موبایل رورها کنه . موبایل افتاد رو زمین و اون عصبی سرش رو آورد بالا . چشمش که به من خو

رد اومد جلو و ظرف رو به زور گذاشت تو دستام:

- ببین اینو برو بده به آقای اصلانی خب؟ پرسید افخمی کجاس بگو... بگو جیش داشت!

جیش داشت رفت دستشویی!

بعدم بدون فرصت دوید سمت در خروجی . با دهن باز نگاهش کردم و بعد با بهت به

ظرف نگاه کردم . ملیکا اخماش کمی باز شد و آروم خندید  . رو به من کرد و قانع کننده

گفت :

- من فهمیدم داستان چیه . یک پیر مرد و یک پسر جوون تو بخش بازبینی هستن که

همیشه با هم دعوا میکنن . پسر جوونه دست بر قضا برادر زاده ی افخمیه . تا الان هم با

پا در میونی افخمی اخراج نشدن . اوضاع هم واقعا جدیه که افخمی میگه به آقای اصلانی

بگو جیش داشت!

سری تکون دادم و همچنان گیج از جام بلند شدم ...بعد از طی کردن راه تکراری ، سالن،

آسانسور و دوباره سالن بالاخره به دفتر رادان رسیدم . ظرف رو توی دستم جا به جا

کردم و اون کلید کوفتی رو با آرنج دست چپم فشردم که در باز شد . با یاد اوری اینکه

رادان چه طوری سر کارم گذاشته حرصی برای خودم دهن کجی کردم . آروم رفتم داخل

و برای باز کردن در دیگه ، چون دستم پر بود با کفشم دو تا تقه زدم . در باز شد و دوباره

ظرف رو تو دستم جا به جا کردم و رفتم داخل . رادان بی خیال و بی پروا لم داده بود رو

مبل و داشت تیلویزون میدید! خدایا! این مگه رئیس این شرکت کوفتی نیس! ناباور رفتم

جلو به تی وی نگاه کردم . اوپس! داشت کارمند ها رو رصد میکرد نامرد . خوب به تصاویر

نگاه کردم و فهمیدم دوربین اتاق رادان گوشه ی سمت راسته . برگشتم سمت دوربین و

براش چشم غره رفتم . بالاخره صداش در اومد :

- وقتی خودم اینجام واسه چی از دوربین چشم غره میری؟ افخمی کو؟

پوفی کشیدم و مبل رو دور زدم تا رو به روش باشم . ظرف رو گذاشتم رو میز و من من

کنان گفتم:

- چیز... چیز دستشویی داشت!

سرم رو بالا گرفتم و با قیافه ی دلقک مانندی نگاهش کردم . ابرو بالا انداخت:

- دستشویی داشت؟

شونه ای بالا انداختم و چشم براش گرد کردم .

سرش رو تکون داد و جدی و عادی گفت :

- میدونی که بلد نیستی دروغ بگی نه؟

آب دهنم رو قورت دادم ، از کنارش رد شدم و خواستم برم اما مچ دستم رو گرفت .

متعجب گفتم:

- چیه؟

بدون اینکه نگاهم کنه با چشم و ابرو به رو به روش اشاره زد :

- بشین !

بدون هیچ توضیح دیگه ای! از اونجایی که قیافه اش خیلی جدی بود بدون هیچ حرفی

رفتم سمتی که اشاره زد بود و اونم دستم رو ول کرد . نشستم رو به روش . نیم خیز شد

و نایلون روی ظرف رو برداشت . پاستا؟  قیافه ام رو جمع کردم و گفتم:

- رادان تو واقعا خودت رو از بقیه جدا میدونی! لباسات فرق داره . غذات رو بدون صف و

یک جای دیگه و بیشتر میگیری . این چه وعضشه؟ اعدالت بر قرار نیس واقعا!

بی خیال ظرف رو گذشات رو پاهاش و گفت :

- به تو چه!

سوال نپرسید! اطلاع داد! اطلاع داد که به من هیچ ربطی نداره ! چنگال رو زد تو پاستا ها

و بدون اینکه نگاهم کنه جدی گفت :

- یاسمن! قرار نیس همه بفهمن ما با هم اشنا ایم . برای من که مشکلی نداره . اما تو

شرکت همه مهربون نیستن و برای خودت بد میشه . اینجا کسی جرعت نداره آقا رو از

پشت فامیل من برداره! پس تو اینقدر رادان رادان نکن!

با لحن مسخره ای گفتم:

- وای وای کلاس و دیسیپلینت نیاد پایین یک وقت؟

بدون اینکه چشم غره بره ، اخم کنه یا هر چیز خاصی فقط زل زد تو تخم چشمام. خب

همین کافی بود تا رسما زرد کنم! آب دهنم رو قورت دادم و لبخند ملیحی بهش زدم .

همون لحظه تقه ای به در خورد . رادان نیم خیز شد و کلید روی میزش رو زد و در باز

شد . شخصی وارد اتاق شد که بگم سکته نکردم دروغه! خودم رو چسبوندم به تکیه گاه

مبل و دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم . خیره بهش زمزمه کردم :

- وای!

رادان که هنوز در شرایط نیم خیز بود و میخواست برگرده رو کاناپه همونطوری خشکش

زده بود . آروم کمرش رو صاف کرد و گردنش رو خم کرد . با صدای ضعیفی گفت :

- آرزو؟

آرزو؟ آرزو؟ میشناخت این رو؟ به خدا شبیه خارجی ها بود! از صورتش نور میبارید!

تیپش اونقدر خوب بود که فقط خدا میدونه! از آنجلینا جولی هم بهتر بود لاکردار! ترکیب

خاص و تابستونی لیمویی و سفید ، جلوه ی خاصی بهش داده بود . شبیه فرشته ها بود

به مولا! موهای بلوندش رو با حرکت خاص و زیبای گردنش ، از جلوی چشماش کنار زد .

لبخند پسر کشی زد و گفت :

- رادی عزیزم . به من نگفتی برگشتی؟

چشمام گرد شد . نه از محتوای جمله ! این... این صدای مضخرف مال همین چهره اس؟

بی خیال! ناخواسته همونطور بهت زده گفتم:

- والا به قیافه ی مثال فرشته تون این صدای مثال کلاغ تون نمیاد!

رادن نگاهم کرد و نامحسوس بهم لایک نشون داد! چشمام گرد تر شد و قبل از اینکه

چیزی بگم دختره با مهربونی مصلحتی ای گفت :

- عزیزم خلقت خداس من چی کار کنم؟

رادان رفت پشت میز و همونطور که با تلفن کار میکرد بد اخلاق گفت :

- نه آرزو! من کاملا مطمئن ام ظاهر تو خلقت علم پزشکیه نه خدا!

پقی زدم زیر خنده و با خنده گفتم :

- ایول خوب اومدی اینو!

هنوز یک ثانیه از پایان حرفم نگذشته بود که حراست اومد . خنده و لبخند و خلاصه هر

منحنی مثبت اندیشانه ای که روی صورتم بود ، ماسید! رادان بی خیال میزش رو دور زد

و رو به حراست گفت :

- نگفتم این خانوم رو راه ندید؟ بیرونش کنید! و آرزو . تو! دیگه نیا! دفعه ی بعد جدی

برخورد میکنم .

دختره مظلومانه لب برچید و بغض کرد . من دلم براش کباب شد . خیلی قیافه اش

معصوم بود آخه . بی حواس وساطت کردم :

- خب... خب حالا حتما کار مهم داره که اومده دیگه .. حراست چیه؟ میشینید مثل دوتا

آدم متمدن صحبت میکنید!

رادان لباش رو به هم فشرد و تیز نگاهم کرد . نگاهم رو ازش دزدیم و آرومتر ادامه دادم:

- منظور... منظورم اینه که شاید به نتایج خوبی رسیدید! حالا فعلا بیاد بشینه... یکم...

یکم حرف بزنید . تو که نمیدونی چی میخواد بگه بنده خدا؟ خدا رو خوش میاد اینطوری

بیرونش کنی؟ بعدش...

پرید وسط حرفم و به ستوه اومده ، داد زد :

- میتونی خفه شی وقتی چیزی نمیدونی احمق!

از داد بلندی که سرم کشیده بود بهت زده تو جام لرزیدم . ناباور نگاهش کردم و اون

عصبی رو به حراست که او نا هم رسما زرد کرده بودن داد زد ...

هلی کوچولوی تلانه *-* (همون Heli SHII)
۱۴ فروردين ۰۱:۴۳

از این ب بعد هر پارتی گذاشتی ی چرت و پرت زیرش مینویسم تو تعریف حسابش کن

 

تعریفام ته کشیدن:|

پاسخ :

خخخ
باشه باشه حتما
nana
۱۴ فروردين ۱۲:۰۸

اوه بازم گند زد 😣

بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی ...

پاسخ :

باشه باشه باشه باشه باشه باشه باشه باشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان